eitaa logo
💚| قـرارٌ شُـهَـدا بـااِمـامِـ زَمان(عـج) |💚
328 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
⭐️﷽⭐️ قَـــلبَمْ گِـرِفْٺ♥️ دَرٺَڹِ ایڹ شَــــهر ِپُرگُناہ حــــٰالُ و هَــواے جَـــمعِ شَــــهیدٰانمْ آرِزوسٺ🕊 این کانال #وقف‌حضرٺ‌زهرا‌‌(س)‌سٺ انٺقاداٺ و پیشنهاداٺ🔰⁦ ツ➣ @yazahra800 ↯↯🌸براے ٺبادلـاٺ🌸 ツ➣ @sh_gharar12
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋از،دلـــ نـــرود هـــر آنڪه از دیده رود... #شهدا_همیشه_نگاهی #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #اللهم_عجل_لوليك_الفرج 🌷°•| @gharargah_shohada_313
#دوست_دارم_مثل_تو_باشم 📸 الگوبـرداری از شهـدا 🌸 رعایت نڪردن قوانین راهنمایی و رانندگی حرامہ ؛ منم یڪ دستم قطع شده و رانندگی ڪردنم خلاف قانونہ ... 📌خاطره ای از ... #شهید_حاج_حسین_خرازی #یادیاران #التماس_دعای_شهادت #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج @gharargah_shohada_313 🌸
💌🍃دیگه نمی پوشمش.... قالی می‌بافت ولی درآمدش رو برای خودش خرج نمی‌کرد، هر چی از این راه در می‌آورد، یا برای دخترای فقیر جهیزیه می‌خرید و یا برای بچه‌ها قلم و دفتر. حتی جهیزیه خودش رو هم داد به دختر دم‌بخت، البته با اجازه من، یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار ازش پرسیدیم: چرا شب عیدی لباس نو رو در آوردی؟ گفت: وقتی پیش بچه‌ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم همش فکر می‌کردم نکنه یکی از این بچه‌ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره، دیگه نمی‌پوشمش. #شهیده_طیبه_واعظےدهنوی💐✨ #فاصله_ای_که_باشهداداریم 🌷 #ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا🕊 #التماس_دعای_شهادت #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج @gharargah_shohada_313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره تکان دهنده علی ضیا از جشن تولد دختر #شهید_مدافع_حرم💔 لطفا تا اخر ببینید👌👌 #التماس_دعای_شهادت #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج @gharargah_shohada_313 🌸
✨💠مطمئن نیستم.... روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم، در راه برگشت صدای اذان آمد، احمد گفت: کجا نگه می‌داری تا نماز بخوانیم؟ گفتم: ۲۰ دقیقه‌ی دیگر به شهر می‌رسیم و همانجا نماز می خوانیم. از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت: من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه‌ی دیگر زنده باشم و نمی‌خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز امام زمان (عج) و در همان وقت به سوی خدا برود. #شهیداحمدمشلب #ظرافتهاےروحےشهدا #فاصله_ای_که_باشهداداریم #التماس_دعای_شهادت #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج @gharargah_shohada_313 🌸
🌹 یڪی از بانوان محل می‌گفت : قبلنا چادر نمیزاشتم ، یہ بار ساپورت پوشیده بودم ، شهید مسافر منو خیلی تند نگاه ڪرد و سرش رو انداخت پایین . خیلی سر بہ زیر بود ، معلوم بود بدش میاد از بی حجابی ، ساده پوش و بی آلایش بود . بعضی ها اصلا معلومہ مال دنیا نیستن و خیلی خوبن ، من تنها چیزی ڪه ازش یادمہ اینہ ڪه منو ڪج ڪج نگاه ڪرد ڪه نشون داد چرا اینجوری میگردی .  ما ڪه چیز بدی ازش ندیدیم ، عڪساش رو در دیوار محلمونہ جوان‌ها نوشتن زیرش : آبروی محلہ ✍ نشر بمناسبت ولادت_شهید 🥀🕊 @gharargah_shohada_313 🌸
🌺🌱اخلاق ناب فرماندهی اگر نیرویش زخمی می شد، حتما می کشیدش عقب، یک تنه، وقتی عقب نشینی شود، کسی زخمی را با خود نمی آورد، طرف می ماند با سلاح و خستگی اش، ولی عمار برای هر کدام وقت می گذاشت برای تک به تکشان حوصله به خرج می داد، روز به روز روی خودش کار می کرد تا روی نیرو بیشتر تاثیر بگذارد، نیرو قبول می کرد که عمار پایش می ایستد، به جای اینکه بگوید برویید، می گفت بیایید؛ خیلی هوای نیرویش را داشت مسئول گروهان بود، برای همین اداره کردن نیرو را خوب می دانست، او را با عنوان فدایی‌نیروها می شناختند. #شهیدمحمدحسین_محمدخانی🌷 #فرماندهےاز_آن_توست_یاحسین❤️ #ظرافتهاےروحےشهدا🕊 #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج @gharargah_shohada_313 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 🌱در کربلای خانطومان از آخرین نفراتی بود که از خط خارج شد، موقع عقب نشینی داشت از خاکریز رد می شد که روی خاکریز یه تیر از پشت خورد و گفت یا زهرا (س) و با صورت از بالای خاکریز زمین افتاد تیر خورده بود توی شش و سینه اش و خس‌خس میکرد و یا حسین و یا زهرا میگفت 🌱بهم گفت آب داری؟گفتم نه، گفت پس جیب خشاب رو باز کن داره رو سینم سنگینی میکنه جیب خشاب رو باز کردم شروع کرد به شهادتین گفتن، گفتم شیخ مجید من میرم کمک بیارم ببرمت، گفت نمیخواد و لحظاتی بعد شهید شد پیکر مطهرش هم همونجا موند... 🌷قسمتی از وصیت شهید مدافع حرم حجت الاسلام #مجید_سلمانیان؛ 🌱اگر خواستید نذر کنید فقط گناه نکنید مثلا بگید نذر می کنم یه روز گناه نمی‌کنم هدیه به حضرت صاحب الزمان از طرف مجید، یعنی از طرف من این رو انجام بدید... #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج @gharargah_shohada_313 🌸
خلبان شهید: سرهنگ محمدرضا راغبی سراب تاریخ تولد: 1331 تاریخ شهادت: 24/7/1363 یگان: هوانیروز (کرمانشاه) محل تولد: سراب محل شهادت: غرب محل دفن: تهران (بهشت‌زهرا) از خلبانان بالگردهای ترابری 214 بود که تولدش در شهرستان سراب می‌باشد. با تحصیلات چهارم متوسطه در سال 1352 جهت خلبانی بالگرد در هوانیروز استخدام شد. پس از گذراندن دوره‌های آموزش نظامی، دروس زبان انگلیسی و فن پرواز به درجه ستوانیار سومی رسید و در پایگاه هوانیروز مسجدسلیمان به انجام وظیفه مشغول شد. پرونده خدمت نظامی خلبان راغبی سرشار از مأموریت‌های جنگی و مردم‌یاری می‌باشد. او مؤمون خلبانی ایثارگر بود که پس از انقلاب و به‌خصوص در چهار سال از جنگ نهایت تلاش و جانفشانی را از خود نشان داد. پروازهای متعدد در ارتفاعات غیرمترقبه و کمک به مصدومین سیل و زلزله، نیرو و مهمات و آذوقه‌رسانی به رزمندگان در نقاط صعب‌العبور جبهه‌های غرب و جنوب، نجات مجروحین و مصدومین سوانح هوایی و ایفای نقش در سمت بالگرد تیم نجات تیم‌های عملیاتی هوانیروز گوشه‌هایی از فعالیت‌ این تیزپرواز فداکار هوانیروز می‌باشد. آخرین مأموریت و پرواز او در سال 1363 در جبهه غرب می‌‌باشد. در 24 مهرماه یک فروند بالگرد 214 به خلبانی محمدرضا راغب و کمک‌خلبانی پرویز خلیلیان تیلمی و درجه‌دار فنی ذبیح‌الله دشتمیان جهت انجام مأموریت از ارومیه به سنندج پرواز می‌کند که در ده مایلی سنندج بالگرد آنها دچار سانحه و نزدیک زمین متلاشی می‌شود. در آن سانحه هر دو خلبان و درجه‌دار دشتمیان به شهادت می‌رسند. #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #اللهم_عجل_لوليك_الفرج ❤️°•| @gharargah_shohada_313
✍ فرازی از وصیت‌نامه : 🍃اگرمی‌خواهید عزت داشته باشید تا دشمـن هـم از شمـا بترسد #امربه‌معروف_ونهی‌ازمنکر کنید وگرنه دشمن هم ‌از شما حساب نمی‌برد😓 آنوقت است که ذلت شروع می‌شود ، گوشتان به دهان #رهبری باشد و بدانید که هرگز ذلت و ضرری در آن نیست.☝️ 🥀🕊#شهید_قاسم_تیموری #جانباز_دفاع_مقدس #پاسدار_مدافع_حرم #سالروز_شهادت🕊🥀 #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج 🌸 @gharargah_shohada_313
#وصیت_شهید اگر در دعاهای جمعی یا فردی ، احساسی معنوی به شما دست نداد و اشکتان جاری نشد ، نومید نشوید ؛ دعای بعدی ، ارتباط بعدی ، آنقدر در بزنید تا آخر صاحب‌ خانه چاره را ، باز کردن ( در ) ببیند. سمج باشید در دعاها .... #شهیدسیّدمحمّدرضا_ناصریان #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج 🌸 @gharargah_shohada_313
#خـــاطرات_شهدا یک روز ابراهیم را در بازار دیدم که دو کارتن بزرگ روی دوشش بود ! گفتم ، آقا ابراهیم برای شما زشته !!! ، این کار بار برهاست نه شما ! ، نگاهی کرد و گفت ، نه این برای خودم بهتره ، مطمئن میشوم که هیچی نیستم !! گفتم ، کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و.... ابراهیم خندید و گقت ، ای بابا ، همیشه کاری کن که خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم... #شهیدابراهیم_هادی 📕 سلام بر ابراهیم #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 #اللهم_عجل_لوليك_الفرج 🌸 @gharargah_shohada_313
سنش کم بود ، یه بسیجی ۱۷ ساله ! خانواده اش اجازه نمی دادن جبهه بره ، سه روز اعتصاب غذا کرد تا اونها رو راضی کنه که به جبهه بره ؛ نخبه علمی بود ، درسش عالی بود ، به قدری باهوش بود که تو سیزده سالگی به راحتی انگلیسی حرف می زد و توی جبهه آموزش زبان می داد ، در عملیات والفجر هشت به شدت شیمیایی شد ، تا اینکه در مرداد ۱۳۶۷ به علت عوارض گازهای شیمیایی مظلومانه در سن ۱۷ سالگی به شهادت رسید ... 📕 ستارگان خاکی « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
#پای_درس_‌شهید ♥️ رفیق میخوای بدونی من چطور شهادتم را گرفتم ... ؟ شهادتم دست مزد این بود ڪه من زندگیم را بہ راه حسین (ع) دادم و او هم مرا خرید ... حرفما ڪوتاه ڪنم... راستی ما ڪه در این طرف حال می ڪنیم ؛ شما چرا گریانید ؟ من بہ آرزوم رسیدم . یہ سفر امام رضا (ع) هم بہ جای من برید ، خیلی دلم تنگ امام رضاست ... یادتون نره اگر حسین ما نبود عشق این همہ زیبا نبود ، چیزی بہ نام عاشقی تو سینہ ی ماها نبود #شهید_علی_امرایی #ایام_ولادتشان #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
🌿🌺دوست دارم مثل تو باشم... ازجبهه برميگشــتم، وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم نبود، به سمت خانه در حرکت بودم اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول ميخواهند، تازه اجاره خانه را چه كنم؟ ســراغ کی بروم؟ به چه کسي رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبي نداشت سر چهارراه عارف ايستاده بودم، با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند من اصلا نميدانم چه كنم! در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم ابراهيم سوار بر موتور به سمت من آمد، خيلي خوشحال شدم. تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد، چند دقيقه اي صحبت كرديم وقتي ميخواســت برود اشاره کرد: حقوق گرفتي؟ گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست دست کرد توي جيب و يک دسته اسکناس درآورد گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم، خودت احتياج داري. گفت: اين قرض الحسنه است هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي، بعد هم پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت، آن پول خيلي برکت داشت خيلي از مشکلاتم را حل کرد، تا مدتي مشکلي از لحاظ مالي نداشتم، خيلي دعايــش کردم آن روز خدا ابراهيم را رساند مثل هميشه حلال مشكلات شده بود. #شهیدابراهیم_هادی🕊🌷 #ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا « #اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج » #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سید مرتضی آوینی : خداوند شیطان و یارانش را مهلت داده است تا جهان را در ڪف خویش گیرند و ڪار را بر مؤمنین دشوار ڪنند ... 🔻ماییم ڪه بار تاریخ را بر دوش گرفته‌ایم تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم. 🔻خون سرخ ما فلقی است ڪه پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است . #سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی « #اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج » #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
بر روی قبرم سرباز قاسم سلیمانی بنویسید💐 📝🍃بخشی از وصیت‌نامه شهید سردار سلیمانی: همسرم من جای قبرم را در مزار شهدای کرمان مشخص کرده ام، محمود می داند. قبر من ساده. باشد مثل دوستان شهیدم. بر آن کلمه سرباز قاسم سلیمانی بنویسید نه عبارت های عنوان دار.🌸 #سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی « #اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج » #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
حاج احـمد متوسلیان: باشد ڪه ما شبانگاهـان برسرشان بریزیـم☄ همچون عقابان تیز پروازے کہ شب و روز برایشان معنایے ندارد...🌗🥀 « » 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
💕🎋کمک به والدین، نام‌ها و... ظرف‌ها را از مادر گرفت و شست و گفت: دستات دیگه حساسیت گرفته مادر. مادر رفت سراغ غذا که روی اجاق گاز بود. پسر دنبال مادر رفت. مثل اینکه می¬خواست به مادر چیزی بگوید. رفت کنار مادر ایستاد و خیلی مؤدب گفت: مادر چرا اسمم را گذاشتید فرزام؟! چرا علی نه؟! حسین نه؟!... و ادامه داد که: «آخه آدم با شنیدن فرزام، یاد هیچ انسان خوبی نمیفته! من اصلاً صاحب نامم رو نمی‌شناسم که بهش افتخار کنم!» از همان روز به بعد همه علی صداش می‌زدند. نوجوان #شهیدعلےپورحبیب🕊🌷 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نام‌های نیکو بر خود نهید؛ زیرا در روز قیامت شما را به نام صدا می‌زنند و بهترین نام‌ها نام پیامبران و امامان است. 📚✨اصول کافی، ج۶، ص۱۹، ح‌۱۰ #راه_ورسم_نوجوانےدرسیره_شهدا #فاصله_ای_که_باشهداداریم...💔 « #اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج » #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
#شـهـیـدانہ🕊🥀 آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم.... با اینکه از فرماندهان سپاه خراسان بود، اما کمتر کسی از مسئولیتش در جبهه خبر داشت. همیشه با لباس بسیجی ظاهر می شد. یک روز داخل سنگر فرماندهی، با دیگر فرماندهان از جمله شهید رحیمی بودیم. یکی از بچه های شوخ طبع، لبه چادر را کنار زد و خیلی آمرانه گفت: «این معاونم کجاست؟ بگویید رحیمی بیاید.» آقای رحیمی لبخندزنان اجازه گرفت و از چادر خارج شد. اگر غریبه ای بود، فکر می کرد ایشان یا مسئولیت ندارد یا واقعاً معاون است. البته مسئولیت هم نداشت. می گفت: «سه ماه در جبهه بودم، با بسیجی زندگی کردم، در این مدت فهمیدم که من حتی بند کفش یک بسیجی هم نیستم! حالا چطور راضی شوم که مسئولیت قبول کنم؟ من آرپی جی زدن را به فرماندهی ترجیح می دهم» #شهیددکتراحمدرحیمی🕊 #فاصله_ای_که_باشهداداریم...🍀 #اخلاق_ناب_فرماندهی💜 « #اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج » #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
💫🏴کلام شهید.... کسی میتواند از سیم خاردار دشمن عبور کند که در #سیم_خاردارهای_نفس_خود گیر نکرده باشد. ‌ #شهید_علی_چیت_سازیان « #اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج » #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 #دمی_با_آقا_ابراهیم "ابراهیم" هر وقت اسم "مادر سادات" به زبان می آورد بلافاصله میگفت: "سلام الله علیها." یکبار در زورخانه مرشد بخاطر "ایام فاطمیه(سلام الله علیها)" شروع به خواندن اشعاری در "مصیبت حضرت زهرا (سلام الله علیها)" کرد. "ابراهیم" همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد. روزی که از بیمارستان مرخص شد حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند "ابراهیم" گفت وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایید می خواهم "روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها)" بخوانم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📕سلام بر ابراهیم جلد۱ خاطرات شهید ابراهیم هادی راوی:حسین جهانبخش 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 « #اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَليِّٖكَ_الْفَرَج » #یاد_شهدا_با_ذڪر_صلوات #کمی_با_شهدا 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
❤️🍃بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ🍃❤️ 📚✨آب تبرّکی... در یکی از پاتک‌هایی که عراق برای پس گرفتن جزایر مجنون انجام داد، بابایی شیمیایی شد و سرش پر شده بود از تاول‌های ریزی که خارش شدید داشت. تاول‌ها بر اثر خاراندن ترکیده بودند و وضعیت بدی برای او پیش آمد. یکبار که به طرف بیرون جزیره مجنون در حرکت بودیم، به برکه آبی برخورد کردیم. بابایی لحظه‌ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد. بعد شروع کرد با آن آب سرِ خود را شستشو دادن. سپس به من گفت:« می‌دانی این آب کدام آب است؟» گفتم:« خب، آبی مثل همه‌ی آب‌ها». او گفت:« نه! اگر دقت کنی امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) در کربلا دستشان را به همین آب زده‌اند و این آب متبرّک است.» او اعتقاد داشت که تاول‌های سرش با این آب مداوا خواهد شد. چند روز از این ماجرا نگذشته بود که تمامیِ تاول‌های سر او مداوا شد. 🌷 « » 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
🍃🌸🎉🍃🌸🎉🍃🌸🎉🍃🌸🎉 "پیوند الهی" عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي وارد کوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانوادهات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي و خوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند. « » 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313
💚| قـرارٌ شُـهَـدا بـااِمـامِـ زَمان(عـج) |💚
🌿🌺توجه به بیت المال «پدر شهید برونسی، بعد از سه _ چهار ماه، از جبهه برگشته بود. ما رفتیم خانه شان. شروع کرد از حال و هوای جبهه تعریف کرد. من خیلی کنجکاو بودم از اخلاق و مدیریت و طرز برخورد عبدالحسین هم چیزهایی بدانم. وقتی سؤال کردم، پدرش گفت: وقتی رسیدیم جبهه، یک اُوِرکت به ما داد. دیروز که می خواستم بیایم مرخصی، همان اورکت را گرفت و داد به بسیجی دیگری.» چند روز بعد که خود عبدالحسین آمد مرخصی، به او گفتم: «آخر اورکت هم یک چیزی هست که بدهی به پیرمرد و بعد از او بگیری؟» خودش قضیه را این طوری تعریف می کرد: «جبهه که آمد، هوا سرد بود. ملاحظه سن و سالش را کردم و یک اورکت نو به او دادم که بپوشد. من توی اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جایش هم وصله خورده بود. دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان کهنه را که مال من بود، برداشت. سه چهار ماهی [را] که [در] جبهه بود، با همان اورکت کهنه سر کرد. وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از توی ساکش درآورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح نونوار باشد. به او گفتم: «کجا بابا، ان شاءالله؟» گفت: «می روم روستا دیگر؛ مرخصی به من دادند.» گفتم: «خب اگر می خواهید بروید روستا، چرا همان اورکت کهنه را نپوشیدید؟» منظورم را نگرفت. خیره ام شده بود و لام تا کام نمی زد. من هم رُک و راست گفتم: «این اورکت نو را دربیاورید و همان قبلی را بپوشید.» تعجب کرد و گفت: «بابا مگر مال خودم نیست!» گفتم: «اگر مال خودتان بود، باید از روز اول می پوشیدید.» بالاخره توجیه اش کردم که مال بیت المال است و باید هوای بیت المال را داشت تا اجر جنگیدنش ضایع نشود». « » 🥀🕊 🌸 @gharar_shohada_313