من، سید، فاطمهسادات و سیدعلیِ دوماههام، سه سال پیش چهارتایی رفتیم مدرسهٔ کنار خانهمان. دوتا برگه رأی داشتیم روی هر دو اسمت را نوشتیم و انداختیم توی صندوق. آن وقتها فاطمه سادات تازه نوشتن یاد گرفته بود. میگفت ننویسید رئیسی! بنویسید عمو رئیسی.
سید آن روزها خیلی خسته بود. از تو برای همه گفته بودند. با تمام توانشان برای رئیسجمهور شدنت تلاش کرده بودند. هم خودش، هم همهٔ دوستانش.
نه اینکه تو گفته باشی یا مثلاً چیزی داده باشند بهشان! نه، فقط تو را همان کسی میدانستند که باید میآمد.
امروز چهارتایی قرار است مشکی بپوشیم برویم مسجد بزرگ شهرمان، مسجد جمکران. این بار برگه رأی نداریم ولی یک کاغذ داریم. یک برگه که فاطمه سادات رویش نقاشی کشیده، تو را بالای ابرها کشیده توی بهشت. عمو رئیسیِ فاطمه سادات، شهادتت همهٔ خستگیها را دَر کرد. شنیدن آن همه زخم زبان ارزشش را داشت، تو همانی بودی که باید میآمدی...
#زندگی_نوشت
@giyume69
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداحافظ سیدِ عزیزِ شهیدِ ما...
@giyume69
داستان تو هنوز تمام نشده
توخواهی خندید
در جایی که قبلا گریسته بودی... 🌿
#زندگی_نوشت
@giyume69
🌿نام آقای عباسیولدی نام آشنایی برای مادران است. کتابهای ارزشمند ایشان در موضوع تربیت اسلامی کودکان تقریبا هر مادر دغدغهمندی را سرذوق میآورد. اینبار برای تبیین خصوصیات جبههٔ حق در مقابل جبههٔ باطل از زبان داستان استفاده کردهاند. داستانی که بین دو روستا به نامهای ایلیا(مسلمانان) و حیفیا(یهودیان) روایت میشود. نتیجه خواندن این رمان برای دختر هشت سالهام این بود که کتاب موفقی در ارتباطگیری و انتقال مفاهیم است. مخاطب این کتاب کودکان و عمدتاً نوجوانان هستند.
ایلیاوحیفیا در دو جلد توسط انتشارات آیین فطرت به چاپ رسیده است:
جلد۱👈 دزدان راز ایلیا
جلد۲👈 سکههای ویرانگر
#کتاب_نوشت
@giyume69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ به قلم آسیه کلایی
🌿 کاری از گروه داستانک بانوی فرهنگ
https://ble.ir/banooyefarhang_info
#غزه_نوشت
#رَفَح
#کمپ_سازمانملل
@giyume69
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای مبنا...
من یک گروه دومیام. از ترم حرفهای مدرسه نویسندگی مبنا، توی همین بهاری که گذشت.🪴
دو هفتهٔ آخر را نبودم. هیچجا نبودم! جز کنار مادرم. کنار مادری که حالا دیگر مادر ندارد.🥺 نه توی کلاسهای آنلاین نه توی گروه!
ولی دلم مدام آنجا بود، پای درس استاد.
حالا بعد از دو هفته دلم لک زده برای سلامهای معنوی صبا.
برای حس قشنگی که به زهرا پیدا کردم، حس یک آبجی بزرگتر داشتن.
و همین حس به نرگس، حس داشتن یک آبجی کوچکتر.
برای ادب و خوش خلقی مریم مهربانم.
هشتگ سوال زدنهای سیمین پرتلاشم.
ذوق کردنهای خانم آرایش برای بودنمان.
برای آن روزهای بامزه که الهام سرگروه بود.
برای طنازی معصومه و قلم صمیمیاش.
و برای مقرری فرستادنهای فاطمه و بودن حواسش به همه چیز.
برای آزاده و زهرا، معلمهایی که از خودمان بودند و هیچ وقت احساس نکردم خودشان را جدای از ما میدانند.
برای بچههای شیفتشب که زیر سایهٔ مبنا دور هم جمع شدیم.
برای گیر دادنهای بزمشاهی به فامیلیام.
و برای استاد که یک پنجرهٔ جدید توی ذهنم، رو به دنیا باز کرد و به قول سهراب تا این پنجره باز است جهانی با ماست.
اول ترم که خودم را معرفی کردم متن معرفیام گره خورد به واژهٔ مادر و حالارسیدهام به روز آخر، روز آخر هم نشد که باشم. باز هم دلم تنگ شد ولی خیالم راحت بود. راحت بود چون آخرش هم گره خورد به مادر. استاد خودش گفته بود: «برو به مادرت برس»
مبنا از آن مدرسههایی است که لابهلای آموزشها و کلاسهایش، نقاط عطف زندگی، سَر جایشان میمانند.
#زندگی_نوشت
@giyume69
اینا ماییم😊
بچههای گروه دوم
نقاش: مریممحسنیزاده❤️
#اونکهبالاشنوشته_آسیهجان_منم_مثلا
@giyume69