✍️ بهترین متنها از بین هنرجوهای قلمدار:
خانم انسیه شکوهی:
یوما نشست زمین، وقتی شنید بیمارستان را زدند.دلم هری ریخت. نه مثل وقتی که صدای راکت و بمب می آمد.یک جور دیگر. انگار از یک بلندی پرت شوی پایین. همان جا فهمیدم ته دلت خالی شود یعنی چه. توی این ده روز دو بار بیشتر نیامدی خانه.
هر بار روپوش سفیدت جای سفید نداشت.
به مادر گفتی صدها آلا و احمد آنجایند، باید زود برگردم. یادت می آید موقع رفتن دستت را گرفتم. توی چشمهام نگاه کردی. لبخند زدی. آرام در گوشم گفتی، حواسم هست. سه روز دیگر تولدت است. دست دیگرت را گذاشتی روی سرم. پرسیدی هنوز، بزرگترین آرزویت دکتر شدن است؟ دستت را فشار دادم « از ته قلبم »
مادر روپوش شسته را داد دستت. تن کردی. دکمه آخر آویزان بود.توی دست گرفتی، کشیدی. کنده شد. دستم را باز کردی. گذاشتی کف دستم.گفتی، وقتی برگشتم برایم بدوز.
سه روز گذشته است. حواست هست؟
دستم را باز می کنم. به دکمه توی دست نگاه می کنم. یک تکه سنگ از روی زمین برمیدارم. ببخش پدر! دیگر نمی خواهم یک پزشک شوم. حالا یک آرزوی بزرگتر دارم. مشتم را محکم می بندم. تیزی سنگ را حس می کنم.
خانم بتولسادات هاشمی:
همیشه دوست داشتی یک پسر داشته باشی. یکی که جای تو را در گردان، پر کند.
ولی هیچوقت به رویم نیاوردی که سه تا دختر پشت سر هم برایت زاییدم.
روزی که محمد به دنیا آمد، نمیتوانستی شادیات را پنهان کنی. دیگر نمیتوانستی خندهات را بخوری.
همهی طایفه را،که حالا نیستند، شیرینی دادی.
توی بیمارستانی که حالا نیست، بالای سرم ایستادی و دسته گل بزرگی را بغلم دادی.
پیشانیام را بوسیدی. گفتی:« میدونی که چقدر تو و دخترها رو چقدر دوست دارم. پسر رو برای خودم نمیخواستم. میخواستم برای مقاومت.»
حالا که نیستی، حتماً روحت ما را نگاه میکند و محمد را میبیند که چطور دست روی شانهی خواهرش گذاشته و میخواهد جای تو مرد خانه باشد.
خانهای که دیگر نیست.
هدایت شده از Naz Parvaneh
دست های گره کرده
صدای گریه های مهنا پیچیده بود توی گوشم.نگاهشان کردم،دنیا برای ما خراب شده است
یه گوشه حیاط روی دو پا نشستم. هنوز شلوغ نبود.به موبایلم نگاه کردم.انگار عقربه ساعت تکان نمیخورد. تیشرت سیاهم کاملا خاکی شده بود گفتم سیاه درست مثل روزگارمون در این چند وقت که ما شده ایم قصه ی خاموش جهان
صدای مهنا پیچیده بود توی گوشم.دخترک گریه میکرد و داغ دلم تازه می شد....
خوب است که مهنا اشک می ریزد و بغض می ترکاند.صبح دیدمش قبل شنیدن خبر شهادت الیاس،با شمیس و حیفا به نرده های حیاط آویزان شده بودند و میان خانه و خرابه های خاکی، فارغ از هر غمی بودند.
اما حالا شمیس دخترک برادرم ،از دست نرود خیلی کار است ،دوباره نگاهش کردم معلوم است چیزی روی سینه اش سنگینی می کند دوست داشتم دست های گره کرده اش را می گرفتم و می بوسیدم و مقاومت میان دست هایش را از او وام می گرفتم .
یاد حرف الیاس افتادم بچه های فلسطین به دنیا که می آیند با دست های گره کرده برای جهانی آزاد به دنیا می آیند برای مقاومت
هدایت شده از کربلا (: ³¹³
باورش نمیشد،
حتی وقتی پارچه ی سفید را از روی صورت مطهر ابواحمد کنار زدند،با دیدن کبودی های صورت پدر،باز باورش نشد،نونا بی وقفه گریه می کرد،صبرا صبرش طاق شده بود،احمد خم شد،و گونه ی پاک پدر را بوسید ،مادر غرق در سکوت،شیون و زاری را کنج قلب شکسته اش به حبس کشید، اما اسراء باورش نشد،با چشمانی پر از تمنا به صورت ابواحمد خیره شده بود،دستانش را مشت کرده بود،پلک نمی زد ،مبادا سلولی از سلول های بدن پدر بجنبد و از نگاه او به دور باشد،با همان مشت گره شده دست خواهرش نونا را لمس کرد،تا آرامَش کند،به او بگوید باور نکن،مگر میشود پدر، تکیه گاه خانه ی ما،ما را همین طور بی سرپناه رها کند و برود؟
خانه؟سر پناه؟
مشت هایش بیشتر گره شد،دلش می خواست باور نکند،اما حقیقت را با بیمارستان المعمدانی روی سرش آوار کردند،
چه کسی رویای تورا پدر،بر سر روزگار من آوار کرد؟
آرزو داشتی ما را در لباس سپید بخت ببینی،
اما اکنون چشمان ما به سوگ لباس سپید تو نشسته اند....
خلاص؟؟؟؟
هدایت شده از Rkh
آمدیم بالا سرش برای وداع آخر . با نرگس و نسرین و نسترن. حامد کوچک هم در آغوشم بود . میخواستند نوبت به نوبت بابا را ببوسند و ببوسند و ذخیره کنند در قلب هایشان . حامد کوچکم دستش را به دور گردن نسترن انداخت و به روی تو خم شد . میخواست بگوید من جای بابا هستم . اما طغلکی زبان گفتن ندارد . خوش به حال تو که رفتی. فقط نشسته ام و غمهایم را میشمارم . نرگس که تورا دید یک دفعه بزرگ شد. اشکهایش را پشت سکوتش پنهان کرد . نسرین شیطان مان که دندان هایش را از همه پنهان میکرد های های دلتنگی سر داد . و نسترن خودش را زیر بازوان حامد پنهان کرد تا غم بی پدری اش را فراموش کند . اما خودم را . . . دعا کن تا از یاد ببرم
هدایت شده از ف.سادات مدقق
-زهرا عزیزم
سریع کاغذهای ریخته را جمع میکنم و به بیرون سرک میکشم تا کسی مرا ندیده باشد.باهزار زحمت ،پنهانی از صفورا خانم یاد گرفتم چطور میل به دست بگیرم و لابه لای نخ های کاموا ،برای خودم قصه بسازم و زندگی کنم.رج به رج امید بافتم و آزادی نوشتم.به دنبال صدای مادر ،وارد اتاقی که دیگر نه سقفی برایش مانده و نه دیواری میشوم.مادر چرا زود برگشتید؟
نگاه خسته اش به سختی بالا می آید و لرزان می ایستد.
_ایلیا بی تابی میکرد.هانا و دینا نیستند؟
_ با خاله راحیل رفتند مسجد برای کمک.
من هم داشتم کم کم میرفتم.
_خیلی خوب مادر.پس من هم میروم مسجد.تو هم زود بیا.پدرت هم می آید.بعد از نماز با هم برمیگردیم .آنوقت به بقیه کارهایت برس.
_ چشم مادر.
وقتی مطمئن شدم مادر رفته .سریع به اتاق برمیگردم.با خودکارقرمزم قلبی روی کاغذ میکشم و با خوش خط ترین خطی که از خودم سراغ دارم مینویسم : بابا جانم دوستت دارم.تولدت مبارک.❤️اطراف کاغذ را قلب باران میکنم و پلیور پدر را لای آن میپیچم.و با احتیاط گوشه ی اتاق پنهان میکنم.و خندان به سمت مسجد میروم.با تصور چهره ی پدر وقتی هنرمندی دخترش را میبیند میخواهم پرواز کنم.
صدای موشک و راکت لحظه ای قطع نمیشود..........
- بابا مگر تو به من قول ندادی فلسطینمان را با هم آزاد میکنیم؟پس چرا حالا اینجا خوابیده ای؟
پدرالان زمان خوابیدن نیست.ببین هانا و دینا ترسیده اند.
ایلیای طفل معصوم را ببین.ما فرصت سوگواری نداریم.میدانم چقدر خسته ای.و به اندازه ی یک جهان جنگیده ای، من قول میدهم انتقام خون تورا بگیرم.
قول میدهم تا آزادی فلسطینمان گره انتقام از مشت هایم وا نشود.
هدایت شده از وزیری
بابا یادت هست دیشب که سرم روی پایت بود و موهایم را نوازش میکردی، همان موقع که خواهرهایم در صدای موشک ها خوابیده بودن و مادر در تلاش خواباندن برادرم بود برایم از نصرت و پیروزی نزدیک گفتی؟
امروز وقتی جنازه ت را وسط حیاط گذاشتن اشک نریختم دائم کلمات تو در گوشم زمزمه میشد
بابای عزیزم آرام بخواب، من هم مثل تو و حتی قوی تر از تو دستام را مشت میکنم، مثل کوهی در کنار خانواده م هستم و به همان وعده هایی که پیروزی حق بر باطل دادی ایمان دارم.
بابا جای بوسه ت رو پیشانیم هنوز گرم است و من این گرما را در قلبم زنده نگه میدارم خانه های پوشالی شان را روی سرشان خراب میکنم و در مسجد الاقصی آزاد به یادت نماز می خوانم.
بابا به فرزندانم می گویم که دشمنی احمق داشتیم که نمیدانست هر داغی که بر دل ما می گذارد عزم مان را راسخ تر میکند.
بابا مهربانم با خیال راحت امشب بدون نگرانی برای ما بخواب چون من و برادر و خواهرانم هستیم و فلسطین را آزاد میکنیم.
و اما متن برگزیده 🇵🇸🇯🇴🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
✍سرکار خانم نازنین زهرا ضیائی:
صدای همهمه ها دیگر برایش مهم نبود
سِر شده بود گویا
انگار توان نداشت.. هرچه تا امروز صبح دلداری داده بود خواهرانش را یک تنه همهاش آوار شد بر سر کوچکش..
هر کس رد میشد نگاهی ترحم انگیز روانه چشمان سرخش می انداخت و میرفت تا به دنبال بدن بی جان عزیزش بگردد.
تا او هم آرزوهایش آوار شود.
با جیغ بلند خواهر کوچکش یکه ای خورد و بیشتر فهمید که این واقعیت تلخ یک کابوس نیست!!
دوباره نگاهی به پیکر بی جان پدر انداخت. عطر تنش بوی گس خون و خاک میداد . دیگر قرار نبود آغوشی را بچشد که بوی گل محمدی میدهد .
حال او مانده بود و مادری ک پیکرش نبود، خواهرانی یتیم و برادری که شیر میخواست .
زنی که از ترحم برادرش را نگه داشته بود تا نبود مادرش دق ندهد قلب کوچکش را .
دست مشت شده اش را روی دست خواهر گذاشت و گفت که بزودی نوبت ما هم میشود …
در مورد باقی متنهای برگزيده یک چیزی همین الان به ذهنم رسید. این دوستان میتونند با تخفیف ویژه در دوره نویسندگی ما شرکت کنند.