#رحمت_خدا
حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه حـضرت نمى آمـد ، غـذا نمی خـورد . روزی هیچ میهمانی نداشت از خانه بيرون آمد و دنبال میهمان بود ، پیرمردی را ديد. جوياى حـال او شـد ، و فهميد آن #پيرمـرد ، بت پرست است
حضرت ابراهيم به پیرمرد گفت افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من میشدى و از غذاى من میخوردى . پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت
در ايـن هنگام #جبرئيل بر حضـرت ابراهيم نازل شد و گفت خداوند میفرمايد اين پيرمرد ، هفتاد سال مـشرك و بت پرست بود ، ولی ما رزق او را كـم نكرديم . اينـك که غـذای يـك روز او را به تو حواله نموديـم ، تـو به خـاطر بت پـرستى ، به او غذا ندادى
#حضرت_ابراهيم عليه السلام پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمـرد رفت . او را پيـدا كرد و با اصرار به خـانه خـود دعـوت نمـود . پيرمـرد بت پرست گفت چرا بار اول مرا رد كردى ، ولی حالا دعوت میکنی؟
حضرت ابراهيم ، پيام و هشـدار خداوند را به او خبرداد. پيرمردبه فكر فرو رفت و گفت نافرمانى از چنـيـن خـداوند بـزرگـوارى ، دور از #مروت و جوانمردى است . آنگاه به یگانگی خـداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم عليه السلام را پذیرفت
@ghasedak40
#محبت_واقعی
پیرمردی با همسرش در فقر زیـاد زندگی میـکردند . هنگام خواب ، همسر پیرمـرد از او خواست تا شانه ای بـرای او بـخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد
#پیرمرد نگـاهی حـزن آمیـز به همسـرش کرد و گـفت نمیتـوانـم بخـرم ، حتی بنـد ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. پیـرزن لبخندی زد و سکوت کرد . فـردای آنروز بعد از تمام شدن کارخود به بازار رفت و ساعتش را فروخت و شانه برای همسرش خرید ..
وقتی به خـانه بـرگـشت با #تعجب دیـد همسرش موهای خودرا کوتاه کرده است وبند ساعت نوبرای او گرفته است. مات ومبهوت همدیگر را نگاه میکردند و اشک از چشمان هر دوجاری بود نه برای اینکه کارشان هدر رفته است، برای این بود که همدیگر رابه همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند
@ghasedsk40