📚خاکهای نرم کوشک
✍سعیدعاکف
📄 ۲۶۱ صفحه
✂️برشی از کتاب:
آن شب بعد از شام ،دور وبرپدرم خلوت تر شد.مرانشاندکنارخودش.دستی به سرم کشید وپرسید:«می دونی برای چی قبول کردم که بیای جبهه؟»
بانگاه لبریز ازسوالم گفتم:نه🤔
گفت:«تنهاکاری که توی این سه ماه تعطیلی ازتومی خوام،اینه که قرآن یاد بگیری.»📖
پشت جبهه هم که بودیم،حرص وجوش این یک مورد را زیاد می زد.همیشه دنبال همچین فرصتی می گشت که نزدیک خودش باشم وخواندن قرآن رایادبگیرم.بعد ازاینکه کلی نصیحت کرد وحرف زد برام،آخرش گفت:«حالا هم می خوام ببرمت اهواز که اون جا بری کلاس قرآن،خودم هم هر دوسه روزی می آم بهت سر می زنم.»
تااین راگفت بی برو وبرگرد گفتم:«من اهواز نمی رم بابا!»
پرسید:«برای چی؟»
گفتم:«من اومدم که پیش خودت باشم.»
یکدفعه دیدم یک روحانی کنارمان نشسته.به بابا گفت :«چیه آقای برونسی؟می خوای حسن قرآن یادبگیره؟»
باباگفت:«بله حاج آقای جباری اصلا جبهه آوردمش برای همین کار.»
گفت:«نمی خواد بفرستیش اهواز،حاج آقا.»
بابا پرسید:چرا؟
گفت:«من خودم همین جا به حسن آقای گل قرآن یاد می دم😊.»
#خاکهای_نرم_کوشک
#تولد_شهید_برونسی
#موجود_در_قفسه
#داستان
#شهدا
✳️کتابخانه محله قبا
@ghobalib