eitaa logo
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
1.9هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
6.8هزار ویدیو
442 فایل
#پروفایل_دخترونه_پسرونه #بازیگر_شناسی #عکس_نوشته #بیوگرافی #استوری #بکگراند #مذهبی #آهنگ #گیف #تم اصکی آزاد✌🏻 آیدی جهت تبادل☜ @Samaneh_Aliabadi محافظ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2281111717C73e5723d74 تولد کانال: ۱۴۰۰/۲/۲۸
مشاهده در ایتا
دانلود
برای 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 •ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا• 👑ادمین سمانه👑 https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 •ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا• 👑ادمین سمانه👑 https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•ᴳʰᵃᵃᵗⁱ ᵖᵃᵃᵗⁱᵃقاطی پاتیا•
«آغوش ترس» #پارت50 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چه کنم که مینو خانوم سریع گفت:« متاسف
«آغوش ترس» 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 نگاهی به حامد انداختم. هنوز همونجوری متعجب و عصبی داشت نگاهمون میکرد. پس چرا چیزی نشد!! آرشا همه چیز را برای حامد تعریف کرد. حامد زد زیر خنده. حامد: این چرت و پرت ها دیگه چیه من ۱۲ تا جون دارم و هنوز هم دارم:) هنوز توی ترجمه بودم که چطوری حرف اون شبح اشتباه از آب در اومد. ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون. داشتم استارت میزدم که تقه ای به شیشه ماشین خورد. نگاهی انداختم، آرشا بود. در را باز کرد و سوار شد. آرشا: دیدی گفتم حقیقت نداره. دیدی همش اشتباه بود. دیگه حتی یه بار هم نباید بری پیش اون عجوزه. با اخم نگاهش کردم و گفتم:«اولاً تو حق نداری برا من تعیین تکلیف کنی، دوماً تو اجازه نداری به مینو جون توهین کنی. دیگه هم نبینم این کارا رو می کنی حالا هم برو پایین می خوام برم خونه استراحت کنم. پوزخندی از روی عصبانیت زد و گفت:« بچرخ تا بچرخیم.» و بعد از ماشین پیاده شد. فکر کنم مریضی روانی داره. ماشین را روشن کردم و به سمت خونه روانه شدم. ♡♡سمانه♡♡ با شراره هی توی خونه قدم میزدیم تا هانیه بیاد. از یه طرف برای حامد نگران بودم و از یک طرف نگران نقشه ای که کشیده بودیم. برای اینکه یکم حالو هوای خودم عوض بشه رفتم قران بخونم. هر وقت "سوره الرحمن" را میخونم یک آرامش خاصی می گیرم. من مشغول قران خون شدم و شراره هم داشت رژه میرفت. وقتی قرآنم تموم شد صدای زنگ در اومد و من و شراره با سرعت به سمت در حرکت کردیم. وقتی از ماشین پیاده شد بهش تسلیت گقتیم و بغلش کردیم. یه خنده ای کرد و گفت:«حامد حالش خوبه.» و بعد تمام ماجرا را برامون تعریف کرد. خیلی خیلی خوشحال شدم. دلیل استرس هر سه تامون گرسنه کرده بود. رفتیم توی آشپزخونه و یه عالمه سیب زمینی برداشتیم و سه تایی شروع کردیم به درست کردن سیب زمینی سرخ کرده که دیدیم خیلی درست کردیم برای همین کمی را برای خوردن و کمی هم برای چیپس و پنیر کنار گذاشتیم. هانیه رفت از توی اتاقش فلش آورد و آن را به تلویزیون وصل کرد و چراغ ها را خاموش کردیم که مثل سینما بشه. خیلی بهمون خوش گذشت. انقدر مشغول شده بودیم که ساعت از دستمون در رفت و تا به خودمون اومدیم دیدیم ساعت ۳ نصفه شبه. شراره محکم به سرش زد و گفت:« وایی من باید ۹ میرفتم خونه. حالا چیکار کنم؟؟» هانیه: به مامان پیام بده و واقعیت رو براش تعریف کن. شب هم همینجا بمون فردا برو. باشه ای گفت و به سراغ گوشیش رفت. تازه داشتیم بفهمیم که چقدر خوابمون میاد. همونجا وسط سالن جان داشتی و همگی کنار هم خوابیدیم. ♡♡هانیه♡♡ با صدای گوشی شهر از خواب بیدار شدیم. مامان شراره بود. زنگ زده بود برای نماز صبح بیدارمون کنه و ما هم با چشمای خواب آلود نماز رو خوندی و بازم خوابیدیم. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 🧡ادمین سمانه🧡 کپی از رمان ممنوع‼️ https://eitaa.com/joinchat/337903718C245a82cef6