🌱🌱🌱
#داستان
🔴مرد خسیسی خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد.
〽️در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود.
👈عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد.
🌱البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت👈 گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند.
〽️ سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت👈این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است❗️
〽️و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت:👈 اکنون نه خانی آمده و نه خانی رفته است❗️
🦋@gholch🌹
#داستان
🦋مــادرش الزایمر داشت...
👈بهش گفت مادر یه بیماری داری ,باید بخاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان ...😔
👈مادر گفت: چه بیماریی⁉️
گفت: آلزایمر...
👈گفت: چی هست⁉️
گفت: یعنی همه چیو فراموش میکنی❌
👈گفت مثل اینکه خودتم همین بیماریو داری
گفت: چطور⁉️
👈گفت: انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم
✨چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی، ✨قامت خم کردم تا قد راست کنی..
پسر رفت توی فکر😔
👈برگشت به مادرش گفت: مادر منو ببخش🙏
گفت: برای چی⁉️
گفت: به خاطر کاری که میخواستم بکنم
مادر گفت:
من که چیزی یادم نمیاد‼️
📙@gholch🌹
🌹🌹🌹
📿
#داستان
⬅️ادب در کلام➡️
🔴به اتفاق دکتر و محمدرضا فرزند ارشدش نزدیک قبرستان قدم می زدیم. می دانستیم که قبر مارکس هم همانجاست.
〽️شوخی شوخی گفتم این دو سگ هم دارند می روند سر قبر مارکس، فاتحه بخوانند.
و به دو تا سگ که داشتند کمی دورتر می رفتند اشاره کردم.
دکتر بهشتی بلافاصله رو به من کرد و 👈گفت: اگر ما با فکر مارکس مخالف هستیم نباید به او توهین کنیم.❌
✅ادب در کلام لازم است، چه فرد کافر باشد چه مسلمان.✅
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
⬅️سه مدل دشمن➡️
🔵دکتر به اقتضای ویژگی هایش، سه مدل دشمن داشت.
✨چون یک روحانی روشنفکر بود،پس روحانیون سنتی با او مخالف بودند.
✨چون یک روشنفکر روحانی بود، از سوی روشنفکرهای بی دین مورد غضب قرار می گرفت
✨ و به دلیل آنکه یک روحانی روشنفکر سیاستمدار بود،سیاستمداران منحرف و وابسته هم با وی دشمنی می کردند.
〽️دشمنی تا جایی بود که هیچ گاه رابطه دوستانه و فعالی بین او و سران نهضت آزادی مانند مرحوم مهندس بازرگان در طول دوران انقلاب و پس از آن برقرار نشد.❌
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
📿والله والله والله➡️
👈بنی صدر اولین رئیس جمهور انقلاب بود و امام نمی خواستند زیاد درباره ی کارهای او نظر بدهند.👌
💯داشت در حضور امام از دکتر بهشتی شکایت می کرد که
👈 " انحصار طلب است و نمی گذارد ما کاری بکنیم و همه کارها را به دست خود گرفته است."
✨ امام با ناراحتی گفتند: " این قدر که شما از آقای بهشتی شکایت می کنید
📿والله والله والله آقای بهشتی تا این ساعت حتی یک کلمه پشت سر شما با من صحبت نکرده است."✅
#شهید_بهشتی
📚@gholch🌹
#روایت
#داستان
🌺روایتۍ زیبا از صدقہ دادن
_
🌹امام رضا( علیه السّلام )فرمود: « ... ✨در بنى اسرائیل قحطى شدیدى به مدّت چند سال متوالى به وجود آمد. زنى لقمه نانى 🥖داشت. همین که آن را در دهانش گذاشت، سائلى گفت: ... اى بنده خدا❗️گرسنه ام❗️
👈آن زن با خود گفت: در چنین زمانى صدقه خوب است. نان را از دهان درآورد. به سائل داد.
⭕️این زن فرزند کوچکى داشت. براى جمعوآورى هیزم به صحرا رفته بود.
گرگ 🐺آمد و فرزند را ربود.
فرزند فریاد کشید.
مادر به دنبال گرگ دوید.
خداوند جبرئیل را فرستاد.
جبرئیل فرزند را از دهان گرگ🐺 گرفت و به مادر داد.
👈جبرئیل به مادرش گفت: اى بنده خدا❗️ این لقمه گرگ در مقابل آن لقمه اى که صدقه دادى. آیا راضى شدى❗️...».
📖@gholch🌹
🌹🌹🌹
📿
🌼#داستان
✍در یک سالی که قحطی بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
⁉️ به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی⁉️
👈جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله🐑 و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم⁉️
📿آن مرد عارف میگوید: از خودم شرم کردم 😔که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.😔
•✾ *آرامش معنوی* ✾•
🌱...↷
🦋@gholch🌹
🌿🌺﷽🌿🌺
#داستان
🔴مردی نزد پیامبر(ص) آمده
و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛
✨ زنا،
✨شرابخواری،
✨سرقت
✨و دروغ
هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک میکنم.
🌹پیامبر (ص) فرمود: دروغ را ترک کن.
💯مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد با خود گفت: اگر پیامبر (ص) از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفتهام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری می شود.
💯دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید.✅
🌹 به نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: یا رسولالله❗️ تو همه راهها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم.
................................................
📚منبع:میزان الحکمه، ج۸، ص۳۴۴
🌱...↷
🥀@gholch🌹
☃🌲
#داستان کوتاه
ﺷﺎﻋﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻧﺪ. فرﺷﺘﻪ ﭘﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺍﺩ و ﺷﺎﻋﺮ ﺷﻌﺮﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ.ﺷﺎﻋﺮ ﭘﺮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﻻﯼ ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ وﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎن گرﻓﺖ. فرﺷﺘﻪ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﮔﺮﻓﺖ.خداﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ! زﯾﺮﺍ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ، ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ و ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺰﻩ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮچک.
#شلسیلور_استاین
╭┅── ─ ─┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ─┅╯
🦋✨
#داستان
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. گفتند: ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ #ﺭﺯّﺍقِ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. گفتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. گفتند: ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ #ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر یهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
#_رزق
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ──┅╯
💖✨
❣﷽❣
#لیست_همه_قسمتها
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_هفتاد_و_سه
قسمت هفتاد و سه👇
🌷يك دلم می گفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست. حيفه در جوانی بيوه شود. من خيلی او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم،
🍁 يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهای شهدا را كه من، همراه آن ها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و...
🌷شبيه اين روايت را يکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او می گفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم!
🍁در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت می شدند، نوبت به من رسيد. گفتند:
🌷آيا دوست داری همراه آن ها بروی؟
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آن ها يکباره در دلم نشست.
🍁 همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.
من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.
حالا چقدر افسوس می خورم. چرا من غفلت كردم!؟
🌷مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلی اشتباه كردم. ولی يقين پيدا کردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نمی شود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
#داستان
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ──┅╯
💖✨
❣﷽❣
#لیست_همه_قسمتها
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_هفتاد_و_چهار
قسمت هفتاد و چهار(حسرت)👇
🌷اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد!
🍁 در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه برای من تداعی ميشد.
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آن ها حالم تغيير کرد!
🌷من هر دوی آن ها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ی شهدا و با سرهای بريده شده راهی بهشت بودند. برای اينکه مطمئن شوم به آن ها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟
🍁 آن ها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم.
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم.
🌷با حسرتی
كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلی چهره آن ها برايم آشنا بود.
🍁 به نفر اول گفتم: من نمی دانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی برای من آشنا هستيد. می توانم فاميلی
شما را بپرسم نفر اول خودش را معرفی كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد.
🌷ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعی شد. بلافاصله به دوست كناری او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آن ها را می شناسم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
#داستان
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
#داستان
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که کودک صدای آنها را می شنید.
اولین شمع گفت : "من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم". هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت : "من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم".حرف شمع ایمان که تمام شد، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت : "من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند"سپس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.
کودک وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. با نگرانی گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشنا یی بسوزید؟»
چهارمین شمع گفت : "نگران نباش، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم"
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
شعله امید هرگز نباید خاموش شود و باید همیشه امید،ایمان،صلح و عشق را در وجود خود بیدار و روشن نگهداریم کنیم.
🕌 @karbalaye_3
#کانال_دلتنگ_کربلا👆
📚#داستان
💚 وقتی خدا امر کند ...
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.
@gholch🌹