#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_اول
روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی میکرد. بقّال، مغازهای داشت که در آن کار میکرد و برای اینکه از صبح تا شب تنها نباشد، یک طوطی سبز و زیبا خریده بود. طوطی سبز، علاوه بر زیبایی، خیلی هم باهوش و زرنگ بود. خیلی زود یاد گرفت که حرف بزند. هر چه بقّال میگفت، تکرار میکرد و همین باعث شادی و سرگرمی بقّال شده بود. علاوه بر اینها، گاهی که کاری پیش میآمد و بقّال به خانه یا جای دیگری میرفت، طوطی در مغازه میماند، از آن مواظبت میکرد و به مشتریها میگفت که کمی صبر کنند تا بقّال برگردد و چیزهایی را که لازم دارند، به آنها بفروشد.
طوطی قصّۀ ما، آنقدر زرنگ و باهوش بود که بعضی از مشتریها را میشناخت و با آنها حرف میزد. به آنها سلام میکرد و احوالشان را میپرسید. مشتریها هم او را دوست داشتند. این مسأله باعث شده بود که رفت و آمد مردم به مغازۀ بقّال بیشتر شود و کار و کسب او رونق بگیرد.
روزها و هفتهها و ماهها گذشت. تا اینکه روزی از روزها، بقّال برای ناهار به خانهاش رفت و طوطی در مغازه ماند. ظهر بود و همه جا خلوت. اصلاً کسی به مغازه نیامد تا طوطی با او حرف بزند.
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_دوم
حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خستهاش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند.
بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسهها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغنهای داخل آن روی زمین ریخت.
طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست.
ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها
ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد.
جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنهاریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریادکشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرندهبیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش
شکسته بود.
بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی،طوطی هم کچل شد و هم لال...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_سوم
چند روزی که گذشت بقال کم کم از ناراحتی درآمد رفت سراغ طوطی اش و با او حرف زد؛ اما پرنده جوابی نداد بقال فکر کرد طوطی با او قهر کرده کمی سر به سرش گذاشت؛ اما نه، طوطی نمی توانست حرف بزند انگار همه چیز از یادش رفته بود پرنده ،بیچاره مثل یک تکه سنگگوشه ای نشسته بود.
بقال با خود گفت حتماً طوطی ترسیده و زبانش بند آمده؛ اگر کمی ناز و نوازشش کنم دوباره حالشخوب می.شود اما بقال هر چه با او حرف زد، او به حرف نیامد حالا نوبت بقال بود که پشیمان شود و افسوس بخورد بقال با خود میگفت دیدی چه طور ناگهان عصبانی شدم و بر سر طوطیام زدم؟ چرااین کار را کردم؟ مگر آن شیشه روغن چه قدرارزش داشت که پرنده بیچاره را به این حال و روز انداختم همهٔ مغازه،ام فدای یک پر کوچک طوطی اما افسوس بیفایده بود.
وقتی مشتریها به مغازه میآمدندو میدیدند کهطوطی ساکت گوشه ای نشسته، علتش رامیپرسیدند و بقال میگفت: «کاش دستم شکستهبود و به او ضربه نزده بودم کاش زبانم لال شدهبود و او را دعوا نکرده بودم.»
بقال میدانست که رونق مغازه اش به خاطر طوطیشیرین زبان بوده و حالا میترسید که آنهمهمشتری را از دست بدهد بیشتر ناراحتی بقال، بهخاطر از دست دادن مشتری هایش بود. اتفاقاًحدسبقال درست بود. از وقتی طوطی لال شده بود و حرف نمیزد مشتریهایش هم دیگر به مغازه اشنمی آمدند و از او خرید نمی کردند.
بقال به فکر چارۀ دیگری افتاد. کلی نذر و نیاز کرد.
به فقیرها و بیچاره پول داد تا بلکه خداوند زبان طوطی اش را باز کند و دوباره پرنده زیبایش بهحرف آید.
مدت ها ،گذشت تا این که روزی از روزها، درویشپیری به مغازه بقال آمد؛درویشی با سر بیمو و طاس، و صورت آبله رو. وقتی طوطی به درویش کچل نگاه کرد، به یاد خودش افتاد که او هم پرهای سرش ریخته و کچل شده بود. انگار همدم و رفیقی پیدا کرده باشد، پر زد و نشست کنار درویش بیمو و از او پرسید: «ای درویش، تو هم شیشه روغن را شکسته ای که کچل
شده ای؟»
بقال که دید طوطی اش به حرف آمده، خوشحال شد و خندید؛ اما درویش که از ماجرای طوطی و کچل شدنش بیخبر بود، حیران و سرگردان به بقّال و طوطی نگاه کرد.
بقّال، قصۀ طوطی و علّت کچل شدنش را برای درویش گفت. درویش هم از کارها و حرفهای طوطی خندید. به این ترتیب، طوطی به حرف آمد و زبانش باز شد؛ امّا فکر میکرد که هر کس کچل است، مثل او شیشۀ روغن شکسته و کتک خورده است.
#پایان
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_مثنوی
#قصه_کودکانه
#عنوان_قصه: مرد مغرور و کشتیبان
روزی، روزگاری، کشتیبانی بود پیر و باتجربه. سالهای سال با کشتیاش روی دریاها کار کرده و مسافرهای زیادی را به این طرف و آن طرف برده بود.
بارها و بارها در توفان گیر کرده؛ امّا با تجربهای که به دست آورده بود، کشتی را از دل موجها به سلامت بیرون برده بود.
مردمی که این کشتیبان را میشناختند، هر وقت سوار کشتی او میشدند، با خیال راحت به سفر میرفتند و از توفان و موجها ترسی نداشتند.
روزگار گذشت. تا اینکه روزی از روزها، مسافری وارد کشتی شد؛ مسافری که با همۀ مسافرهای دیگر فرق داشت مردی بود چاق، با شکمی بزرگ و برآمده و لباسهای نو و گرانبها. دستهای چاق و تمیزش نشان میداد که در تمام عمرش کار نکرده و فقط یک جا نشسته و کتاب خوانده است؛ چون حتّی وقتی وارد کشتی هم شد، کتاب بزرگ و قطورش را همراه خود داشت.
گهگاهی هم آن را ورق میزد و میخواند.
این مسافر مغرور و از خود راضی، وقتی از کنار کشتیبان رد میشد، رو به او کرد و پرسید: «ای کشتیبان، شنیدهام ناخدای خیلی واردی هستی. آیا از صرف و نحو و لغت چیزی نمیدانی؟»
کشتیبان گفت: «نه، من از صرف و نحو و کلمهها و لغتها چیزی نمیدانم.»
مسافر پوزخندی زد و گفت: «اگر چیزی از صرف و نحو نمیدانی، نصف عمرت را فنا کردهای! کسی که این علم را بلد نباشد، انگار هیچ چیز نمیداند.»
کشتیبان که جلو دیگران تحقیر شده بود، حرفی نزد و رفت دنبال کار خودش؛ چون میبایست کشتی را به حرکت در میآورد.
کشتی حرکت کرد و هر کس سرگرم کار خود بود. وقتی به وسط دریا رسیدند، کمکم هوا ابری شد و ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند. بعد باد هم شروع به وزیدن کرد و موج یکی بعد از دیگر خود را به کشتی میکوبیدند. در مدّت کوتاهی، باد شدیدتر شد و باران تندتر. رعد و برق، همۀ مسافرها را ترسانده بود. توفان آن قدر شدید شد که کشتی بالا و پایین میرفت.
این بالا و پایین رفتنها، شدید و شدیدتر شد.موجهای بلند به بدنۀ کشتی میخوردند و آب را داخل کشتی میریختند؛ طوری که کف کشتی پر از آب شد. کشتی که سنگین شده بود، در آب فرو رفت و خطر غرق شدن آن نزدیک شده بود.
در این زمان، کشتیبان، به فکر نجات جان مسافرها افتاد. به همه هشدار داد که آماده باشند؛ چون کشتی در حال غرق شدن بود. کشتیبان به همه سفارش میکرد که هر طور شده، شنا کنند و جان خود را نجات دهند. او به مرد مغرور که رسید، از او پرسید: «ای مرد، میبینی که توفان شده و ممکن است کشتی ما غرق شود. آیا شنا بلد هستی که خودت را نجات بدهی؟»
مرد گفت: «نه، من اصلاً شنا بلد نیستم.»
کشتیبان گفت: «حالا که شنا بلد نیستی، همۀ عمرت بر باد میرود؛ چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو هم غرق میشوی!»
مرد مغرور، از حرفی که زده بود، پشیمان شد و از کشتیبان عذرخواهی کرد؛ امّا عذرخواهی فایدهای نداشت.
مرد مغرور به فکر فرو رفت...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🐘فیل در تاریکی
🌼موضوع: زود قضاوت نکردن٫دقت در امور٫خطا پذیری حواس
در زمانهای بسیار قدیم که هیچ یک از وسایل ارتباط جمعی امروزی مثل چاپ، کتاب،مجله،عکس،سینما،تلویزیون و ... نبود،عده ای هندی که فیلی آنها را همراهی میکرد به روستایی رسیدند.آن روستا از سرزمین هند بسیار دور بود ومردم آن تا آن زمان نه فیلی دیده بودند و نه حتی وصف آن را از کسی شنیده بودند.
از قضا زمانی هم که اینان به آن روستا رسیدند شب برآمده بود و آسمان بی ماه و ابر گرفته تاریکی غلیظی را بر ده،حاکم کرده بود. آنان،به اولین خانه و خرابه ی متروکی که رسیدند بساط خود را گستردند تا خستگی از تن بیرون کنند و دمی بیاسایند.فیلشان را هم برای آن که مبادا از مشاهده ی محیط غریب و یا مسائل پیش بینی نشده ای مثل سروصدا یا حمله ی سگهای ده خشمگین یا ترسان شود و رم کند یا خطری برای اهالی ده ایجاد کند در طویله ی آن عمارت متروک جا دادند.بعد یکی از آنان به قصد فراهم آوردن غذا و آبی، به داخل قریه رفت.
چیزی نگذشت که از طریق صحبتهای همین نفر،اهالی به وجود حیوان کوه پیکری به نام فیل در روستایشان پی بردند و نقل محفلشان در آن شب صحبت این حیوان نادیده ی شگفت انگیزشد.
سرانجام نیز هر که از موضوع خبر یافت مصمم شد فردا صبح زود، قبل از آن که هندیان مسافر،روستای آنان را ترک کنند به محل استقرار آنها برود و از نزدیک،این حیوان عجیب را ببینند.
در این میان،چهارتن از جوانان نورس ده که کم طاقت تر و عجول تر از بقیه بودند، یکدیگر را ملاقات کرده،تصمیم گرفتند قبل از فرا رسیدن صبح، وقتی همه -حتی هندیان-خوابیدند،بی سروصدا و آهسته با هم به محل استقرارتازه واردان بروند و فیل را از نزدیک ببینید.
همین گونه نیز شد.چون پاسی از شب گذشت آنان توانستند بدون جلب توجه کسی،خود را به طویله ی محل بسته شدن فیل برسانند.آن جا تازه فهمیدند که در آن تاریکی غلیظ امکان مشاهده ی فیل نیست و از بخت بد.آنان،روشنایی ای هم با خود نیاورده بودند.گرچه بلافاصله متوجه شدند که اگر هم آورده بودند.امکان استفاده از آن نبود زیرا اولاً ممکن بود نور باعث بدخوابی و آزار حیوان شود و سروصدای او را در آورد و هندیان را متوجه حضور آنان در آن محل کند،و خود نور نیزممکن بود جلب توجه صاحبان فیل را کند و هندیان مانع نزدیک شدن آنان در آن وقت شب به حیوان شوند.از طرفی میل سرکش مشاهده ی آن حیوان نادیده در همان شب و هم چنین پیش از همه ی اهالی روستا،خواب را از چشمان آنان ربوده بود و نمیگذاشت حیوان را ندیده، به خانه هایشان بازگردند.
پس بر آن شدند که در همان تاریکی انبوه و تنها با لمس بدن فیل،بفهمند او چه شکل و شمایلی دارد.
اولی دستش به پای فیل خورد و آن را لمس کرد.
دومی که در محلی بالاتر از بقیه قرار گرفته بود پشت فیل را دست کشید.
سومی که نزدیک سر فیل بود گوش او را لمس کرد.
و چهارمی که درست روبه روی حیوان قرار گرفته بود.خرطوم او را.
آن چهار رفیق،خود را آماده ی لمس سایر قسمتهای بدن فیل کرده بودند که ناگاه حیوان که خواب شبانگاهی اش به هم خورده بود نعره ی خفیفی کشید. چهار جوان هم از هول جان و هم از بیم غافل گیر شدن توسط هندیان با شنیدن این نعره از جا پریدند و پا به فرار گذاشته،از آن
محل خارج شدند و به روستا بازگشتند.
چون به جای امنی رسیدند و خیالشان راحت شد برای رفع خستگی و تازه کردن نفس در گوشه ای نشستند.چندی بعد نیز سر صحبتشان باز شد و هر یک به شرح کشف خود از آن حیوان پرداخت.
اولی که پای او را لمس کرده بود گفت:
تا آن جا که من فهمیدم، فیل شکل ستون است.
آن که گوش فیل را دست کشیده بود گفت:نه شکل بادبزن است.
دیگری که پشت حیوان را مسح کرده بود گفت:حیوانی که من دیدم شکل تخت بود.
چهارمی گفت:آن طور که من فهمیدم فیل شکل ناودان است.
آن گاه از آن جا که هر کس دریافت خود را درست میدانست بینشان اختلاف و بگومگو در گرفت. سرانجام نیز بی آن که هیچ یک حرف دیگری را بپذیرد از یکدیگر جدا شده و راهی خانه هایشان شدند.
صبح فردا،چون همراه با دیگر اهالی روستا فیل را در روشنایی روز دیدند دریافتند که در عین آن که حرف هر یک در جای خود درست بوده اما از سویی هیچ یک نیز به درستی متوجه نشده بوده که شکل واقعی فیل چیست! آن گاه بود که به اشتباه خویش پی بردند و به روی هم لبخند زدند و با یکدیگر آشتی کردند.
ساعتی بعد نیز هندیان زاد و توشه ی سفر خود را بر پشت فیلشان بار کردند و به سفر ادامه دادند و آن چهار جوان را با عبرتی که از آن واقعه گرفته بودند، پشت سر نهادند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی