#حکایت #مراقب_وعدههایمان_باشیم
پادشــاه یک شب ســرد زمستــان از قصـر خارج شــد . هنگام بازگشت ، سرباز پیری را دیـد که با لباسی اندک در سرما #نگهبانی میداد
از او پرسید آیا سـردت نیست؟ نگهبان پیر گفت چرا ای پادشاه ، اما لباس گرم ندارم و مجبـورم تحمل کنم
#پادشاه گفت الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند
نگهبان ذوقزده شد و از پادشاه #تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر ، وعدهاش را فراموش کرد
روز بعـد جســد سرمــازده پیرمــرد را در حـوالی #قصـر پیدا کردنــد ، در حــالی که در کنـارش با خطی ناخوانا نوشتـه بود به سرمـا عادت داشتم اما وعده ی لباس گرمت مرا از پای درآورد
ایـن روزهـا از ایـن #وعده هـا زیاد میشنویم
انتشار مطالب نکته های ناب فقط با لینک کانال جایز هست. #پیشنهـاد_عضویتــ ⇩
@noktehayenabekotah
━━━━━━━━━━━