قاصدک
#پارت53 یلدا آخه اینجا شده مرکز خرید و فروش هروئین . تریاك و حشیش! نیما ـ اینجا مرکزش نیس، یکی از
#پارت54 یلدا
نه .
شیوا ـ چیز بدي ازش دیدین ؟
ـ تقریباً .
شیوا ـ دوستش دارین ؟
«یه لحظه مکث کردم که گفت»
ـ پس دوستش دارین .
ـ مشکل سر همینه .
شیوا ـ دوست داشتن که مشکلی نیس ! دوست نداشتنه که همیشه مشکل ایجاد می کنه !
شیوا ـ یعنی اون شما رو دوست نداره ؟! خیلی باید بی سلیقه باشه !
ـ شما لطف دارین اما مسئله سر یه چیز دیگه س ، شایدم همینه که شما می گین .
شیوا ـ خب حالا که در موردش صحبت شروع شد ، بقیه ي جریان رو برام تعریف کن .
« خنده م گرفت . چه راحت این خانمها زیر زبون آدمو می کشن ! شروع کردم تمام
جریان رو براش تعریف کردن . وقتی حرفام تموم شد گفت »
ـ اگه مشکل تون سر پوله ، من می تونم بهتون کمک کنم .
ـ نه ، گفتم که ، پول نمی خوان . اسم و رسم می خوان . منم که نه شازده م و نه چیز دیگه .
شیوا ـ اگه واقعاً دوستش دارین باید تا آخر باهاش باشین
ـ نمی دونم ، نمی دونم چیکار باید بکنم .
شیواـ من هر کمکی ازم بر بیاد حاضرم سیاوش خان.
ـ ممنون ولی فکر نکنم کاري ازدست کسی بر بیاد .
شیوا ـ خوش به حال اون دختر ! اما نمی دونه چطوري از زندگیش لذت ببره ؟
ـ متوجه منظورت نمی شم! یه دختر چطوري باید از زندگی ش لذت ببره؟
شیوا ـ با مردي که دوستش داره. وقتی یه مرد واقعا یه دختر رو دوست داشت و از صمیم قلبش خواسـت کـه اون دختـر مـالخودش باشه و رفت خواستگاریش، این بالاترین لذت براي یه دختره. وقتی با هم ازدواج کردن و دختره مـادر شـد، ایـن دیگـهنهایت لذته! هیچی براي یه دختر مثل این نیس که شوهرش دوستش داشته باشـه و از اون مـرد صـاحب بچـه بـشه! یکـی از
نعمتهایی که خدا به زن داده، مادر شدنه. اما اونایی که می تونن مادر بشن قدرش رو نمی دونن! وقتی این نعمـت از ادم گرفتـه
شد، اون وقت می فهمه که چی رو از دست داده.
ـ خیلی دلم می خواد بدونم چی شد که به اینجاها رسیدي.
شیوا ـ چه سوال ساده اي! اما جوابش اندازه ي یک زندگی یه! باید تمام یه زندگی رو گفت تا جواب این یه سوال داده بشه.
ـ نمی خواي زندگی ت رو برام تعریف کنی؟
شیوا ـ چرا می خواي بدونی؟
نمی دونم. شاید فقط به دلیل کنجکاوي.
شیوا ـ ممکنه بعضی جاهاش ناراحتت کنه و از من متنفر بشی ها! تحمل شنیدنش رو داري؟
ـ دیگه بالاتر از اینکه هستی که نیس!
شیوا ـ نمی دونم، شایدم باشه.
ـ اگه نارحت می شی نگو.
شیوا ـ من همیشه ناراحتم. شایدم بد نباشه یه بار کامل زندگی م رو مرور کنم. مثل دوره ي کتاب واسـه شـب امتحـان. منکـهرفوزه شدم، دیگه براي چی باید این کتاب رو دوره کنم؟!
ـ شاید براي اینکه کتاب رو اشتباه خوندي!
شیوا ـ شاید.
« اینو گفت و سکوت کرد. شاید دو دقیقه هیچی نگفت »
ـ الو! شیوا! گوشی دست ته؟!
شیوا : بعله. دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم؟ از کی براتون بگم؟ از بابام؟ از مامانم؟ از برادرم؟ از جایی که توش زنـدگیمی کردیم؟ از دوستام؟ از اون فاطی خدا بیامرز که سر یه شیشه لاك ناخن مفت مفت خودشو به کشتن داد؟ کاشکی حد اقـلبراي یه بارم که شده بود، ناخن هاشو لاك زده بود! طفلک آرزوش بود! چند وقت پولاشو جمع کرد و یواشـکی رفـت یـه لاك
خرید به عشق اینکه گاهی بره بالا پشت بوم، رو خر پشته بشینه و شیشه ي لاك رو تماشا کنه!