@audio_ketabزندگانی فاطمه زهرا 3.mp3
زمان:
حجم:
5.36M
📗 بخش هایی از کتاب
#زندگانی_فاطمه_زهرا (س)
اثر استاد #سید_جعفر_شهیدی
بصورت #گزیده
قسمت 3⃣ #پایان
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
www.iranseda.ir6.mp3
زمان:
حجم:
11.1M
📗کتاب صوتی
#مهمان_مامان
قسمت 6⃣ #پایان
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_سوم
چند روزی که گذشت بقال کم کم از ناراحتی درآمد رفت سراغ طوطی اش و با او حرف زد؛ اما پرنده جوابی نداد بقال فکر کرد طوطی با او قهر کرده کمی سر به سرش گذاشت؛ اما نه، طوطی نمی توانست حرف بزند انگار همه چیز از یادش رفته بود پرنده ،بیچاره مثل یک تکه سنگگوشه ای نشسته بود.
بقال با خود گفت حتماً طوطی ترسیده و زبانش بند آمده؛ اگر کمی ناز و نوازشش کنم دوباره حالشخوب می.شود اما بقال هر چه با او حرف زد، او به حرف نیامد حالا نوبت بقال بود که پشیمان شود و افسوس بخورد بقال با خود میگفت دیدی چه طور ناگهان عصبانی شدم و بر سر طوطیام زدم؟ چرااین کار را کردم؟ مگر آن شیشه روغن چه قدرارزش داشت که پرنده بیچاره را به این حال و روز انداختم همهٔ مغازه،ام فدای یک پر کوچک طوطی اما افسوس بیفایده بود.
وقتی مشتریها به مغازه میآمدندو میدیدند کهطوطی ساکت گوشه ای نشسته، علتش رامیپرسیدند و بقال میگفت: «کاش دستم شکستهبود و به او ضربه نزده بودم کاش زبانم لال شدهبود و او را دعوا نکرده بودم.»
بقال میدانست که رونق مغازه اش به خاطر طوطیشیرین زبان بوده و حالا میترسید که آنهمهمشتری را از دست بدهد بیشتر ناراحتی بقال، بهخاطر از دست دادن مشتری هایش بود. اتفاقاًحدسبقال درست بود. از وقتی طوطی لال شده بود و حرف نمیزد مشتریهایش هم دیگر به مغازه اشنمی آمدند و از او خرید نمی کردند.
بقال به فکر چارۀ دیگری افتاد. کلی نذر و نیاز کرد.
به فقیرها و بیچاره پول داد تا بلکه خداوند زبان طوطی اش را باز کند و دوباره پرنده زیبایش بهحرف آید.
مدت ها ،گذشت تا این که روزی از روزها، درویشپیری به مغازه بقال آمد؛درویشی با سر بیمو و طاس، و صورت آبله رو. وقتی طوطی به درویش کچل نگاه کرد، به یاد خودش افتاد که او هم پرهای سرش ریخته و کچل شده بود. انگار همدم و رفیقی پیدا کرده باشد، پر زد و نشست کنار درویش بیمو و از او پرسید: «ای درویش، تو هم شیشه روغن را شکسته ای که کچل
شده ای؟»
بقال که دید طوطی اش به حرف آمده، خوشحال شد و خندید؛ اما درویش که از ماجرای طوطی و کچل شدنش بیخبر بود، حیران و سرگردان به بقّال و طوطی نگاه کرد.
بقّال، قصۀ طوطی و علّت کچل شدنش را برای درویش گفت. درویش هم از کارها و حرفهای طوطی خندید. به این ترتیب، طوطی به حرف آمد و زبانش باز شد؛ امّا فکر میکرد که هر کس کچل است، مثل او شیشۀ روغن شکسته و کتک خورده است.
#پایان
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
🌼هشام و فرزدق
#قسمت_دوم
در این هنگام چه کسی بود - از ترس هشام که از شمشیرش خون میچکید - جرأت به خود داده او را معرفی کند؟! ولی در همین وقت همام بن ،غالب معروف به «فرزدق» ، شاعر زبردست و توانای عرببا آنکه به واسطه کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر میبایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا :گفت لکن من او را میشناسم و به معرفی ساده قناعتنکرد بر روی بلندی ایستاده قصیدهای غرّا - که از شاهکارهای ادبیات عرب است و و فقط در مواقع حساس پر از هیجان کهروح شاعر مثل دریا موج بزند میتواند چنان سخنی ابداع شود بالبديهه سرود و انشاء .کرد در ضمن اشعارش چنین گفت این شخص کسی است که تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را میشناسند این کعبه او را میشناسد ،زمین حرم و زمین خارج حرم او را میشناسند.»
«این، فرزند بهترین بندگان خداست این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه مشهور
اینکه تو میگویی او را نمیشناسم زیانی به او نمیرساند. اگرتو یک نفر فرضا نشناسی عرب و عجم او را میشناسند.»
هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان از خشمو غضب آتش گرفت و دستور داد مستمریفرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بین مکه و مدینه زندانی .کردند ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد.
على بن الحسين عليه السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و :گفت من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم بار دوم علی بن الحسين آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که: «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت.
فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بین مکه و مدینه زندانی .کردند ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد.
على بن الحسين عليه السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم بار دوم علی بن الحسين آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت.
🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
#پایان...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه:
#یک_قصه_یک_آیه
"احترام به پدر و مادر"
در شهرکوچکی، پسری به نام احسان زندگی میکرد. احسان پسر فعالی بود و همیشه در حال بازی و خوشگذرانی بود.
او پدر و مادرش را خیلی دوست داشت، اما گاهی اوقات به حرفهای آنها گوش نمیداد و بیشتر به فکر بازی کردن بود.
یک روز، پدرش به او گفت: "احسان جان، قبل از اینکه به بازی بروی، لطفاً اتاقت را مرتب کن." اما احسان به جای گوش دادن، جیک جیک کنان خارج شد و به بازی با دوستانش رفت.
بعد از چند ساعت، احسان متوجه شد که همه دوستانش به خانههایشان رفتهاند و او تنها مانده است. احساس تنهایی کرد و به خانه برگشت.
وقتی وارد خانه شد، دید که مادرش در آشپزخانه مشغول درست کردن شام است. او به احسان گفت: "احسان جان، اگر اتاقت را مرتب کرده بودی، میتوانستی به من کمک کنی."
خدا در قرآن میفرماید:
«وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً»
احسان، احساس شرمندگی کرد و فهمید که همیشه باید به پدر و مادرش احترام بگذارد و به حرفهای آنها گوش کند. او به اتاقش رفت و با سرعت اتاقش را مرتب کرد. سپس به مادرش کمک کرد تا شام را آماده کند.
بعد از شام، احسان به پدر و مادرش گفت: "متأسفم که به حرفهایتان گوش نکردم. من یاد گرفتم که باید به شما احترام بگذارم و کارهای خانه را جدی بگیرم."
پدر و مادرش از او تشکر کردند و گفتند: "احسان جان، احترام به والدین بهترین راه برای نشان دادن محبت است. ما همیشه برای تو بهترینها را میخواهیم."
از آن روز به بعد، احسان همیشه به حرفهای پدر و مادرش گوش میداد و با احترام رفتار میکرد. او فهمید که احترام به والدین نه تنها وظیفهای مهم است، بلکه باعث شادی و محبت بیشتری در خانوادهاش میشود.
و بدین ترتیب، احسان و خانوادهاش زندگی شاد و رضایتبخشی را ادامه دادند.
#پایان
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_پایانی
حضرت الیاس که از ظلم و ستم پادشاه ناراحت و دل شکسته شده بود به جایی که همیشه آن جا نماز میخواند رفت و به خدای یگانه سجده کرد و با ناراحتی گفت:
-خدای بزرگ و مهربونم من دیگه از دست این مردم و این پادشاه خسته شدم.خدای عزیزم. از تو میخوام یا جون منو بگیری یا این که هفت سال این مردم رو با خشک سالی و گرفتار کن.
از طرف خدا به حضرت الیاس پیام آمد و خدا گفت:
-هفت سال برای خشک سالی زیاد است.
حضرت الیاس گفت:
-خدای مهربونم پنج سال.
خدا به حضرت الیاس گفت:
-سه سال برای خشک سالی کافی است.
و غذا و روزی تو را خدا میرساند.
از آن روز به بعد باران نبارید و خشک سالی شروع شد.
حضرت الیاس از غار بیرون آمد به طرف بت طلایی بزرگ رفت.
همه ی مردم که گرسنه و تشنه بودند جلوی بت طلایی بزرگ سجده میکردند و با گریه و التماس از بت طلایی بزرگ میخواستند که باران بیاید و آنها را از این بد بختی نجات دهد.
حضرت الیاس با ناراحتی به آنها نگاه میکرد و از دست همه ی آنها عصبانی بود. با ناراحتی روی یک تپه ی بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت:
-ای مردم. آیا نمی فهمین که این بت بزرگ طلایی که با بد بختی و پول و خون خودتان ساخته شده هیچ فایده ای فایده نداره.
چرا از این پرستش بت دست بر نمی دارین. مگه پسر پادشاه رو ندیدید .
خودتون هر چه قدر برای باران التماس میکنین هیچ فایده ای نداره تا کی میخواین بت پرست باشین و به این کارهاتون ادامه بدین.
مردم به حضرت الیاس نگاه کردند.
حضرت الیاس به آنها گفت:
-این قدر از بتهایتان خواستین هیچ نشد و هیچ نشد و هیچ وقت هم دعاهایتان بر آورده نمی شود مگر این که دست از بت پرستی، گناه و ظلم بر دارین و خدای یگانه را بپرستین.
همه ساکت به حرفههای حضرت الیاس گوش میداند. حضرت الیاس گفت:
-من از خدای یگانه میخوام و دعا میکنم که باران بباره. تا گرفتاری و خشک سالی تموم بشه. شما هم دست از لجبازی بردارین و به خدای یگانه ایمان بیارین تا خوشبخت و سعادتمند بشین.
مردم قبول کردند و حضرت الیاس به جایی بیرون از معبد بتها رفت و مردم و به دنبالش راه افتادند.
حضرت الیاس روی زانو نشست و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:
خدای بزرگ و مهربانم. ای کسی که همه چیز را آفریده ای.
از تو میخوام که برای تمام شدن این بدبختیها، خشک سالی، گرسنگی و بی آبی، باران رحمت ببارد. خدای بزگم کمک کن .ای کسی که همه چیز در دست توست.
باران بارید و مردم همه با چشمهای خودشان دیدند که کاری از بتها ساخته نبود اما خدای یگانه بر هم چیز تواناست و تعجب کردند.
حضرت الیاس خوشحال بود چون فکر میکرد مردم با ایمان میشوند اما مردم آن قدر لج باز بودند و دلهایشان از گناه سیاه شده بود که جایی برای خوبیها در قلبشان وجود نداشت.
حضرت الیاس که دیگر دلش خیلی شکسته بود تصمیم گرفت از این شهر برود و برای راهنمایی این مردم جانشینی را گذاشت و خودش رفت.
چند سال بعد پادشاه و زنش در همان باغ به وسیله ی دشمن کشته شدند.
#پایان