💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_چهل_و_ششم
قسمت چهل و ششم ( یازهرا«س»)👇
🌷خيلی سخت بود. حساب و كتاب خيلی دقيق ادامه داشت. ثانيه به ثانيه را حساب می كردند. زمان هايی كه بايد در محل كار حضور داشته باشم را خيلی بادقت بررسي می كردند كه به بيت المال خسارت زده ام يا نه!؟
🍁 خدا را شكر اين مراحل به خوبی گذشت. زمان هايی را كه در مسجد و هيئت حضور داشتم محاسبه كردند و گفتند دو سال از عمرت را اينگونه گذراندی كه جزو عمرت محاسبه نمی كنيم. يعنی بازخواستی ندارد و می توانی به راحتی از اين دو سال بگذری.
🌷در آنجا برخی دوستان همكارم و حتی برخی آشنايان را می ديدم، بدن مثالی آن هايی را در آنجا می ديدم كه هنوز در دنيا بودند! می توانستم مشكلات روحی و اخلاقی آنها را ببينم.
🍁عجيب بود كه برخی از دوستان همكارم را ديدم كه به عنوان شهيد راهی برزخ می شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می رفتند! چهره خيلی از آن ها را به خاطر سپردم.
🌷جوانی كه پشت ميز بود گفت: برای بسياری از همكاران و دوستانت، شهادت را نوشته اند، به شرطی كه خودشان با اعمال اشتباه، توفيق شهادت را از بين نبرند. به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم:
🍁چكار می توانم بكنم كه من هم توفيق شهادت داشته باشم. او هم اشاره كرد و گفت: در زمان غيبت امام عصر(عج) زعامت و رهبری شيعه با ولی فقيه است. پرچم اسلام به دست اوست.
🌷همان لحظه تصويری از ايشان را ديدم. عجيب اينکه افراد بسياری كه آن ها را می شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می كردند تا به ايشان صدمه بزنند، اما نمی توانستند!
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
@gholch👈🌹💖
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_چهل_و_هفتم
قسمت چهل و هفتم👇
🌷من اتفاقات زيادی را در همان لحظات ديدم و متوجه آن ها شدم. اتفاقاتی كه هنوز در دنيا رخ نداده بود! خيلی ها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند.
🍁 حق الناس ميليون ها انسان به گردن داشتند و از همه كمك می خواستند اما هيچكس به آن ها توجه نمی كرد. مسئولينی كه روزگاری برای خودشان، كسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند،
🌷حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می كردند. بعد سوالاتی را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد. مثال در مورد امام عصر (عج) و زمان ظهور پرسيدم.
🍁 ايشان گفت: بايد مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بيفتد تا گرفتاری دنيا و آخرتشان برطرف شود. اما بيشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان (عج) را نمی خواهند.
🌷اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنيايی به ايشان مراجعه می كنند. بعد مثالی زد و گفت: مدتی پيش، مسابقه فوتبال بود. بسياری از مردم، در مکان های مقدس، امام زمان (عج) را برای نتيجه اين بازی قسم می دادند!
🍁 من از نشانه های ظهور سؤال كردم. از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسه چينی در كشورهای اسلامی هستند و برخی كشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همكاری می كنند و...
🌷جوان پشت ميز لبخندی زد و گفت: نگران نباش. اين ها كفی بر روی آب هستند. نيست و نابود می شوند. شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
@gholch👈🌹💖
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_چهل_و_هشتم
قسمت چهل و هشتم👇
🌷نكته ديگری كه آن جا شاهد بودم، انبوه كسانی بود كه زندگی دنيايی خود را تباه كرده بودند، آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!
🍁 جوان گفت: آنچه حضرت حق از طريق معصومين برای شما فرستاده است، در درجه اول، زندگی دنيايی شما را آباد می كند و بعد آخرت را می سازد.
🌷مثال به من گفتند: اگر آن رابطه
پيامكی با نامحرم را ادامه می دادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت ميشد و زندگی دنيايی تو را تحت الشعاع قرار می داد.
🍁 در همين حين متوجه شدم كه يك خانم باشخصيت و نورانی پشت سر من، البته كمی با فاصله ايستاده اند! از احترامی كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند.
🌷وقتی صفحات آخر كتاب اعمال من بررسی ميشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده ميشد، خانم روی خودش را بر می گرداند. اما وقتی به عمل خوبی می رسيديم، با لبخند رضايت ايشان همراه بود.
🍁 تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها بود. من در دنيا ارادت ويژه ای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ايام فاطميه روضه خوانی داشتيم و سعی می كردم كه همواره به ياد ايشان باشم.
🌷ناگفته نماند كه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها به حساب می آمديم. حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم!
🍁برای يک شيعه خيلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند. از اينكه برخی اعمال من، معصومين را ناراحت می كرد می خواستم از خجالت آب شوم ...
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╭┅── ─ ─ ─ ─┅╮
@gholch👈🖤🍃
╰┅── ─ ─ ─ ─ ┅╯
💔✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_چهل_و_نهم
قسمت چهل و نهم👇
🌷خيلی ناراحت بودم. بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود. چيز زيادی در كتاب اعمالم نمانده بود. از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.
🍁 برای يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد. همسرم كه ماه چهارم بارداری را می گذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گريان، خدا را به حق حضرت زهرا سلام الله علیها قسم می داد كه من بمانم.
🌷نگاهم به سمت ديگری رفت. داخل يك خانه در محله خود ما، دو كودك يتيم، خدا را قسم می دادند كه من برگردم. آن ها به خدا می گفتند: خدايا، ما نمی خواهيم دوباره يتيم شويم.
🍁 اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينه های اين دو كودك يتيم را می دادم و سعی می کردم برای آن ها پدری كنم. آن ها از ماجرای عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا می خواستند كه من زنده بمانم.
🌷به جوانی كه پشت ميز بود گفتم: دستم خالی است. نمی شود كاری كنی كه من برگردم؟ نمی شود از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواهی كه مرا شفاعت كند. شايد اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران کنم.
🍁 يا كارهای خطای گذشته را اصلاح كنم. جوابش منفی بود. اما باز اصرار كردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها بخواه كه مرا شفاعت كنند. لحظاتی بعد، جوان پشت ميز نگاهی به من كرد و گفت:
🌷به خاطر اشك های اين كودكان يتيم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری كه در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا سلام الله علیها شما را شفاعت نمود تا برگرديد.
🍁 به محض اينكه به من گفته شد: «برگرد» يكباره ديدم كه زير پای من خالی شد! تلويزيون های سياه و سفيد قديمی وقتی خاموش ميشد، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول می كشيد تا تصوير محو شود. مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رها شدم...
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🖤🍃
╰┅── ─ ──┅╯
💔✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_ام
قسمت پنجاه ( بازگشت )👇
🌷کمتر از لحظه ای ديدم روی تخت بيمارستان خوابيده ام و تيم پزشكی مشغول زدن شوك برقی به من هستند. دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.
🍁روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافته ام و هم ناراحت بودم كه از آن وادی نور، دوباره به اين دنيای فانی برگشته ام.
🌷پزشكان بعد از مدتی كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبی شدم.
🍁 بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند. من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوری انتقال داده
🌷پس از ساعتی، كم كم اثر بيهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت. حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زيبا دور شوم.
🍁 من در اين ساعات، تمام خاطراتي كه از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می كردم. چقدر سخت بود.
🌷چه شرايط سختی را طی كردم. من بهشت برزخی را با تمام نعمت هايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
╔═.🍃.══════╗
@gholch👈🖤🌿
╚══════.🍃.═╝
💔✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_یکم
قسمت پنجاه و یک👇
🌷من مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها را با كمی فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
🍁دقايقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آن ها می خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهره ی يكی از آنان واقعاً وحشت كردم.
🌷من او را مانند يك گرگ می ديدم كه به من نزديك ميشد! مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. يكی دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند.
🍁 يكباره از ديدن چهره باطنی آن ها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هيچكس را ندارم. احساس می كردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و...
🌷به غذايی كه برايم می آوردند نگاه نمی كردم. می ترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم. دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم.
🍁 برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمی دانستند كه وجود آن ها مرا بيشتر تنها می كرد! بعداز ظهر تلاش كردم تا روی خودم را به سمت ديوار برگردانم. می خواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره ام پريد!
🌷من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار می شنيدم. دو سه نفری كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار می کردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نمی دانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و برای همين چشمانم را باز نمی كنم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🍃.═════╗
@gholch👈🌹
╚══════.🍃.╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_دو
قسمت پنجاه و دو (دکتر)👇
🌷دكتر جراحی كه مرا عمل كرد، انسان مؤمن و محترمی بود. پزشكی بسيار باتقوا. به گونه ای كه صبح جمعه، ابتدا دعای ندبه اش را خواند و سپس به سراغ من آمد.
🍁 وقتی عمل جراحی تمام شد و ديدم كه برخی از انسان ها را به صورت باطنی می بينم و برخی صداها را می شنوم، ترسيدم به دكتر نگاه كنم.
🌷بالای سرم ايستاده بود و می گفت: چشمانت را باز كن. فكر می كرد كه چشم من هنوز مشكل دارد. اما من وحشت داشتم. با اصرارهای ايشان، چشمم را باز كردم.
🍁 خدا را شكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: اين چندتاست؟ و سوالات ديگر. جوابش را دادم و گفتم: چشمان من سالم است.
🌷دست شما درد نکنه، اما اجازه دهيد فعال چشمانم را ببندم. دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح می دانی.
🍁 چند دقيقه بعد، يك جوان كه در سانحه رانندگی دچار مشكلات شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستری كردند تا آماده عمل جراحی شود.
🌷من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم. اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكی را بر روی تخت مجاور ديدم! بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشی بود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_سه
قسمت پنجاه و سه👇
🌷 من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم. او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتی با هم دوست بودند، به يكی از مناطق تفريحی رفته بود و در مسير برگشت، خوابش برده و ماشين چپ كرده بود.
🍁 حالش اصلا مساعد نبود، اما باطن اعمالش برايم مشخص بود. من تمام زندگی اش را در لحظه ای ديدم. ساعتی بعد دكتر او هم بالای سرش آمد.
🌷من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم، ديدم يك حيوان وحشی ديگر، بالای تخت اين جوان ايستاده و دست هايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روی بدن او می كشد!
🍁 اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه حرام خواری اينگونه باطن پليدی پيدا كرده بود. می خواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت.
🌷چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان، در حال مكالمه با تلفن بود. به كسی كه پشت خط بود می گفت: من چيكار كنم دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدی بياوری
🍁 و به من بدهی تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟!
دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم:
🌷خواهش می كنم من رو مرخص كن يا به يك اتاق خالی ديگر ببريد. گفت: چشم، پيگيری می كنم. همان موقع يكی از دوستان، با برادرم تماس گرفت و می خواست برای ملاقات من به بيمارستان بيايد.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_چهار
قسمت پنجاه و چهار👇
🌷اما همين كه به فكر او افتادم، چنان
وحشتی كردم كه گفتنی نيست. به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد.
🍁من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد می شدم، اما حالا اين شخصی كه می خواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقی داشت.
🌷او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهای خلاف اخلاقی بود و باطنی بسيار آلوده داشت. اما بدتر از آن، مشاهده كردم كه
🍁 فرزندانش كه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگی شده و از پدرشان باطنی آلوده تر خواهند داشت!
🌷علت اين مطلب هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشكل داشت. آن ها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده بودند!
🍁من حتي علت اين موضوع را فهميدم. اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين مشكل شده بود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_پنج
قسمت پنجاه و پنج(تنهایی)👇
🌷آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نمی توانستم اينگونه ادامه دهم.
🍁 با اين وضعيت، حتی با برخی نزديكان خودم نمی توانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت.
🌷اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعمال ديده بودم، مرور كنم. تنهايی را دوست داشتم.
🍁 در تنهايی تمام اتفاقاتی كه شاهد بودم را مرور می كردم. چقدر لحظات زيبايی بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود.
🌷با يك نگاه، آنچه می خواستيم منتقل ميشد. آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد. من حتی برخی اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود.
🍁حتی در آن زمان، برخی مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتنی نيست. من در آخرين لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند،
🌷ميخواستم بدانم ماجرا رخ داده يا نه؟! از همان بيمارستان توسط يكی از بستگان تماس گرفتم و پيگيری كردم و جويای سلامتی آنها شدم. چندتايی را اسم بردم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_شش
قسمت پنجاه و شش👇
🌷گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند. تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آن ها را درحالیكه با شهادت وارد برزخ می شدند مشاهده كردم.
🍁 چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم كمی بهتر شد مرخص شدم. اما فكرم به شدت مشغول بود. چرا من برخی از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟
🌷يك روز براي اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه ها برای خريد به بيرون رفتيم. به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكی از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد.
🍁 رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلانی نبود!؟ همسرم كه متوجه نگرانی من شده بود گفت:
چيزی شده؟ آره، خودش بود! اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهای خلاف بود.
🌷برای به دست آوردن پول مواد، همه كاری می كرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلی خراب بود. مرتب به ملائك التماس می كرد.
🍁 حتی من علت مرگش را هم می دانم. خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی كه اشتباه نديدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
🌷گفتم: بالای دكل، مشغول دزديدن كابل های فشار قوی برق بوده كه برق او را می گيرد و كشته می شود. خانم من گفت: فعال كه سالم و سر حال بود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
قسمت پنجاه و هفت👇
🌷آن شب وقتی برگشتيم خونه خيلی فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايی كه من ديدم توهم بوده؟! دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد.
🍁 بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آن ها فاميل بود سؤال كردم:
🌷علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده. من بيشتر توی فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشت.
🍁گناهان و حق الناس و... حسابی گرفتارش كرده بود. به همه التماس می كرد تا كاری برايش انجام دهند. چند روز بعد، يكی از بستگان به ديدنم آمد.
🌷ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. لا به لای صحبت ها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالای دكل برق تا كابل فشار قوی را قطع كند و بدزدد.
🍁ظاهراً اعتياد داشته و قبلا هم از اين كارها می كرده. همان بالا برق خشكش می کند و به پايين پرت ميشود.
🌷خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلانی رو ميگی؟ شما مطمئن هستی؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده اش چيز ديگه ای گفتند.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
قسمت پنجاه و هشت(نشانہها)👇
🌷پس از ماجرايی كه برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخی از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده ام. نمی دانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكی از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم.
🍁 ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودی، بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخی موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.
🌷بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجرای شهادت برخی همكاران من اتفاق خواهد افتاد. يكی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت.
🍁خيلی ناراحت بودم، اما ياد حرف عموی خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق می شود.
🌷در يكی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قديمی محل رفتم و ياد و خاطرات كودكی و نوجوانی، برايم تداعی شد.
🍁 يكی از پيرمردهای قديمي مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و برای نماز وارد مسجد شديم. يكباره ياد صحنه هايی افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.
🌷ياد آن پيرمردی كه به من تهمت زده بود و به خاطر رضايت من، ثواب حسينه اش را به من بخشيد. اين افكار و صحنه ناراحتی آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_پنجاه_و_نه
قسمت پنجاه و نه👇
🌷 باخودم گفتم: بايد پيگيری كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند می دانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعی است.
🍁 اما دوست داشتم حسينیه ای كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم. به آن پيرمرد گفتم: فلانی را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد.
🌷گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بی سر و صدا كار خير می کرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی كم پيدا می شود.
🍁 گفتم: بله، اما خبر داری اين بنده خدا چيزی تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟! گفت: نمیدانم. ولی فلانی خيلی با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته.
🌷بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سوالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزی وقف كرده؟ اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند.
🍁 دوست نداشت كسی خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما می گويم. ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را می بينی كه اينجا ساخته شده، همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردی اين حسينيه را ساخت و وقف كرد.
🌷نميدانی چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد. الان هم داريم بنايی می كنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش ميكنيم به مسجد، تا فضا برای نماز بيشتر شود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت
قسمت شصت👇
🌷من بدون اينكه چيزی بگويم، جواب سوالم را گرفتم. بعد از نماز سری به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به بانی اصلی اش بخشيدم.
🍁 شب با همسرم صحبت می كرديم. خيلی از مواردی كه برای من پيش آمده، باور كردنی نبود. با لبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهای همسرت و دختری كه تو راه داری شفاعت شدی.
🌷به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد.
🍁 اما جدایی از اين موارد، تنها چيزی كه پس از بازگشت، ترس شديدی در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود!
🌷من صداهای وحشتناكی می شنيدم كه خيلی دلهره آور و ترسناك بود. اما اين مسئله اصلا در كنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسان ها پخش ميشد.
🍁 لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنايان می شدم. اما نکته مهم ديگری را که بايد اشاره کنم اين است که:
🌷 من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقت های اضافه هستم!
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_یک
قسمت شصت و یک(مدافعان حرم)👇
🌷اما نکته مهم ديگری را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم.
🍁 به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقت های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی كه شما برای صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود.
🌷همچنين زمانی كه مشغول بندگی خالصانه خداوند يا زيارت اهل بيت هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نمی شود. ديگر يقين داشتم كه ماجرای شهادت همكاران من واقعی است.
🍁 در روزگاری كه خبری از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت می كردم؟ برای همين چيزی نگفتم. اما هر روز كه برخی همكارانم را در اداره می ديدم،
🌷يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات می كنم. هيجان عجيبی در ملاقات با اين دوستان داشتم. می خواستم بيشتر از قبل با آن ها حرف بزنم و ...
🍁 من يک شهيد را که به زودی به ملاقات الهی می رفت می ديدم. اما چطور اين اتفاق می افتد؟ آيا جنگی در راه است!؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد:
🌷كسانی كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام كنند. جنب و جوشی در ميان همكاران افتاد. آن ها كه فكرش را می كردم، همگی ثبت نام كردند.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_دو
قسمت شصت و دو👇
🌷 من هم با پيگيری بسيار توفيق يافتم تا همراه آن ها، پس از دوره آموزش تكميلی، راهی سوريه شوم. آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد،
🍁نيروهای ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريست ها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد.
🌷مرتب از خدا می خواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه ای به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم برای رضای خدا كاری انجام دهم.
🍁 من ديده بودم كه شهدا در آن سوی هستی چه جايگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آن ها باشم. كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلی كه فكر می كردم بايد جبران كنم انجام شد.
🌷آماده رفتن شدم. به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلی مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نميشد و... اما با ياری خدا تمام كارها حل شد. ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايی كه در اتاق عمل برای من پيش آمد،
🍁 كل رفتار و اخلا من تغيير كرد. يعنی خيلی مراقبت از اعمالم انجام می دادم، تا خدای نكرده دل كسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخی ها و سر كار گذاشتن ها و... خبری نبود.
🌷يكی دو شب قبل از عمليات، رفقای صميمی بنده كه سال ها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكی از آن ها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتی شبيه مرگ پيدا كرديد و..
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣️﷽❣️
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_سه
قسمت شصت و سه👇
🌷خلاصه خيلی اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من برای يكی دو نفر، خيلی سر بسته حرف زده بودم و آن ها باور نكردند.
🍁 لذا تصميم داشتم كه ديگر برای كسی حرفی نزنم. جوادمحمدی، سيد يحيی براتی، سجادمرادی، برادر كاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنايی و... در کنار هم بوديم.
🌷آن ها مرا به يكی از اتاق های مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كنی. من هم كمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خيلی منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت.
🍁 چند روز بعد در يكی از عمليات ها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم.
🌷هيچ حركتی نمی توانستم انجام دهم. كسی هم نمی توانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوی تك تيرانداز تكفيری به شهادت برسم.
🍁 در اين شرايط بحرانی، عبدالمهدی كاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آن ها خيلی سريع مرا به سنگر منتقل كردند.
🌷خيلی از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدی گفت: تو بايد بمانی و بگويی كه در آن سوی هستی چه ديده ای.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_چهار
قسمت شصت و چهار👇
🌷چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهی به چهره تك تك آن ها كردم. گفتم چند نفری از شما فردا شهيد می شويد.
🍁 سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه های خود التماس می كردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم.
🌷از طرفی براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اين ها نباشم اما نه انشاءالله كه هستم. جواد با اصرار از من سؤال می كرد و من جواب می دادم. در آخر گفت:
🍁 چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد می خورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهی و خالصانه، هر چه می توانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد.
🌷روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری كرده بود كه برای غربی ها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.
🍁جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: می بينی، پس فردا همين مسئولی كه اينطور خون بچه ها را پايمال می كند، از دنيا می رود و می گويند شهيد شد!
🌷خيلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سال ها طوری از دنيا می رود كه هيچ كاری نمی توانند برايش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
📣 کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_پنج
قسمت شصت و پنج👇
🌷چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی برای شهادت آماده كردم. من آرپی جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد می شوند با تمام اين افراد قرار گرفتم.
🍁 گفتم اگر پيش اين ها باشم بهتره. احتمال همگی با هم شهيد می شويم. نيمه های شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند.
🌷او كارها را پيگيری ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم می رويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او می خواست من را از همراهی با نيروها منصرف كند.
🍁 من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودی شهيد می شوند. از جمله بيشتر دوستانی كه با هم بوديم. من هم می خواهم با آن ها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم.
🌷دستور حركت صادر شد. من از ساعت ها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل می خواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.
🍁 هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلی جدی گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشی.
🌷بايد حرفش را قبول می كردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه ای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو زود باش.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_شش
قسمت شصت و شش👇
🌷بعد جواد داد زد: سيديحيی بيا. سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپی جی را بگير، برو بالای تپه.
🍁 بچه ها تو را توجيه می كنند. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلی آرام بود. تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
🌷يكی از آن ها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندی است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدی چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم، باعصبانيت گفتم:
🍁خدا بگم چيكارت بكنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟! او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلا نبايد شهيد شوی. بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده اند.
🌷برای همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی. اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند،
🍁 مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما كه با هم بوديم، همگی پركشيدند و رفتند. درست همان طور كه قبلا ديده بودم.
🌷جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه های اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار می داد.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_هفت
قسمت شصت و هفت(مدافعان وطن)👇
🌷مدتی از ماجرای بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلی خراب بود. من تا نزديكی شهادت رفتم، اما خودم می دانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!
🍁 به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد. روزی كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!
🌷چند دختر جوان با لباس هايی بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و نا خواسته نگاه من به آن ها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغيير دادم. هرچه می خواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد.
🍁اما ديگر دوستان من، در جايی قرار گرفتند كه هيچ نامحرمی دركنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمی دانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم.
🌷هرچه بود، گويی ايمان من آزمايش
شد. گويی شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستی. با اينكه در مقابل عشوه های آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملی انجام ندادم،
🍁اما متأسفانه نمره قبولی از اين آزمون نگرفتم.
در ميان دوستانی كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را می شناختم كه آن ها را جزو شهدا ديدم. می دانستم آن ها نيز شهيد خواهند شد.
🌷يكی از آن ها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جايی نشست كه هيچ كسی در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_هشت
قسمت شصت و هشت👇
🌷در جريان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر می كردم كه علی به زودی شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!
يكی ديگر از رفقای ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمی بود.
🍁 او در ايران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايی كه بدون حساب و كتاب راهی بهشت می شدند مشاهده كردم!
من و اسماعيل، خيلی با هم دوست بوديم. يكی از روزهای سال 1397 به ديدنم آمد.
🌷ساعتی با هم صحبت كرديم. او خداحافظی كرد و گفت: قرار است برای مأموريت به مناطق مرزی اعزام شود. رفقای ما عازم سيستان و بلوچستان شدند.
🍁 مسائل امنيتی در آن منطقه به گونه ای است كه دوستان پاسدار، برای مأموريت به آنجا اعزام می شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سيستان است.
🌷يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آن جا برای او باز شود!؟ سريع با فرماندهی مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.
🍁 مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آن ها را همراهی کنم. در يکی از روزهای بهمن 97 خبری پخش شد. خبر خيلی كوتاه بود. اما شوك بزرگی به من و تمام رفقا وارد كرد.
🌷يك انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت می رساند.
سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعيل كرمی هر دو در ميان شهدا بودند.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💔✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_شصت_و_نه
قسمت شصت و نه(توفیق شهادت)👇
🌷وقتی با آن شهيد صحبت می كردم، توصيفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره ميكرد كه بسياری از مشكلات شما با توكل به خدا و در خواست از شهدا برطرف می گردد.
🍁 مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نمی شويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگی كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد.
🌷بعد گفت: «اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهل بيت حلقه ميزنند و از وجود نورانی آن ها استفاده می كنند.» من از نعمت های بهشت که برای شهداست سؤال كردم.
🍁 از قصرها و حوری ها و... گفت: تمام نعمت ها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل بيت را درك كنی، لحظه ای حاضر به ترك محضر آن ها نخواهی بود.
🌷من ديده ام كه برخی از شهدا، تاكنون سراغ حوری های بهشتی نرفته اند، از بس كه مجذوب جمال نورانی محمد و آل محمد شده اند. صحبت های من با ايشان تمام شد.
🍁 اما اين نکته که زيبايی جمال نورانی اهل بيت حتی با حوری ها قابل مقايسه نيست را در ماجرای عجيبی درک کردم. در دوران نوجوانی و زمانی که در بسيج مسجد فعال بودم،
🌷شب ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجوانی، برخی شب ها به داخل قبرهای خالی می رفتيم و رفقا را می ترسانديم!
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🖤🍃
╰┅── ─ ──┅╯
💖✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_هفتاد
قسمت هفتاد👇
🌷اما يک شب ماجرای عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناری فرو ريخته و سنگ لحدهای قبر پيداست!
🍁 من در تاريکی، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! از نشانه های روی قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است.
🌷همان لحظه يکی از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او می خواست اسکلت های مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم.
🍁 لحظاتی بعد صدای جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد! من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقی بود،
🌷قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. در آن سوی هستی و درست زمانی که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد:
🍁 آن قبری که پوشاندی، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعای آن زن، چندين حوريه بهشتی در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نورانی اهل بيت در مقابل من قرار گرفتند
🌷و من مدهوش ديدار اين چهره های نورانی شدم. از طرفی چهره ی زيبای آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايی جمال نورانی اهل بيت کجا و چهره ی حوريه های بهشتي؟!
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ──┅╯
💖✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_هفتاد_و_یک
قسمت هفتاد و یک👇
🌷 من در آنجا هيچ چيزی به زيبايی جمال اهل بيت نديدم.
اما نكته مهمی كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسی نمی شود.
🍁 انسان با اخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايی دل بكند، لياقت شهادت می یابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه برای آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.
🌷مثالی بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبی كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كسانی شهيد می شوند، به يكی از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوی.
🍁 روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهای ما مورد هدف قرار گرفت. سيد يحيی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم.
🌷اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهای داعش، توانست به عقب بيايد!
من خيلی تعجب كردم. يعنی اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت.
🍁 يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمی حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلی پشيمانم. خيلی... باتعجب گفتم: از چی پشيمانی؟ گفت:
🌷«يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز، وقتی كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد می شوم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
#عید_مبعث
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ──┅╯
💖✨
❣﷽❣
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_هفتاد_و_دو
قسمت هفتاد و دو👇
🌷يقين داشتم كه الان شهيد می شوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند.
🍁 ديدم نميتوانم از آن ها دل بكنم!
در درونم به حضرت زينب (س) عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم.
🌷من می خواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش ميكنم... هنوز اين حرف های من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروی غيبی به ياری من آمد!
🍁 دستی زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد. من به سمت عقب ميرفتم و صدای گلوله ها كه از كنار گوشم رد ميشد را می شنيدم،
🌷بدون اينكه حتی يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويی آن نيروی غيبی مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلی پشيمانم.
🍁نميدانم چرا در آن لحظه اين حرف ها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمی آيد. او می گفت و همينطور اشك ميريخت...
🌷درست همين توصيفات را يكی ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او می گفت: وقتی تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣﷽❣
#لیست_همه_قسمتها
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_هفتاد_و_سه
قسمت هفتاد و سه👇
🌷يك دلم می گفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلی تنهاست. حيفه در جوانی بيوه شود. من خيلی او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم،
🍁 يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهای شهدا را كه من، همراه آن ها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و...
🌷شبيه اين روايت را يکی از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او می گفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم!
🍁در آنجا ديدم كه رفقای من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت می شدند، نوبت به من رسيد. گفتند:
🌷آيا دوست داری همراه آن ها بروی؟
گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آن ها يکباره در دلم نشست.
🍁 همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.
من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.
حالا چقدر افسوس می خورم. چرا من غفلت كردم!؟
🌷مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلی اشتباه كردم. ولی يقين پيدا کردم که شهادت توفيقی است که نصيب همه نمی شود.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
#داستان
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ──┅╯
💖✨
❣﷽❣
#لیست_همه_قسمتها
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_هفتاد_و_چهار
قسمت هفتاد و چهار(حسرت)👇
🌷اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه های مرزی حضور داشتم. اما خبری از شهادت نشد!
🍁 در آنجا مطالبی ديدم که خاطرات ماجراهای سه دقيقه برای من تداعی ميشد.
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آن ها حالم تغيير کرد!
🌷من هر دوی آن ها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ی شهدا و با سرهای بريده شده راهی بهشت بودند. برای اينکه مطمئن شوم به آن ها گفتم: نام هر دوی شما محمد است؟
🍁 آن ها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزی نگفتم.
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم.
🌷با حسرتی
كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلی چهره آن ها برايم آشنا بود.
🍁 به نفر اول گفتم: من نمی دانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی برای من آشنا هستيد. می توانم فاميلی
شما را بپرسم نفر اول خودش را معرفی كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد.
🌷ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعی شد. بلافاصله به دوست كناری او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آن ها را می شناسم.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
#داستان
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╔═.🌿.════╗
@gholch👈🌹
╚════.🌿.═╝
💖✨
❣﷽❣
#لیست_همه_قسمتها
#سه_دقیقه_در_قیامت 💢
#قسمت_هفتاد_و_پنج
قسمت هفتاد و پنج👇
🌷 اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم.
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند.
🍁 هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.
🌷پنج نفر ديگر از بچه های اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت می رسند.
🍁 چند نفری را در خارج اداره ديدم که آن ها هم...
هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من، خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمی كنم،
🌷اما خيلی از موارد را سال ها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان های مختلف به ياد می آورم.
چند روز قبل در محل كار نشسته بودم.
🍁 چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكی از مسئولين از تهران، برای بازرسی به اداره ی ما آمد.
همين كه وارد اتاق ما شد،
🌷سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسی شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوری برادر؟
من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدالله
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
داستان شب
کانال گلچین شده ها رو به دوستاتون معرفی کنید📣
╭┅── ─ ──┅╮
@gholch👈🌹🍃
╰┅── ─ ──┅╯