#توضیحات
-سپهبد چنان کرد کو راه دید: سپهید (افراسیاب) کاری کرد که او (پیران) صلاح دیده بود.
-درفشش بماندند و او خود برفت: او (افراسیاب) رفت اما پرچمش را در اردوگاه باقی (برافراشته) گذاشتند (که دشمن از گریختنِ او باخبر نشود).
-خرامیدن: تفتن؛ بهشتاب رفتن
-زمین گشت برسانِ ابری سیاه: (از انبوهِ سپاهیان) زمین چون ابری سیاه شد.
-آواز: فریاد
-داشتن: بهکار گرفتن
-بکوشید و شمشیر و گرز آورید / هنرها ز بالایِ برز آورید: بجنگید یا تلاش کنید و از شمشیر و گرز استفاده کنید و از قامتِ بلند و تنومندتان جنگاوری نشان دهید.
-پلنگ آن زمان پیچد از کینِ خویش / که نخچیر بیند به بالینِ خویش:
پلنگ فقط وقتی از شکار کردنِخود منصرف میشود که شکار را در کنارِ خود ببیند (داشته باشد) یا پلنگ (از ننگ) به خود میپیچد اگر صبر کند شکار پیشِ او بیاید.
-سربهسر: سراسر، کاملاً
-چنان شد در و دشتِ آوردگاه / که از کُشته جایی ندیدند راه: دشتِ میدانِ جنگ از (انبوهِ) کُشتهها چنان شد که میانِ آنها راهی دیده نمیشد.
-بهره: بخش؛ عموماً یکسومِ چیزی
-زینهارخواه: امانخواه
-رمه از بیشبانی شده تالومال: کنایه است از تارومار شدنِ سپاه در نبودِ سپهبد (افراسیاب یا سپهسالار).
-یال: گردن
-زهرِ زمان بهرهی هرکس است: همهکس از زهرِ مرگ نصیب دارد؛ همه سرانجام خواهیم مُرد.
-زهر: ناخوشی
-تریاک: کنایه از خوشی
-همه خوبکاری بر افزون کنید: همه/کاملاً نیکوکاری را اضافه کنید یا بیشتر کنید.
-چه بندی دل اندر سرای سپنج / که دانا نداند یکی را پنج!: چرا دل در این دنیای ناپایدار میبندی درحالیکه دانا هم بیشتر از یکپنجمِ احوالِ دنیا را نمیداند!
-بوی و رنگ: عطر و آرایش
-خامشی: سکوت، بیآزاری
-نفرین: متضادِ آفرین
-گوهرِ نابسود: گوهرِ سوراخنشده و نو
-تیغ: شمشیر
-کلاه: کلاهخود یا تاج
-و زان بهرهی خویشتن برگرفت: سهمِ خود را از آن (غنائم) برداشت.
-افسر: تاج
-مشک: مادهای خوشبو که از آهو میگیرند.
-عنبر: مادهای خوشبو که از ماهیِ عنبر میگیرند.
-بیراهوراه: کنایه از همهجا
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-سپهبد چنان کرد کو راه دید: سپهید (افراسیاب) کاری کرد که او (پیران) صلاح دیده بود.
-درفشش بماندند و او خود برفت: او (افراسیاب) رفت اما پرچمش را در اردوگاه باقی (برافراشته) گذاشتند (که دشمن از گریختنِ او باخبر نشود).
-خرامیدن: تفتن؛ بهشتاب رفتن
-زمین گشت برسانِ ابری سیاه: (از انبوهِ سپاهیان) زمین چون ابری سیاه شد.
-آواز: فریاد
-داشتن: بهکار گرفتن
-بکوشید و شمشیر و گرز آورید / هنرها ز بالایِ برز آورید: بجنگید یا تلاش کنید و از شمشیر و گرز استفاده کنید و از قامتِ بلند و تنومندتان جنگاوری نشان دهید.
-پلنگ آن زمان پیچد از کینِ خویش / که نخچیر بیند به بالینِ خویش:
پلنگ فقط وقتی از شکار کردنِخود منصرف میشود که شکار را در کنارِ خود ببیند (داشته باشد) یا پلنگ (از ننگ) به خود میپیچد اگر صبر کند شکار پیشِ او بیاید.
-سربهسر: سراسر، کاملاً
-چنان شد در و دشتِ آوردگاه / که از کُشته جایی ندیدند راه: دشتِ میدانِ جنگ از (انبوهِ) کُشتهها چنان شد که میانِ آنها راهی دیده نمیشد.
-بهره: بخش؛ عموماً یکسومِ چیزی
-زینهارخواه: امانخواه
-رمه از بیشبانی شده تالومال: کنایه است از تارومار شدنِ سپاه در نبودِ سپهبد (افراسیاب یا سپهسالار).
-یال: گردن
-زهرِ زمان بهرهی هرکس است: همهکس از زهرِ مرگ نصیب دارد؛ همه سرانجام خواهیم مُرد.
-زهر: ناخوشی
-تریاک: کنایه از خوشی
-همه خوبکاری بر افزون کنید: همه/کاملاً نیکوکاری را اضافه کنید یا بیشتر کنید.
-چه بندی دل اندر سرای سپنج / که دانا نداند یکی را پنج!: چرا دل در این دنیای ناپایدار میبندی درحالیکه دانا هم بیشتر از یکپنجمِ احوالِ دنیا را نمیداند!
-بوی و رنگ: عطر و آرایش
-خامشی: سکوت، بیآزاری
-نفرین: متضادِ آفرین
-گوهرِ نابسود: گوهرِ سوراخنشده و نو
-تیغ: شمشیر
-کلاه: کلاهخود یا تاج
-و زان بهرهی خویشتن برگرفت: سهمِ خود را از آن (غنائم) برداشت.
-افسر: تاج
-مشک: مادهای خوشبو که از آهو میگیرند.
-عنبر: مادهای خوشبو که از ماهیِ عنبر میگیرند.
-بیراهوراه: کنایه از همهجا
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-که از بارگی شد سپه بیگِله: که سپاه از (کمبودِ) اسب (دیگر) شکایتی نداشت.
-سلیح: سلاح
-گرانمایه: باارزش
-نالهی گاودُم: صدای شیپور
-جرس: زنگ
-رویینهخُم: سازِ کوبهایِ جنگی از جنسِ روی/فلز
-با رنگ و بوی: کنایه از شُکوه
-آگاهی: خبر
-تبیره: سازِ کوبهایِ جنگ
-خداوندِ کوپال و ببر: صاحبِ گرز و ببرِبیان که لباسِ جنگیِ رُستم است.
-خنیده: شُهره و در اینجا پسندیده
-آفرین: ستایش
-بدآیین: طبقِ آیین، سزاوار
-رود: آواز، نغمه، ترانه، ساز و نامِ سازی خاص ـــعود.
-رامشگر: خواننده، نوازنده، خنیاگر
-یال: گردن
-از کران تا کران: سراسر
-مُشک: مادهای خوشبو که از آهو میگیرند.
-از افسر سرِ پیلبان پُرنگار: سر پیلبان از (گوهرهای) تاج(ش) پرنقشونگار بود.
-پی: پای
-درم: درهم؛ سکهی نقره
-عنبر: مادهای خوشبو که از شکمِ نهنگ میگیرند.
-بیختن: افشاندن، پراکندن
-نماز بردن: بهخاک افتادن بهنشانِ احترام
-برآمدن: طی شدن
-نیو: دلیر
-گوهر: سنگِ قیمتی
-نامور: نامدار، بزرگ
-کارزار: جنگ
-آرام: آرامش
-درست: کامل
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-خوان: سفره
-نهمار: بسیار
-رامشگر: خواننده، نوازنده، خنیاگر
-بهپرسش گرفت از کران تا کران: شروع به پرسیدنِ همهچیز کرد.
-کستی: کشتی
-تابداده: پیچیده، خماندرخم و کنایه از بلند
-چنگ: چنگال، دست
-چنان شاد شد زان سخن تاجور /
که گفتی از ایوان برآورد سر: صاحبتاج (شاه، کیخسرو) آنچنان از (شنیدنِ) آن سخن شاد شد که گویی سرش از (سقفِ) کاخ هم بالاتر رفت؛ به زبانِ امروزه: از خوشی سرش به آسمان رسید.
-کش: که او را
-سور: خوشی، مهمانی
-سخنهای رُستم به نای و به رود / بگفتند بر پهلوانیسرود: با نی و عود ماجراهای رُستم را پهلوانیسرود کردند و خواندند.
-پهلوانیسرود: سرودِ پهلوانی؛ شرحِ پهلوانیهای جنگجویان
-گنج: مالواموال
-پرمایه: نفیس
-دینار: سکهی طلا
-افسر: تاج
-سد اسپ و سد استر بهزین و بهبار: سد اسبِ زینکرده و سد قاطرِ با بار
-مُشک: مادهای خوشبو که از آهو میگیرند.
-عمود: گرزِ سنگین
-گوهرِ شاهوار: جواهرِ شاهانه
-درخور: شایسته
-غمی: اندوهگین و در اینجا کنایه از خسته
-نماز بردن: بهخاک افتادن بهنشانِ احترام
-خرامیدن: تفنن؛ بهشتاب رفتن
-سراسر جهانگشت بر شاه راست: همهی جهان تختِ فرمانِ شاه (کیخسرو) درآمد.
-سر آوردم این رزمِ کاموس را / دراز است و نگشاد از او یک پشیز // گر از داستان یک سخن کم بُدی / روانِ مرا جای ماتم بدی: (سرایشِ) این جنگِ کاموس را به پایان آوردم و از او پشیزی هم دستگیرم نشد یا اندازهی پشیزی (ناچیز) هم از داستان جا نیفتاد. اگر حرفی از داستان جا میافتاد، جانم شایستهی ماتم بود.
-دلم شادمان شد ز پولادوند / که بفزود بر بندِ پولاد بند: از (کارِ) پولادوند خوشحال شدم که قفلی دیگر هم بر قفلِ فولادیاش اضافه شد (دوقفله شد).
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-تو بر کردگارِ روان و خِرد...: آفریدگارِ جان و خِرد را ستایش کن، تا چه سزاوار باشد.
ای خردمندِ جانآگاه توجه کن که برشمردنِ چندوچونِ او (خدا) شدنی نیست (چون او دیدنی نیست) یا ببین که چگونه باید او را ستایشِ کرد.
همهی دانشِ من هیچ نیست جز بیچارگی (بیدانشی) و بر (حالِ) بیبیچارگان باید گریه کرد.
معترف شو به (وجودِ) آنکس که هست و یکیست؛ برای روان و خرد راهی جز این (اعتراف، یا رفتن سوی خدای یگانه) نیست.
ای فلسفهدان (دانشمندِ) بسیارگو (همهچیزدان)، به (دقیقاً همان) راهی میروم که تو گفتهای نرو (که با خِرد سازگار نیست).
هرسخنی که با یگانگیِ (خدا) سازگار نباشد گفتن و نگفتنش یکیست (بیهوده است).
تو هر چه که بهچشم نمیآید را بهواسطهی معیارِ عقل نمیپذیری (اما) اگر پخته/منطقی هستی راهِ منطقی را پیش بگیر زیرا که راهی به واقعیتِ این ماجرا نیست، یا این حدیث تمامی ندارد.
خودت را بزرگ میدانی اما در یک نفَس (ممکن است) از تن و جان رها شوی (بمیری). روزگار/عمرت خواهد گذشت؛ خانهای دیگر (است) که خانهی توست.
اول جهانآفریننده را یاد کن و با این یاد پرستش(اش) را بنا کُن (بیآغاز)، زیرا که آسمانِ گردنده (دنیا) از او برسرِپاست و خودِ او (خدا)ست که راهنماست بر نیک و بد.
اگر دقت کنی، جهان پُر است از چیزهای شگفتانگیز، اما کسی وسیله (امکانِ) قضاوت (دربارهی) آن(ها) را ندارد.
اول باید به خودت نگاه کنی که تن و جانت چقدر شگفتانگیز و حیرانکنندهست؛ و بعد، این که بالای سرِ تو آسمانِ گردنده (جهان) هر روز گردشی تازه دارد، یا چهرهی تو را هر روز متغیر میکند.
تو با این داستان که دهقان (مؤلفِ شاهنامهی ابومنصوری، مرجعِ فردوسی) از باستان نقل میکند (داستانِ رستم با اکوانِ دیو، که شاعر تازه شروع کرده) موافق نخواهی بود (چون) خردمندی که این داستان را میشنود دانش/خِرد را ملاک قرار میدهد و کششی به این (داستان) نشان نمیدهد. اما اگر معنیِ (رمزی) آن را بفهمی، آرام (و موافق) خواهی شد و حرفوحدیث (شکوشبهه) کنار خواهد رفت.
ابیاتِ آخر اشارهی شاعر است بر این که داستانهایی که او سروده، گاهی واقعی نمینمایند؛ باید آنها را رمزی و تمثیلی گرفت و اشاراتِ آنها را دریافت.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-تو بشنو ز گفتارِ دهقانِ پیر / گر ایدون که باشد سخن دلپذیر: گفتارِ این دهقان پیر (فردوسی یا نویسندهی شاهنامهی ابومنصوری، مرجعِ فردوسی) را گوش کن. باشد که این سخن (داستان) دلپذیر باشد.
-سخنگویدهقان: دهقانِ راوی، که منظورْ نویسندگانِ شاهنامهی ابومنصوری هستند.
-یاد کردن: گفتن
-تخم: نژاد
-کارآزمای: کارآزموده، باتجربه
-فرخندهرای: نیکرای
-یله: رها
-نرهشیر: شیرِ تنومند
-دژم: خشمگین
-همیبگسلد یالِ اسپانِ رم: گردنِ اسبانِ رام را میکَند.
-همان رنگِ خورشید دارد درست / سپهرش به زراب گویی بشست: کاملاً رنگِ خورشید دارد. گویی آسمان او را بهآبطلا شسته است.
-یکی برکشیده خط از یالِ اوی / ز مُشکِ سیه تا به دنبالِ اوی: خطی سیاه چون مُشک از گردن تا دُمِ او کشیده شده.
-سمندی بلند است گویی بهجای / بهگِردیسرون و به دست و به پای: با کفلِ گِرد و با دست و پایش گویی اسبی بلند است برجا.
-که برنگذرد گور از اسپی بهزور: زیرا گور در قدرت از اسپ بیشتر نیست.
-این رنج نیز به پیکار بر خویشتن سنج نیز: این رنج را نیز با خود بسنج؛ رنجِ این کار را تحمل و بر خود هموار کن.
-برو؛ خویشتن را نگه دار از اوی / مگر باشد آهرمنِ کینهجوی: (به جنگش) برو (اما) خود را هم مراقبت کن که شاید او اهریمنِ جنگجو باشد.
-با بختِ تو نترسد پرستندهی تختِ تو: پرستندهی پادشاهیِ تو با وجودِ بختِ تو (از چیزی) نمیترسد.
-نخچیر: شکار
-اژدهایی به زیر: منظور رَخش است که چون اژدهاییست زیرِ پای رستم.
-مرغزار: دشت
-گرازان: تازان
-درخشنده زرین یکی باره بود / بهچرماندرون زشتپتیاره بود: اسبی زرد و درخشان بود اما در پوستْ جادوگری زشت بود.
-برانگیختن: ازجا کندن
-چو تنگ اندرآمد، دگر شد بهرای: وقتی کاملاً نزدیک رسید نظرش عوض شد.
-فگندن: انداختن؛ اینجا کنایه از کُشتن
-خم: حلقه
-نشاید: شایسته/درست نیست.
-کیانی: شاهانه
-چاره: حیله، نیرنگ
-ببایستش از باد تیغی زدن: باید در حالِ تاخت شمشیری بر او زد. یا باید بهسرعت/ناغافل شمشیری بر او زد.
-شگفت این که بستاند از گورْ پوست: عجیب است که (این دیو) پوستِ گور دارد!
-تندیاز: تیزپا؛ کنایه از رَخش
-کمان را بهزه کرد و از بادِ اسپ / بینداخت تیری چن آذرگشسپ: درحال تاختن با اسب زهِ کمانش را جاانداخت و تیری بهتندیِ آذرگشسپ پرتاب کرد.
-برگذشتن: طی شدن
-بدآبش گرفت آرزو، هم به نان / سر از خواب بر کوههی زین زنان: میلِ آب و همینطور نان کرد و سرش را از خواب بر قاچِ زین میزد.
-روشن: زلال، گوارا
-شتاب گرفتن: بیتاب شدن (از نیاز به چیزی)
-ماندگی: خستگی
-تنگ: بندِ زین/کمرِ چارپا
-جنای خدنگ: برآمدگیِ جلویِ زین از جنسِ چوبِ خدنگ
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-چن اکوانش از دور خفته بدید...:
وقتی اکوان از دور او (رستم) را خوابیده دید، (چون) باد شد و نزدیکِ او رسید. زمینِ (دورش) را گِرد بُرید و (با رستم) برداشت (گویا بهخاطر ترس از تماس با ببرِبیان، جنگجامهی رُستم) و از دست به آسمان بالا برد. وقتی رُستم بیدار شد غمگین شد و سرِ خردمندش پر از آشوب.
(تا) رستم به خود جنبید، اکوان چنین گفت که ای پیلتن آرزو کن که دلت میخواهد از هوا تو را به کجا بیندازم. تو را سوی آب (دریا) بیندازم یا کوه؟ کجا میخواهی بیفتی دور از جمع؟
وقتی رستم به گفتارِ او دقت کرد و همهچیز را بهکامِ دیوِ وارونه دید یا آسمان را در کفِ دیوِ وارونه دید، (به خود) گفت اگر مرا بر کوهسار بیندازد تن و استخوانم (خُرد خواهد شد و) بیمصرف. بهتر است مرا به دریا بیندازد و سینهی ماهیان را کفنم کُنَد. (اما) اگر به او بگویم (مرا) به دریا بینداز، اهریمنِ بدذات مرا به کوه خواهد افگند (زیرا) همه کارِ دیو برعکس است. (باشد) که خدایِ جهان فریادرس باشد.
(رستم به دیو) چنین پاسخ داد که دانشمندِ چین در اینمورد نَقلی گفته که هرکس در آب بمیرد روانش در مینو سروش را نخواهد دید؛ روانش بهخواری برجا خواهد ماند و به جهان دیگر گذر نخواهد کرد (پس) مرا به کوه بینداز که چنگال (زورِ) مرد دلیر را ببر و شیر ببینند.
وقتی اکوانِ دیو (حرفِ) رستم را شنید سوی دریا فریاد کشید. گفت میخواهم به جایی بیندازمت که در دو جهان مخفیگاهی نیابی.
او را به دریای عمیق انداخت و سینهی ماهیان را کفنِ او کرد.
تا (رستم) از هوا به دریا رسید درجا شمشیرِ تیز از کمر کشید. نهنگانی که قصدِ (جانِ) او کردند از جنگ با او خسته/عاصی شدند.
با دستِ چپ و پا(هایش) شنا میکرد و با دستِ دیگر راه باز میکرد.
لحظهای در این کار کوتاهی نکرد. هرکس که مردِ جنگیست چنین (پایدار) است.
اگر کسی بهمردانگی تاب بیاورد زمانه نمیتواند پای او را (ذرهای) جابهجا کند (جانِ او را بگیرد). اما روزگارِ گَردان چنین است که گاهی خوشی دارد و گاهی زهر (همه را خواهد کُشت).
با مردانگی از دریا به کناری آمد. به دشت رسید و خشکی دید.
آفریننده را ستود که تنِ بنده را از بدی میرهاند.
آسوده شد و کمرِ پهلوانیاش را گشود و ببرِبیان (لباسِ جنگش) را کنارِ چشمه نهاد.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-کمند و سلیحش چو بفگند نم...: وقتی رطوبت از کمند و سلاحش رفت (همهچیزش خشک شد) شیرِ خشمگین (رُستم) از دریا درآمد. به همان چشمهای آمد که آنجا خوابیده بود و آن دیوِ بدذات عصبانی شده بود. رَخشِ درخشان در آن دشت نبود. جهانجوینده (رُستم) خشمگین شد. برآشفت و زین و دهنهی اسب را برداشت و تا وقتی که روشن بود دنبالِ رخش گشت. پیاده رفت درحالی که دنبالِ شکار (اسبش) بود. دشتی پیدا شد (که در آن) پر از بیشه و رود بود و هر جایش دُراج (پرندهای مانندِ کبک) و قُمری آوازخوان. اسبدارِ افراسیاب در آن بیشه خوابیده بود. و رخش چون دیو میانِ آن گَله با مادیانان شیهه میکشید. تا رستم او را دید کمندِ کیانی را انداخت و سرِ او بهبند آمد. درجا او را نوازش کرد و زین بر او نهاد و نامِ خدا را بر زبان راند. دهنه بر او زد و سوار شد. دست بر شمشیرِ تیزش نهاد و نامِ خدا را بُرد (ماشاءالله گفت) و گله(ی اسبان) هر چه بود را پراکنده کرد.
گلهدار وقتی شیههی اسبان را شنید سراسیمه از خواب بیدار شد و سپاهیانی که با او بودند را صدا کرد و گفت سوارِ اسبانِ سرافرازشان شوند. همه کمند و کمان برداشتند با این (فکر در سر) که چهکسی چنین بدخواه شده و چهکسی قصدِ آمدن به این دشت و نزدیک شدن به این سپاهیان را کرده؟
سپاهیان تند ازپی رفتند که پوست از تنِ آن شیران پاره کنند. وقتی رستم آن (سپاهیانِ) شتابنده را دید درجا شمشیرِ تیز از کمر بیرون کشید و چون شیر غرید و نامش را گفت که من رستم هستم، پسرِ دستانِ سام.
با شمشیر دوسومِ آنها را کُشت. گلهدار وقتی این را دید برگشت. گریزان (بود) و رستم خروشان دنبالِ او، درحالیکه کمانِ زهشده (آماده)اش را به بازو افگنده بود.
اتفاقاً افراسیاب بهعجله به دیدنِ اسبها آمد. با باده و ساز و پهلوانان، تا غموغصه را فراموش کند (تماشای اسبان از خوشیهای شاهان بوده). به جایی که هر سال گلهدار گله را بر آن دشتِ پرآب رها میکرد. وقتی نزدیکِ آن دشت رسید نشانی از اسبها و گلهدار ندید. و ناگهان هیاهو از دشت بلند شد و اسب پشتِ اسب گذشت. و ردِپای رخش هم به چشمِ سپاهیان آشکار شد.
وقتی گلهدار نزدیکِ شاه توران (افراسیاب) رسید هر چیزِ عجیبی را که دیده بود گفت که: رستم بهتنهایی گله را از دشت برد. بسیاری از ما را کُشت و خود رفت.
میانِ تورانیان پچپچه بالا گرفت که این جنگجو تنها به دشت آمده. باید فوراً مسلح شد، زیرا که این کار از شوخی گذشته. چنین خوار و زبون شدهایم که اگر یک نفر بهجنگ سوی ما بیاید بهتنهایی یک گله را برمانَد. چنین چیزی را نباید بیاهمیت گرفت.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-دمان: شتابان
-بر ایشان ببارید چون ژاله میغ / چه تیر از کمان و چه پولادتیغ: (رستم) چون ابری که باران ببارد بر آنها تیر از کمان بارید و شمشیرِ پولادی.
-چون افگنده شد شست گُردِ دلیر / به گرز اندرآمد ز شمشیر شیر: وقتی شست پهلوانِ دلیر به خاک افتادند شیر (رستم) گرز را کنار گذاشت و شمشیر در دست گرفت.
-غمی: غمگین
-پشت نمودن: کنابه از عقبنشینی کردن
-برسانِ: مانندِ
-چاکچاک: صدای بههم خوردنِ سلاحها و سپرهای فلزی
-ترگ: کلاهخود
-برگاشتن: برگرداندن
-بنه: آذوقه، تدارکات
-گرازان: خرامان، شتابان
-رستن: رها شدن
-غریو: فریاد
-ز فتراک بگشاد پیچانکمند / بیفگند و آمد میانش بهبند // بپیچید بر زین و گرزِ گران / برآهیخت و چون پتکِ آهنگران // بزد بر سر دیو، چون پیلِ مست / سر و مغزش از گرزِ او گشت پست: (رُستم) از ترکبندِ زین کمندِ پیچده و حلقهحلقه را باز کرد و انداخت و کمرِ او (اکوانِ دیو) بهبند آمد. (رستم سرِ کمند را) بر زین پیچید (برای از دست نرفتنِ کمند) و گرزِ سنگین را بیرون کشید و چون فیلی مست آن را مانندِ پتکِ آهنگران بر سرِ دیو زد. سر و مغزِ او از (ضربهی) گرز با خاک یکی شد.
-آبگون: آبدیده یا درخشان چون آب؛ کنایه از تیزیِ بسیار
-آفرین خواندن: ستودن
-تو مر دیو را مردُمِ بد شناس...: در ابتدای داستان شاعر گفته بود که «همهچیز را نباید واقعی دانست؛ برخی چیزها تمثیلیاند»؛ حالا دوباره به آن برگشته و منظور از «دیو» را بیان میکند:
تو دیو را مردُمِ بد فرض کن؛ هرکس که سپاسِ خدا را بهجا نمیآورد. هرکس از راهِ مردمی بیرون برود او را دیوها بهحساب بیاور و نه از آدمیان. اگر خِرد تمایلی به این حرفوقصهها ندارد شاید بهاین دلیل است که معنی را خوب نمیفهمد: گَو آن پهلوان است که زورمند است و بازوی کلفت و قدِ بلند دارد. اکوان را هم همان گوان بِدان؛ مگر نه این که به پهلوی حرف میزنیم؟!
(شاعر و شاید مرجعِ او، کلمهی اکوان را به گوان، جمعِ گو، بهمعنیِ پهلوان مرتبط کرده که ریشهشناسیای عامیانه و نادرست است.)
ای پیرِ سالخورده که بالا و پایینِ روزگار را دیدهای، نظرت چیست که چهکسی میداند که این روزگارِ دراز اینقدر بالا و پایین پیش میآورد؟ (هیچکس؛) تند گذشتنِ روزگارِ طولانی این دانستهها را بهبادِ فراموشی میسپارد (ما را از شناختِ این دنیا بیبهره میگذارد).
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-پست: بهخواری
-بارهی پیلپیکر: اسبی با تنِ چون فیل، که منظورْ رخش است.
-بُنه هر چه کردند ترکان یله: همهی آذوقه و تدارکاتی که تورانیان رها کرده بودند.
-ابا: با
-خواسته: مالواموال
-یکسر: کاملاً
-فرّهی: شُکوه
-از ایدر میان را بدان کرد بند / کجا گور گیرد به خمِ کمند // کنون دیو و پیل آمدهستش به چنگ / به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ: (رُستم) از اینجا با این عزم بهراه افتاد که با حلقهی کمند گور بگیرد (اما) حالا دیو و فیل به چنگش آمده و از خشکی پلنگ و از دریا نهنگ.
-نیابد گذر شیر بر تیغِ اوی: (حتی) شیر هم از شمشیرِ او رهایی ندارد.
-همان: همینطور
-کینهجوی: جنگجو
-پذیرهشدن را بیاراست شاه / به سر برنهادند گُردان کلاه: شاه آمادهی استقبال شد و بزرگانِ صاحبمقام هم کلاه بر سرنهادند. کلاه داشتن در گذشته مخصوصِ بزرگان بوده؛ بنابراین شاه هم در اینجا کسانی را با خود به استقبالِ رستم میبرد که صاحبِ کلاه هستند و آنها هم وقتِ راه افتادن کلاهشان را بر سر میگذارند.
-درفش: پرچم
-کرّنای: سازِ بادیِ جنگی
-زندهپیل: فیلِ تنومند
-درای: زنگ
-خاک را بوس دادن: بهخاک افتادن بهنشانِ احترام
-بوق: شیپور
-کوس: سازِ کوبهایِ بزرگِ جنگی
-پیاده شدندش ز لشکر سران / شهنشاه بر زین بیفشارد ران // بفرمود تا برنشیند به رَخش / سرِ سرکشان، مهترِ تاجبخش: بزرگانِ لشگر بهاحترامِ (رستم) از اسب پیاده شدند. شاه (کیخسرو) بر زین باقی ماند و دستور داد تا بزرگِ جنگجویان، عالیمقامِ تاجبخشنده (حامیِ شاه) بر رخش/اسب بنشیند.
وقتِ نزدیک شدن به شاه، هر سوار از اسب پیاده میشده برای احترام گذاشتن؛ شاه گاهی برای نشان دادنِ احترامِ متقابل از اسب پیاده میشده و گاهی هم چون همینجا خود پیاده نمیشده و دستور میداده آن سوار دوباره بر اسبش بنشیند.
-بدایرانیانبر گله بخش کرد / نشست ازدرِ خویشتن رخش کرد: (رستم) گلهی اسبِ (تورانیان) را میانِ بزرگانِ ایران تقسیم کرد (اما) برای سوار شدنِ خود (چیزی برنداشت و) همان رخش را ترجیح داد.
-فرستاد پیلان برِ پیلِ شاه / که بر شیرْ پیلان بگیرند راه: فیلها را به کنارِ فیلهای شاه فرستاد که (در جنگها) راه بر شیر (پهلوانانِ دشمن) ببندند.
-ایوان: کاخ
-رود: در اینجا ساز
-رامشگر: نغمهخوان، خنیاگر
-یاد کردن: سخن گفتن
-بر اوبر نه بخشود دشمن نه دوست: کنایه از بهدرد آمدنِ دلِ همه، یا شاید هم برعکس، بهدرد نیامدنِ دلِ هیچکس
-تنش را نشایست کردن نگاه: نمیشد به تنش نگاه کرد (از نهایتِ زیبایی یا زشتیِ او).
-تن: تنومندی
-هیون: شتر
-آفرین برگرفتن: شروع به ستودن کردن
-کسی این شگفتی به گیتی ندید // که مردُم بود خود بهکردارِ اوی / بهمردی و بالا و دیدار اوی: کسی چنین شگفتیای در جهان ندید که اصلاً انسانی مانندِ او وجود داشته باشد در مردانگی و اندام و رخسار.
-نبودی به گیتی چنین کهترم / که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم: چنین غلامی نداشتم که هرزمان با او دیو و فیل را درهم بشکنم.
-بگماز: کلمهای ترکی بهمعنایِ بادهگساری و باده؛ در اینجا باده
-سهدیگر: (هفتهی) سوم
-رای: قصد
-شود بازِ جای: سوی جای (خانهی) خود برود.
-«مرا بویهی زالِ سامِ است» گفت...: (رستم) گفت: مشتاقِ دیدنِ زالِ سام هستم و نمیشود این اشتیاق را پنهان کرد. زود بروم و دوباره به درگاه برگردم که آمادهی جنگ (با تورانیان) شویم زیرا که نمیشود کینِ سیاوش را با ستاندنِ اسب و گله بیاهمیت رها کرد.
-گنج: گنجینه
-دُر: مروارید
-پرستنده: پرستار، خدمتکار؛ در اینجا مشخصاً کنیز
-طوق: گردنبند
-گستردنی: قالی یا رختِخواب
-دیبا: ابریشم
-دینار: سکهی طلا
-پیروزه: فیروزه
-پیمودن: اندازه گرفتن؛ درکشیدن و نوشیدن
-نبید: شراب
-شبگیر: سحرگاه
-به پدرود کردن گرفتش کنار: برای خداحافظی او را در آغوش گرفت.
-چو با راه رستم همآواز گشت: وقتی رستم همدمِ راه شد؛ کنایه از بهراه افتادن
-جهان پاک بر مِهرِ او گشت راست: جهان کاملاً بر مِهر او گذشت. یا جهان بر مهرِ او (از نو) بنیاد شد.
-همیگشت گیتی برآنسان که خواست: جهان بر آنگونه که او خواست گردید.
-بر اینگونه گردد همی چرخِ پیر / گهی چون کمان است و گاهی چو تیر: جهانِ پیر چنین میگردد؛ گاهی چون کمانْ خمیده است و گاهی چون تیرْ راست؛ کنایه از ناخوشیها و خوشیهای جهان.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-شبی چون شبه روی شسته به قیر...: یک شب که نه بهرام (مریخ) پیدا بود، نه کیوان (زحل) و نه تیر (عطارد)، ماه که چون شبق (سنگی سیاه) (تاریک بود و گویی) رویِ خود را با قیر شسته، بهگونهای دیگر خود را آراست و قصدِ رفتن به جایگاهِ خود (در آسمان) را کرد. جهانِ گذرا تاریک بود. (ماه) هم میانباریک (هلال) بود و دلتنگ. سهچهارمِ تاجِ ماه تاریک بود و هوا از گَردِ زنگارِ (تیره) پوشیده شده بود. سپاهیانِ شبِ تاریک فرشی از پَرِ زاغ (سیاه) بر دشت و دامنه گسترده بودند. آسمان چون فولادِ زنگزده بود، گویی چهرهاش را به قیر آلوده. اهریمن از هر طرف رخ نشان داده بود، مانندِ ماری سیاه که دهن باز کرده باشد؛ هرگاه که نفس میکشید، انگار که زنگی (زنگباری، که سیاهپوست بوده) گَردی از زغال به هوا بلند کرده باشد و باغ و کنارِ جویبار چنان میشدند که گویی از دریای قیر موج برمیخیزد.
جهانِ گردان بر جایِ خود فرومانده بود و خورشید هم بیجنبش بود.
آسمان در آن چادرِ مانندِ قیر گویی بهخواب رفته بود. جهان (گویی حتی) از خود (هم) هراسان بود. نگهبانِ نوبتی زنگِ (اعلامِ وقت) را کشیده بود (گویی زمان متوقف شده بود و نیازی به اعلامِ آن نبود و قرار نبود صبح سربزند).
نه صدای مرغی بود و نه بانگِ جانوری درنده. زمانه دهان از هرحرفی بسته بود. (از تاریکی) بالا و پایین قابلِتشخیص از هم نبودند. دلِ من از آن سکون گرفت. در آن دلگرفتگی از جا بلند شدم و یارِ مهربانی که در خانه بود را صدا کردم و از او چراغ خواستم. چراغ آورد و به باغ آمد. شراب آورد و انار و ترنج و گلابی و جامِ شاهانهای، درخشان. به من گفت: «چرا نیازی به شمع داری ــدر این شبِ تاریک خوابت نمیآید؟ شراب بنوش تا داستانی از دفترِ باستان [شاهنامهی ایومنصوری] برایت بخوانم که پُر است از تدبیر و مهربانی و حیله و جنگ، همه درخورِ مردمانِ فرهنگ و دانش و تأمل [فرزانگان و بخردان]».
به آن سروبن گفتم: «ای ماهرو امشب این داستان را برایم بازگو».
به من گفت: «اگر [قول بدهی] وقتی این داستان را از من شنیدی آن را از [نثر] [شاهنامهی ابومنصوری] به شعر درآوری، برایت خواهم گفت و منتپذیرت هم خواهم بود. [پس] حالا [داستان را] بشنو ای یارِ نیکیشناس.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-چو کیخسرو آمد به کین خواستن...: وقتی کیخسرو به کینخواهی آمد، جهان خواست آرایشی نو به خود بگیرد (تازه شود)؛ پادشاهیِ تورانزمین کم(رونق) شد و پادشاهیِ شاهِ (ایران) به آسمان (اوجِ خود) رسید. سپهر (روزگار) با شاهِ ایران یار شد و با آزادگان مهربانی کرد. زمانه چنان شد که پیشتر بود و با آبِ وفا چهرهی خسرو را شست (با او باوفا شد).
انسانِ خردمند در جویی که روزی آب از آن گذشته (مسیرِ آب/سیلاب است) جای خواب (خانه) نمیسازد.
وقتی بخشی از دنیا فرمانبردارِ او (کیخسرو) شد و او کینِ سیاوش را گرفت، یک روز به میخواری نشست؛ همچنین بزرگانِ سپاهِ ایران. تختِ شاه با ابریشم آراسته شده بود و او تاجی از گوهر به سر نهاده بود. جامی یاقوتی پر از شراب در دست داشت و دل و گوش را به آوای چنگ سپرده. بزرگان هم با او به جشن و خوشی نشسته.
-نیو: دلیر
-شهِ نوذران، طوس: طوس، بزرگِ خاندانِ طوس
-رزمزن: جنگجو
-خسروانی: شاهانه
-سرِ زلفشان بر سمن مُشکسای: سرِ گیسوانشان مشک بر شانه(هایشان) میپراکند.
-سالارِ بار: بارسالار؛ بزرگِ پردهدارانِ کاخ؛ مٲمورِ اجازه گرفتن برای باریابیِ اشخاص به حضورِ شاه. در دربار معمولاً نخست پردهدار/دربان وجود داشته که مردمِ عادی برای باریابی، از او اجازه میخواستهاند و او به سالارِ بار میگفته و سالارِ بار از شاه اجازه میگرفته. اما بزرگان مستقیماً به سالارِ بار میگفتهاند که از شاه اجازه بگیرد. گاهی هم پردهدار حضور یا وجود ندارد و مستقیماً از بارسالار اجازهی رفتن به پیشِ شاه را میخواهند.
-خرامیدن: تفتن؛ رفتن
-فرمان گزیدن: دستور یافتن
-چون سزید: چنانکه شایسته بود.
-به کش کرده دست و زمین را به روی / ستردند زاریکنان پیشِ اوی: در حالی که دستها را بهنشانِ اخترام به زیرِبغل زده بودند، بهحالتِ بهخاکافتاده و با زاری پیشِ او رفتند.
-زی: زندگی کن.
-که خود جاودان زندگی را سزی: که اصلاً/کاملاً شایستهی زندگیِ جاودان هستی.
-داد: دادخواهی
-کش ایران از این سوی و زان سوش تور: که آن (منطقه) را ایران از این سو (است) و توران از آن سو.
-انوشه: بیمرگ، جاودان
-در: دروازه
-چه مایه: بسیار
-اندیشه: نگرانی
-برآور: میوهآورنده، میوهدار
-مرغزار: دشت
-ستوه: عاصی، درمانده
-کشتمند: کشتزار یا کشاورز
-درختان که کشتن نداریم یاد / بهدندان به دو نیم کردند ساد: درختانی را که ما کاشتنِ آنها را به یاد نداریم (درختانی بسیار قدیمی) با دندان به دو نیمهی برابر کردند.
-مگرمان به یک لخت برگشت بخت: انگار که ناگاه بختمان برگشته.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim