📝
آدمی که حرف رفتن را کنارتان پیش کشید،
آدمی اگر برایتان از زمین و
زمان بهانه چید برای نماندن،
اصرار نکنید به ماندنش،
مدام زمزمه نکنید "بمان"
اصرار، آدمها را برای
همیشه ماندنی نمیکند؛
"اصرار"
فقط رفتنشان را به تاخیر می اندازد،
و چقدر درد میکشیم میان این ماندن های
از روی "دلسوزی"
و چه بلاها که سرمان نمی آورند
ماندن های "بی حوصله"
آدم ها اگر رفتی اند،راهشان را باز کنید،
و بگذارید به هر جای دنیا که میخواهند
سفر کنند؛
ماندن را "اصرار " نکنید!
آدم اگر ماندنی باشد،
هزار و صد و یک راه هم اگر جلوی پایش بگذارید؛
خیالتان تخت؛
"جم نمیخورد"
👤محمد ارجمند
📝
در دنیای "قضاوتها" تنها به این نکته توجه میشود که دیگران بر اساس نظر ما چگونهاند؟
فردی در ترافیک جلوی ما بپیچید «احمق»
ما که جلوی دیگران میپیچیم «زرنگ»
کسی جواب تلفن ما را ندهد «بیمعرفت»
ما که جواب ندهیم «گرفتار»
فرد بلندتر از ما «دراز»
کوتاهتر از ما «کوتوله»
همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته»
ما بیشتر بخواهیم، طرف مقابل میشود «بی احساس»
فردی لیوان آب ما را واژگون کرد «کور»
پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارد لیوان را سر راه قرار داده است؛ و...
دنیای قضاوتها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران
بر اساس نیازها و ارزشهای خودمان.
👤#مارشال_روزنبرگ
📝
پاییز را دوست دارم !
بوی "مهر" می دهد ...
شبیه دخترکِ شاعری ست ؛
با موهایی بلند و موج دار ...
دختری که دیوانه وار ، عاشقِ کسی شده
و با شعرهای نارنجی اش ؛
برای یک شهر ، دلبری می کند ...
دختری با چشم هایی عسلی ... و لب هایی انار گونه ...
حیف از این همه زیبایی ؛
که بادها به تاراج می برند ... !
هر بار که از پشتِ پنجره ، صدای آوازش به گوش می رسد ؛
تمام جانِ آدم ، می سوزد ...
مگر می شود برای معصومیتش اشک نریخت ؟!
برای دخترکی که از بی مهریِ آدم ها ؛
هر سال همین موقع ؛
موهایش را کوتاه می کند ،
و آن ها را دانه دانه ؛
زیرِ پای عابرانِ بی انصافِ شهر می ریزد ...
کسی توجهی نمی کند ،
دخترک دلش می گیرد ،
روی بلند ترین ابرها می ایستد ،
و دردهای هزار ساله اش را ،
از دریچه ی چشم های معصوم و بی پناهش ، به زمین می ریزد ...
هیچ دستی برای پاک کردنِ اشک هایش نیست !
تمام داراییِ این مردم ؛
چتری ست که روی سرشان می گیرند
تا مبادا خیس شوند و خوابِ شیرینِ بی تفاوتی ، از سرشان بپرد !
دلم برایش می سوزد ...
چقدر دوستش دارم !
و چقدر ناتوانم ؛
وقتی برایِ چشم های خیس و باران خورده اش ؛
کاری از دستم بر نمی آید ...
👤#نرگس_صرافیان_طوفان
📝
خواستم بگویم دوست دارم خودم را در چشمهای تو ببینم، لبانم خون زار بود، نگفتم.
پس لب دوختم به سکوتی طولانی، که یادگار هزار نسل آدم بیتاب قبل از من است. تنها به تماشای تو قناعت کردم، که سهم های دنیا را به مساوات و عدالت تقسیم نکرده اند.
هزار طلوع و هزار غروب ایستادم بر بلندای غرورم به تماشای تو، که ارتفاع دیدنی بودنت از توان من فراتر رفته این روزها، خاصه وقتی میخندی و در انتهای دنیا مست می شوم از تماشا کردن طلوع سرخوشی تو. نه که بیتاب باشم، نه. آموخته ام نگذارم دستهایم ساقه های ترد نوازش شوند، آموخته ام لبانم را پیش از بوسه خواه شدن به قیر داغ کلماتی بی معنا و تلخ مهر و موم کنم. اما تماشای تو حدیث دیگری است، تماشای تو باهار دیگری است. چه حیف که خودت را از چشمهای من نمی بینی.
بعدها، باد لای موهایت خواهد پیچید و یادت خواهد آورد که خیال دستهایم خیال موهایت را هزار بار بافته اند، و خیال لبهایم خیال تمام تنت را بوسیده اند، و خیال چشمهایم آنقدر تو را نگاه کرده اند که حک شده ای پشت پلکهایم. بعدها، جنگ ها که تمام شد، اسماعیل ها که از قربانگاه ها سربلند و سلامت برگشتند، تاریکی که رفت، مجال دوست داشتن که پدید آمد، به مرد سرخوش زندگیت بگو یکی بود، یکی نبود، در عصر یخبندان، آن وقت ها که دوست داشتن از یاد انسان رفته بود، مردی بود که دوستم داشت، طفلک دیوانه. اما هر بار که خواست حروف متبرک علاقه را بگوید، از زخم دلش خون دوید تا لبانش.
پس آنقدر نگفت، تا عاقبت درخت شد، درختی که سایه ندارد و میوه نمی دهد، اما تا دلت بخواهد صبور است و همه زمستان ها را تاب آورده.
در آن باهارهای زیبا یادم کن، صنوبر زیبا. به یاد بیاور که پاییز شدم به شوق تو، که پیراهن کوتاه نارنجی فقط به برگهای تن تو می آید.....
👤#حمیدسلیمی
از جنگل ؛
به کارگاه چوب بری رفتند !
صندلی ... نیمکت ... میز ...
آنکه عاشق تر❤️ بود؛ پنجره شد ...!
طنز
@golchintap
کی جرات داره گربه را دم حجله بکشه بخوانید واقعا زیبا است 😂😂😂
از پدربزرگ راز ۴۰ سال زندگی موفقاش را پرسید.
پدربزرگ لبخندی زد و از شب اول زندگیاش گفت:
شب اول بود پسرم، روی تخت با مادربزرگت نشسته بودم و برایش از خاطراتم میگفتم.
دهانم خشک شده بود،
اما اگر به مادربزرگت میگفتم یک لیوان آب بیاور، ممکن بود حوصله نکند و همان اولین درخواست من، زمین بخورد و رشتهی زندگی از دستم در برود.
درست در همان حال گربهای از لب پنجره رد میشد، زیر نور مهتاب، کش و قوسی به خودش داد و دراز کشید.
من هم خیلی آرام و جدی به گربه گفتم: یک لیوان آب برایم بیاور...
مادربزرگت تعجب کرد،
اما غرق شنیدن خاطرات بود.
من هم دوباره به تعریف خاطراتم ادامه دادم...
ده دقیقه بعد، دوباره به گربه گفتم یک لیوان آب از تو خواستم!
@golchintap
و باز به گفتن خاطرات ادامه دادم.
اما وقتی خاطره تمام شد،
مثل برق از جایم بلند شدم ، قمه را از زیر تخت برداشتم و تا گربه فرصت فرار پیدا کند گردن او را گرفتم و گفتم: دوبار به تو گفته بودم یک لیوان آب بیاور، اما گوش ندادی،
و با یک حرکت سریع سر گربه را جدا کردم.
بعد آرام به تخت برگشتم،
به مادربزرگت لبخندی زدم و گفتم: عزیزم، یک لیوان آب بیاور.
و حالا ۴۰ سال است که حرفی را دوبار نزدهام.
چند سال گذشت و پسر ازدواج کرد، شب عروسی نزدیک بود تصمیم گرفت او هم گربهای را در شب اول بکشد
از این رو به دروازه غار رفت و یک قمهی دسته زنجان اصل خرید.
یک گربهی پیر آرام هم از خیابان مولوی خرید.
شب اول ازدواجش گربه را نشاند پای پنجره، و قمه را هم گذاشت زیر تخت، و شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران سربازی که چطور سر شرط بندی با زرنگی تمام سیصد فشنگ از انبار مهمات دزدیده بود، و آب از آب تکان نخورده بود.
دختر حسابی از خاطرات کلافه شده بود، و دائم می گفت:
خب، حالا برو سر اصل مطلب!
او هم میگفت: حالا صبر کن، جاهای خوبش مانده.
و دوباره داستان را ادامه میداد.
و هر از چند گاه هم به گربه میگفت: یک لیوان آب لطفا.
خلاصه در نهایت جستی زد و گربه را سر برید
بعد هم از دختر تقاضای آب کرد.
دختر خیلی آرام به سمت آشپزخانه رفت.
اما کمی دیر کرد.
فریاد زد: کجایی عزیزم
دختر گفت: دارم شربت درست میکنم گلم.
بادی به غبغب انداخت و با خودش فکر کرد:
چقدر عالی، من از پدربزرگ هم موفق تر بودم در کشتن گربهی دم حجله.
@golchintap
فردا صبح با غرور تمام سرکار حاضر شد تا تجربهی موفق خودش را برای همکارانش تعریف کند.
اما هر کدام از همکاران که وارد شدند، از او رو میگرداندند،
حتی جواب سلام او را نمیدادند،
خانوم های همکار هم چشم میچرخاندند و به او اعتنا نمیکردند.
ساعت ۹ صبح هم به اتاق رئیس احضار شد!
رئیس با سنگینی جواب سلام او را داد، و سریع رفت سر اصل مطلب:
همکار عزیز، اینجا، در این اداره، به عنوان یک نهاد حمایت از محیط زیست، خود ما باید اولین مدافع حقوق حیوانات باشیم.
اما شما ظاهرا مشکلاتی دارید که ادامهی همکاری را، غیر ممکن میکند.
تا آمد بپرسد مگر چه شده قربان،
رئیس موبایلش را باز کرد
و کلیپ "سربریدن گربهی ملوس توسط یک بیمار روانی" را برای او به نمایش گذاشت.
کلیپ در یک کانال سیصدهزار نفری به اشتراک گذاشته شده بود
و در کمتر از ۸ ساعت، دویست هزار بازدید گرفته بود!
چند ساعت بعد،
وقتی داشت از حسابداری
برگهی تسویه حساب را دریافت میکرد،
متوجه شد او را در کانالی به نام
"این دیوانه را شناسایی کنیم"
عضو کرده اند.
لینک پیج "کمپین انتقام از مرد بی رحم، با همکاری انجمن حمایت از حقوق حیوانات"
در فیس بوک نیز از طرف دوستان برای او ارسال شد.
وقتی به خانه برگشت، همین که در را باز کرد
با یک فضای خالی مواجه شد.
کاغذی با مضمون زیر روی دیوار نصب شده بود:
عزیزم، من تو را قضاوت نمیکنم.
تو فقط نیاز به معالجه داری همین.
@golchintap
آن شب زودتر از همیشه به خواب رفت
و صبح زود با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شد:
- آقای ... ؟
- بله، خودم هستم.
- شما سریعا باید خودتان را به دادگاه نظامی معرفی کنید.
- بابت چه موضوعی؟
- تشریف بیاورید مشخص میشود، در مورد جزییات گم شدن سیصد فشنگ در دورهی خدمت شما.
شما تبرئه شده بودید. اما با گزارشی جدید ، پرونده دوباره به جریان افتاده است.
تمام شب را روی زمین خوابیده بود
و بدنش حسابی کوفته بود.
وسایلش را برداشت تا به مسافرخانهای برود.
اما جلوی در با انبوه همسایگان و یک ون ویژهی آسایشگاه روانی مواجه شد:
قربان، همسایهها از وجود شما در این آپارتمان نگران هستند، باید با ما بیایید.
وارد بخش که شد،
سر در بخش تابلو زده بودند:
بخش بیماران اسکیزوفرنی.
در اولین مصاحبهی بالینی درمانگر از او پرسید:
پسرم، غیر از گربهها، تا به حال پیش آمده بود که به حیوانات دیگر نیز دستوراتی بدهی؟
@golchintap
اصلاحات از یک میز عسلی شروع شد!/سید ابراهیم نبوی - طنز
@golchintap
سالها پیش در یکی از سرزمینهای دور یک آقای بسیار سنتی بود که با همسر بسیار مدرنش زندگی می کرد.همسر مدرن آقای سنتی که از اساس با امور کلاسیک مخالف بود،درست سه ساعت بعد از ازدواج فکر کرد که دچار بحران هویت شده و فهمید در این تضاد سنت و مدرنیسم موجود در خانه ی آقای سنتی احتمالا دچار یک شیزوفرنیای حسابی خواهد شد.به تابلوهای کوبلن و مبلهای استیل و میزهای کنده کاری شده و آباژور منگوله دار و لاله و شمعدانی خانه نگاه می کرد و حرص می خورد.با خودش می گفت:بعد از یک عمر مارکز و پاز و روبلس خواندن شدیم شمس الملوک.
سرانجام در یک صبح درخشان پاییزی ساعت 8 صبح که آقای سنتی سنگک داغ و چای قندپهلو را خورده بود،ولی هنوز سرکار نرفته بود،خانم مدرن نه گذاشت نه برداشت و گفت:
آقا من دیگه تحمل این میز عسلی چوبی رو ندارم.لکه چای می مونه روش
آقای سنتی بهش برخورد.کلی استدلال مکرد که هویت فرهنگی خیلی مهم است،اما خانم مدرن به قضایای کاربردی مربوطه به لکه ی چای فکر می کرد.سرانجام عصر سه شنبه و دریک غروب غم انگیز ساعت 6 بعد از ظهر آقای سنتی یک میز عسلی شیشه ای آورد و گذاشت توی اتاق پذیرایی بعد خانم که دیده بود آباژور منگوله دار به میز شیشه ای نمی آید،گفت کهآباژور را عوض کند. و بعد دیدند که آباژور مدرن طرح وازرلی به مبل کلاسیک مدل لویی چهاردهم نمی خورد.دادند مبل را سمساربرد و به جاش مبل مدرن به طرح و رنگ بندی موندریان آوردند و بعد دیدند مبل جدید با قالی کاشان نمی خورد.قالیها را فروختند و به جاش کف خانه را پارکت کردند و بعد دیدند که کف پارکت با پرده مخمل کرم و قهوه ای مدل لویی پانزدهم نمی آید .پرده بافت گونی به جاش آوردند و مقادیری لووردراپه سفید آویزان کردند پشت پنجره ها. و سه ماه نشده بود که خانه ی آقای سنتی سابق تبدیل شد به یک خانه ی کاملا مدرن.آقای سنتی هم که در راستای اصلاحات جدید کلی تغییرات کرده بود یواش یواش کت و شلوارهای سورمه ای را گذاشت کنار و شلوار و ژاکت تنش کرد و به جای سیگار بهمن و تیر و آزادی،پیپ و توتون کاپیتان بلاک کشید.صبح جمعه سه ما بعد آقای سنتی که کاملا مدرن شده بود و چه بسا نزدیک بود پست مدرن هم بشود به همسرش که براش چای آورده بود گفت:
من دیگه چای نمی خواهم.کیک می خورم با کاپوچینو
تا زن رفت کاپوچینو درست کند مرد به فکر آخرین اصلاحات خانه افتاد .تنها چیزی که به این خانه نمی خورد خانم خانه بود.سه ماه بعد آقای پست مدرن خانم مدرن خانه را هم عوض کرد.!
طنز ادبی
@golchintap
حالِ خوبِتان را
نه از کسی طلب کنید،
نه برایش به این و آن رو بزنید،
و نه حتی منتظرِ معجزه باشید...!
قدری "تلاش" کافیست،
برایِ داشتَنَش!🌷
این خودِ شمایید، که میتوانید، روحِتان را،مملو از عشق و آرامش کنید...