Hossein4_5879666059056776934.mp3
زمان:
حجم:
1.27M
#کیان #کیخسرو (بخش ۱۴۱)
#داستان_بیژن_با_منیژه (بخش ۲)
آغازِ داستان
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-چو کیخسرو آمد به کین خواستن...: وقتی کیخسرو به کینخواهی آمد، جهان خواست آرایشی نو به خود بگیرد (تازه شود)؛ پادشاهیِ تورانزمین کم(رونق) شد و پادشاهیِ شاهِ (ایران) به آسمان (اوجِ خود) رسید. سپهر (روزگار) با شاهِ ایران یار شد و با آزادگان مهربانی کرد. زمانه چنان شد که پیشتر بود و با آبِ وفا چهرهی خسرو را شست (با او باوفا شد).
انسانِ خردمند در جویی که روزی آب از آن گذشته (مسیرِ آب/سیلاب است) جای خواب (خانه) نمیسازد.
وقتی بخشی از دنیا فرمانبردارِ او (کیخسرو) شد و او کینِ سیاوش را گرفت، یک روز به میخواری نشست؛ همچنین بزرگانِ سپاهِ ایران. تختِ شاه با ابریشم آراسته شده بود و او تاجی از گوهر به سر نهاده بود. جامی یاقوتی پر از شراب در دست داشت و دل و گوش را به آوای چنگ سپرده. بزرگان هم با او به جشن و خوشی نشسته.
-نیو: دلیر
-شهِ نوذران، طوس: طوس، بزرگِ خاندانِ طوس
-رزمزن: جنگجو
-خسروانی: شاهانه
-سرِ زلفشان بر سمن مُشکسای: سرِ گیسوانشان مشک بر شانه(هایشان) میپراکند.
-سالارِ بار: بارسالار؛ بزرگِ پردهدارانِ کاخ؛ مٲمورِ اجازه گرفتن برای باریابیِ اشخاص به حضورِ شاه. در دربار معمولاً نخست پردهدار/دربان وجود داشته که مردمِ عادی برای باریابی، از او اجازه میخواستهاند و او به سالارِ بار میگفته و سالارِ بار از شاه اجازه میگرفته. اما بزرگان مستقیماً به سالارِ بار میگفتهاند که از شاه اجازه بگیرد. گاهی هم پردهدار حضور یا وجود ندارد و مستقیماً از بارسالار اجازهی رفتن به پیشِ شاه را میخواهند.
-خرامیدن: تفتن؛ رفتن
-فرمان گزیدن: دستور یافتن
-چون سزید: چنانکه شایسته بود.
-به کش کرده دست و زمین را به روی / ستردند زاریکنان پیشِ اوی: در حالی که دستها را بهنشانِ اخترام به زیرِبغل زده بودند، بهحالتِ بهخاکافتاده و با زاری پیشِ او رفتند.
-زی: زندگی کن.
-که خود جاودان زندگی را سزی: که اصلاً/کاملاً شایستهی زندگیِ جاودان هستی.
-داد: دادخواهی
-کش ایران از این سوی و زان سوش تور: که آن (منطقه) را ایران از این سو (است) و توران از آن سو.
-انوشه: بیمرگ، جاودان
-در: دروازه
-چه مایه: بسیار
-اندیشه: نگرانی
-برآور: میوهآورنده، میوهدار
-مرغزار: دشت
-ستوه: عاصی، درمانده
-کشتمند: کشتزار یا کشاورز
-درختان که کشتن نداریم یاد / بهدندان به دو نیم کردند ساد: درختانی را که ما کاشتنِ آنها را به یاد نداریم (درختانی بسیار قدیمی) با دندان به دو نیمهی برابر کردند.
-مگرمان به یک لخت برگشت بخت: انگار که ناگاه بختمان برگشته.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-چو بشنید گفتارِ فریادخواه...: وقتی شاه حرفِ دادخواهان را شنید، از دردِ دل (به خود) پیچید. دلِ خسرو بر آنها بهرحم آمد. با صدای بلند به پهلوانانِ جنگی گفت که: «از این نامداران و پهلوانانِ من چهکسی میخواهد افتخار کسب کند بر سپاهیان؟ با نام[جوییِ] بزرگ و جنگجویی سوی این بیشهی خوکخورده [آسیبدیده از گراز] برود، سرِ این گرازها را با شمشیر ببُرد؟ [دراینصورت] از او گنجِ سنگهای قیمتی را دریغ نخواهم داشت.»
شاه دستور داد خزانهدار سفرهای زرین در پیشگاه نهاد. از هرگونه سنگهای قیمتی در آن ریختند و همه را به هم آمیختند.
ده اسب آوردند با افسارهای طلایی که با داغ نامِ کاوس بر آنها نهاده شده بود (اسبانی شاهوار). (آنها) را با ابریشمِ رومی آراستند و بعد، از سپاهیانْ (پهلوانِ) نامور خواستند. شهریارِ زمین (کیخسرو) چنین گفت که: «ای نامداران ستوده چهکسی با رنجِ خود احترامِ مرا میخرد که بعد از آن گنجِ مرا گنجِ خود کُند؟»
هیچکس از جمع جواب نداد جز بیژن، پسرِ گیو، که فرخندهنژاد بود.
از میانِ پهلوانان پا پیش نهاد. بر شاه ستایشِ خدا را خواند که «سرزمینِ تو خرم بادا و فرمانِ تو گسترده در همهی جهان. به فرمانِ [تو] من به اینکار پیش میآیم. [زیرا که] تن و جانِ من ازآنِ توست.»
وقتی بیژن چنین گفت گیو از کنار نگاه کرد و آن کار (داوطلب شدنِ بیژن) بر او سنگین آمد. ابتدا شاه را ستود و سپس به بیژن راهنمایی کرد؛ به فرزند گفت: «جایِ این جوانی نیست و نباید به نیروی خود مغرور شوی. جوان هرچقدر هم که دانا و فرخنژاد باشد بدونِ تجربه به هنرِ [جنگاوری] نمیرسد. هر بد و نیک را باید تجربه، و هر تلخ و شور [سختی] را باید مزه کرد. به راهی که تاکنون نرفتهای مرو و بهبیهوده آبروی خود/شاه را مبَر.»
جوانمردِ هشیارِ خوشبخت (بیژن) از حرفِ پدرش خشمگین شد. چنین گفت که: «ای شاهِ پیروز گمان مکُن که ناتوان و ضعیفم؛ حرفهای مرا بپذیر [که) در کردارْ جوان [شجاع]ام و [در حافظه] باهوش. سرِ خوکها را از تن جدا خواهم کرد. بیژنِ گیوِ درهمشکنندهی لشگر من هستم!»
وقتی بیژن چنین گفت، شاه شاد شد؛ او را ستود و فرمانِ (رفتن) به او داد.
خسرو به او گفت: «ای جنگاور تویی که همیشه سپرِ هر بدی هستی. کسی که غلامی چون تو دارد نادان است اگر از دشمن بترسد.»
آنگاه به گرگینِ میلاد گفت که: «بیژن جوان [است] و راه را نمیداند. با او برو تا سرِ آببند. هم رهبرش باش و هم یارویاورش.»
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-از آن پس بسیچید بیژن به راه...: پس از آن بیژن بهراه افتاد. کمرِ (پهلوانی) بست و کلاه(خود) بر سر نهاد. گرگینِ میلاد را آورد ــهمسخنِ راه و کمکش را.
از درگاهِ شاه با یوز و باز (حیواناتِ شکار) برای شکار به راهِ طولانی رفت، چون پیلی که از دهان کف پرتاب میکند (خشمگین) و در حالی که سرِ گور و آهو را از تن جدا میکرد. از چنگالِ یوزها همهی دشت (پُر بود از) قوچهایی با سینهی شکافته و دلِ (هنوز) تپنده.
گردنِ همهی (بقیهی) گورها در خمِ کمندِ (بیژن بود). گویی بیژن فرقی با طهمورتِ دربندکنندهی دیو نداشت!
قرقاولها در چنگالِ بازها بودند. و خونِ (آنها) از هوا بر برگِ یاسمن میچکید.
بدینترتیب طیِ راه کردند و دشت را چون باغی دیدند. وقتی بیژن به بیشه چشم انداخت زرهش بر تنش تنگ آمد از خشم. گرازها دوان بودند و بیخبر از این که بیژن بر اسب زین نهاده (به جنگ آمده).
(بیژن) به گرگینِ میلاد گفت: «[به وسطِ میدانِ جنگ] بیا و گرنه برو و گوشهای را گرازها را خالی کُن. برو تا نزدیکِ آن آبگیر و وقتی من در دست گرز میگیرم و تیر[وکمان] و از بیشه خروش برمیخیزد، تو گرز بردار و بههوش [حواسجمع] باش.»
گرگینِ پهلوان به بیژن چنین گفت که «پیمانِ تو با شاه اینگونه نبود. سنگهای قیمتی و طلا و نقره را تو برداشتی و [بههمیندلیل] تو بودی که آمادهی [این]جنگ شدی [و نه من].»
وقتی بیژن این را شنید حیرتزده شد و چشمش از رویِ او (گرگین) سیاه شد. پهلوانِ دلیر چون شیر به بیشه درآمد و کمان را زه کرد (آمادهی تیراندازی). چون ابرِ بهاران سخت غرید و چون بارانی که از درخت برگ فرو ریزد (آمادهی کُشتن شد).
چون فیلی مست دنبالِ خوک رفت با خنجری آبداده (تیز) در دست.
(گرازها) همه برای جنگیدن بهسوی او حمله کردند و زمین را با دندان کندند. از دندانهاشان آتش افروختند و گویی دنیا را سوختند. گرازی چون اهریمن آمد و زرهِ بیژن را درید و (سپس) دندانهایش را بر درخت سایید، چون سوهانی فولادی بر سنگی سخت.
(بیژن و گراز) آتشِ جنگ برافروختند و دودی از آن دشت برپا خاست. بیژن خنجری بر کمرِ (گراز) زد و تنِ چون فیلِ او دو نیم شد (و در پیِ آن، خوکهای) درندهی دلیر چون روباه (ضعیف) شدند. تنهاشان زخمی از شمشیر و دلهاشان بیمیل به جنگ. (بیژن) بهآسانی سرهاشان را بُرید و به ترکبندِ زین اسبِ سرکشش بست که دندانهاشان را پیشِ شاه بیاورد و تنهای بیسرشان را در راه بیندازد. پهلوانیِ خود را به بزرگانِ ایرانی نشان دهد. سرِ فیلهای جنگی (خوکها) از تن جدا شده بود و (تنشان) بر زمین افتاده بود، هرکدام چون کوهی. گاومیش (گاومیشِ کَشندهی ارابه، یا شاید هم اسبِ چون گاومیش) از کشیدنِ آنها خسته شده بود.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim
#توضیحات
-بداندیش گرگینِ شوریدهگش...: گرگینِ بدخواه و صفرابهجوشآمده (خشمگین) در یک سوی بیشه به هوش (خود) آمد. همهی بیشه پیشِ چشمش تیره بود (از حجمِ زیادِ گرازهای مُرده). بر او (بیژن) آفرین نمود و شادی کرد. (اما) مَرد (گرگین) دلش از آن کارِ (بیژن) بهدرد آمد و از بدنامیِ خود ترسید. اهریمن دلش را از راهِ (راست) منحرف کرد و خواست که بر بیژن بد کُنَد. اندیشهاش (برای بیژن) چنین بود و (اما) سرنوشتِ (بیژن) جز این. (گرگین) اصلاً یادِ خدا نبود. هرکس که چاهی عمیق سرِ راه بکَند سزاوار است که دنیا/زمانه (خودِ) او را به تهِ (آن) چاه بیفکند.
(گرگین) بهخاطرِ زیادهخواهی و نامجویی بر سرِ راه جوان (بیژن) دامی گسترد. به بیژن چنین گفت که: «ای پهلوان! ای که هسته و سرمایهی جنگ هستی و جانِ خِرد! کارهای تو بدینترتیب با یاریِ خدا و بختِ بلند به سرانجام رسید. حالا گفتنیها[ی خوش] را با تو بگویم زیرا که من مدتی اینجا بودهام، چه با رستم و گیو و گستهم و چه با طوسِ نوذر و چه با گژدهم. چه جنگاوریها که بر این دشتِ پهناور کردیم و با گذشتنِ زمان بر آن، ناممان به آن مفتخر شد و پیشِ خسرو ارجمند شدیم. جشنگاهی هست نهچندان دور از اینجا. دوروزه [از آنجا] میتوان به توران رسید. دشتی میبینی سبز و زرد که دلِ مَردِ زنده از آن شاد میشود. همهی آنجا باغ است و بیشه و آبِ روان؛ جایی سزاوارِ پهلوان [بیژن]. زمین چون ابریشم [رنگین] است و هوا [خوشبو] چون مُشک. انگار آبِ جو گلاب است. شاخهی یاسمن از بارِ [گُلها] خمیده شده و باغ و گلبن چون بت و شَمَن (زیبا و زیباپرست) شدهاند.
تذروها دوروبرِ گُلها خرامانند و بلبلان بر شاخهی سروها نغمهخوان.
از حالا تا مدتی نهچنداندراز آن دره و دشت چون بهشت میشود. پریچهرگان را میبینی که در هر سوی دشت و کوه بهشادی نِشستهاند. منیژه که دخترِ افراسیاب [است] چون آفتاب باغ را درخشان میکُند.
دخترِ شایستهی سپهدار [منیژه] بههمراهِ کنیزانِ ستوده [آنجا] چادر میزند. همه دختران تورانیِ رویپوشیده. همه قدی چون سرو دارند و همه مشکبوی [هستند]. رخسارِ همه چون گلبرگ است و چشمانشان خمار. لبهای همه میگون است و (خوشبو) چون بوی گلاب.
اگر ما راهی یکروزه را بتازیم و نزدیکِ آن جشنگاه برویم، چند پریچهره از آنها را خواهیم گرفت و [با بردنِ آنها به کاخِ کیخسرو] پیشِ شاهْ ارجمند خواهیم شد.»
وقتی گرگین چنین گفت، گوهرِ پهلوانیِ بیژن بهخامی برانگیخته شد. در این (کار) هم افتخار دید و هم خواهشِ دل (پس) جوان بهخامی بهراه افتاد.
هر دو به راهِ دراز رفتند؛ یکی پیِ خواهشِ دل بود و یکی پیِ کینه.
آن پهلوان که پناهِ لشگر بود (بیژن) با یک روز راه (رفتن) میانِ دو بیشه فرود آمد.
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
🖊@ghalatnanevisim