eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
28.1هزار ویدیو
159 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 هر دورانی یک چیزی مد می شد.مثلا ناگهان کشیدن ویترای باب می شد و تمام خانه ها پر می شد از شیشه و رنگ و خمیر و این حرف ها... چند هفته بعد تب فرو می نشست اما معدودی بودند که پیگیرانه و با جدیت ادامه می دادند و هم به درآمدی می رسیدند و کارهای زیبایی خلق می کردند... یک دورانی هم تب درست کردن آکواریوم بالا می گرفت.باز هم شیشه بود و چسب و غذای ماهی و ماهی و انواع سنگ ها و زینت ها... عده ی کمی بودند که ادامه دادند و صاحب نظر و صاحب سبک شدند و حتی بعضی هاشان بعدها کسب و‌کارهای مهمی راه انداختند... بقیه سیاهی لشکرهای بی نام و‌نشان و بی انگیزه ای شدند... فرق آدم ها در شروع کردن نیست... در ادامه دادن و تمام کردن کارهاست... فرق جوامع توسعه پیدا کرده و عقب افتاده هم در همین است... دور همی ها از سر گرفته شده... عروسی ها... عزاها... خریدهای فله ای بدون وسایل ایمنی... دور دور زدن بی هدف... انداختن همه چیز گردن دولت و این و آن... گرفتارشدن گله ای و فله ای و کمبود امکانات درمانی و کتک زدن پزشک و پرستار... دیگر آن تشکر نصفه و‌نیمه هم در کار نیست... همه چیز زود عادی می شود‌در این ملک.زود از نفس می افتد... همه چیز نیمه کاره رها می شود... یاد آن جمله ی معروف خواجه احمد به بوسهل زوزنی می افتم این روزها: در همه چیز ناتمامی.... 👤 امید مرجمکی
📝 وقتی کسی فکر می‌کنه که نیازهاش مهم نیستن، مسولیت خودش می‌دونه که همه دنیا رو خوشحال و راضی کنه و تو زندگیش هم آدمایی رو جذب می‌کنه که احتیاج شدیدی دارن در اولویت باشن و خودشون رو مرکز دنیا می‌دونن و بعد بازم این حس رو می‌گیره که «آره خب، نیازهای من که خیلی ام مهم نیستن». چرا این باور مهم نبودن نیازها شکل می‌گیره؟ اگه بچه‌ای فقط وقتی تایید و تشویق بشه که نیازها، احساسات و ترجیحات خودش رو کنار بذاره یا در اولویت‌های بعدی بذاره یا اینکه خودش رو مسئول عصبانیت و حال بد والدینش بدونه، تبدیل به آدمی میشه که باید همه رو در نظر بگیره و رعایت همه رو بکنه ولی اهمیتی نداره خودش چی می‌خواد. اگه بچه‌ای اطرافتون هست، سعی کنید درمورد احساسش راهنماییش کنید چون بچه‌ها معمولا هنوز نمی‌تونن بفهمن دقیقا چی حس می‌کنن و باید باهاش چی کار کنن و چطوری نشون بدن که مثلا ناراحتن یا عصبانی ان. بچه‌ها رو جدی بگیرید، نظرشون رو بپرسید و ازشون کمک بگیرید. اعتماد به نفس و تصویری که از خودمون داریم یه شبه درست نمی‌شه. خیلی باید مواظب برداشتی که بچه‌ها از دنیا و ما و خودشون دارن باشیم. 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 خیلی جوان بودم، هزار سال پیش بود شاید، یادم نیست. ماه وسط آسمان می تابید، ما نشسته بودیم در ساحل خنک نوشهر، تنهای تنها، مثل آدم و حوا که تازه هم را کشف کرده باشند. حرفها را زده بودیم و حالا سکوت مزخرف بعد از منطقی شدن و رنگ باختن دیوانه بازی ها نشسته بود بین ما. پانزده سال از من بزرگتر بود و بعد از چند ماه تب و تاب، دیگر آمده بودیم همانجا که اولین بار هم را دیدیم، که "تمامش کنیم". بعد خم شد و مرا بوسید. دراز کشید روی شن ها و گفت هرقدر که دوستم داشته باشی، وقتی من پیرتر شوم و تو بشکفی، دلت مرا نخواهد خواست. گفت نمی خواهد کنار من بماند تا زوال تدریجی علاقه را ببیند. گفت برو، رها باش، تو اول راهی، دل بردار و پر بکش و برو. من تمام مدتی که حرف می زد و داشت سعی می کرد با منطق و دلیل قانعم کند که باید رابطه را دفن کنیم، فقط به لبهای نازک شیرینش نگاه می کردم و به خودم بدوبیراه می گفتم که اول جاده چالوس قول دادم دیگر ننوشمش. حرفهایش که تمام شد، بلند شد و رفت. سوار ماشینش شد، زد به جاده، و دیگر هرگز ندیدمش. برای همیشه رفت. تمام آن حرفها را که من آن شب شنیده بودم، دو شب پیش به دخترکی گفتم که فکر می کرد عاشقم شده. گفتم تو یک شروع جذابی، من نزدیک پایان. گفتم تو اول فروردینی، من بیست و نه اسفند. همین قدر دور. گفتم فاصله سنی تو با پسر من کمتر است تا با خودم. از همین حرفهای منطقی می زدم، مثل آدمهای احمق توی فیلمها. ساکت بود، و تمام مدتی که من حرف می زدم داشت با انگشتش روی ساعد من شکلهای نامرئی می کشید. حرفهایم که تمام شد چشمهای درشتش را انداخت به جان من، گفت این ها که الکی بود، یک کلام بگو دوستم نداری، می روم. بی مکث گفتم دوستت ندارم. رفت. سوار ماشینش شد، و برای همیشه رفت. قهوه سردم را نوشیدم و به آدمهای خیابان اضافه شدم، آدمهایی که هیچکس هیچ جا منتظرشان نیست. این قاعده بازی است. دنیا همینقدر گرد است، گاهی کسی را می خواهی و نمی شود، گاهی کسی تو را می خواهد و نمی شود. شاید هم ما را خلق کردند که درس عبرت بقیه باشیم. همین. 👤 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 نمی‌دانستم که می‌شود با غم زندگی کرد؛ می‌شود راه رفت، خوابید، سفر رفت، عشق‌بازی کرد، مست شد، خندید، رقصید و همچنان غمگین بود. نمی‌دانستم غم می‌تواند در وجود آدم چنان ته‌نشین شود گویی روزی نبوده که نبوده باشد. می‌گویم غم، اما نه از آن غم‌ها که قشنگ است و خوب است و خودش و مرورش یک جور خوبی است، انگار کن که اصالت و فراستی باشد برای وزن آدمی روی زمین؛ نه از آن اندوه‌ها که آدمی برای روزهای کودکی‌اش، برای فضاهای آشنایش، برای او که رفته، یا نیامده یا نمی‌آید توی سینه‌اش دارد و به یادش، به خیالش، غمگین می‌شود گاهی، چشمی تَر می‌کند و حسرتکی می‌خورد. نه؛ من از غمی سخن می‌گویم که بیش از توان آزارپذیری آدمی، آزاردهنده، برنده، تیز، دندانه‌دار و بی‌رحم است و هر لحظه چون اره‌ای به پهلویت، چون خاری در گلویت، چون خاکی در چشمت شکنجه می‌دهد و پروا هم ندارد. نمی‌دانستم، آدمی نمی‌داند که سختی می‌گذرد و سخت‌تر می‌شود. ‌ گاهی در میانه روزمرگی و تلاش‌های بیهوده‌ام برای شادی و موفقیت لحظه‌ای می‌ایستم و متعجب و حیران از خودم می‌پرسم چگونه می‌توانی شیدا! چطور سنگینی این اندوه را تاب آورده‌ای تا به اینجا؛ چطور توان نادیده گرفتن را یافته‌ای و قدرت ادامه دادن را از کجا و که آموخته‌ای. در تکرار مکرر این پرسش، بی و بدون تردید، صورت برافروخته مادرم با آن چشمان درشت قهوه‌ایِ همیشه نگران، وقتی برای مدیریت هر چیز و همه چیز بی‌امان تلاش می‌کند می‌آید جلوی چشمم؛ با آن موهای فرخورده‌ی نیمه پریشانش، با آن خطوط مورب صورت زیبایش، که ترکیب دلربایی از مهربانی و قدرتِ توامان است. جز او که می‌تواند باشد، جز او، آموزگار همه این توانستن‌ها و تاب آوردن‌ها، از غصه نمردن‌ها و صاف ایستادن‌ها؛ او که در میانه آتش و التهاب سرم را می‌فشرد به سینه‌اش، می‌گذارد روی زانوهایش؛ «که درست می‌شود جان مادر»؛ و بعد که می‌بیند آنقدری بزرگ شده‌ام که باورش نکنم، به درایت می‌گویدم که شیدا "ما؛ خانواده ما، درون قایقی هستیم؛ بی‌ناخدا، بی‌نقشه، رها و سرگردان؛ نه در میان برکه‌ای، که رودی خروشان شاید، که می‌رویم و خودمان نمی‌دانیم به کجا". می‌توانید استیصال آدمی چنین بی‌پناه را بفهمید؟ مادر می‌گوید و من می‌فهمم که چه می‌گوید. آدمی اگر بداند که زندگی تا کجا می‌تواند ترسناک باشد و بی‌رحم، اگر بفهمد و بپذیرد و بداند عمق فاجعه را، دیگر نمی‌ترسد. اگر از چهار سو بدانی که چه دارد بر تو می‌‌گذرد، آرام می‌گیری و تقلا نمی‌کنی. مادر این را خوب می‌داند و در دانستن این راز تلخ زندگی بسیار به من کمک کرده است؛ یادم داده که چطور ترسیده اما تسلیم شده، "بپذیرم" . این است که من اینچنین غریب، با غمی به سنگینی همه هستی روی قلبم، راه می‌روم، می‌خوابم، می‌رقصم، می‌خندم و بدون امید به نجات‌، نجات آن‌ها که دوستشان دارم و همه کس و کسان منند روی زمین، این گوشه دنیا، فقط، غمگینم. 👤 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 عزیزدلم! خوب باش، همیشه، در هر شرایطی، لبخند بزن و ایمان داشته باش که از مشکلات و اندوهت قوی‌تری. ایمان داشته‌باش که گرفتاری‌های جهان، هرگز مانند تو هوشمند نیستند و به وضوح، قابل پیش‌بینی‌اند. که دومینو وار و منظم پیش می‌روند و تو اگر خونسرد و آرام باشی، به سادگی می‌توانی مسیر حرکتشان را دنبال کنی و مقابلشان بایستی تا بیش از این جهانت را به‌هم نریزند. امان از زمانی که دست و پای خودت را گم کنی و به این چرخه‌ی معیوب اجازه‌ی پیش‌رَوی بدهی، امان از وقتی که به‌خاطر ناامیدی و اضطراب، گوشه‌ای بایستی و به مهره‌ها، فرصتِ تخریب بدهی و به جای چند مهره‌ی کوچک، بخش عظیمی از مهره‌های جهانت را درگیر کنی! در حالی که با جسارت و امید، می‌توان از این چرخه‌ی معیوب، چرخه‌ای مطلوب ساخت. دومینو هرگز از یک انسان قوی‌تر نیست! مشکلات و دردها هم همینطور... عزیزدلم! نه اندوه، نه بیماری و نه گرفتاری، پایانِ راهِ تو نیستند! پایان راه تو درست همان‌جایی‌ست که کنار می‌کشی و خودت را تسلیم گردباد چموش شرایط می‌کنی. وقتی می‌شود جسورانه از همان ابتدا مقابل اولین مهره‌‌های ناخلف ایستاد و مابقیِ مهره‌ها را نجات داد، چرا ناامید می‌شوی؟ تو قوی‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کنی، بسیار قوی‌تر، بسیار جسورتر و بسیار تسلیم‌ناپذیرتر... 👤
📝 از یه جایی به بعد دیگه میگذره دوره ای که دلت یکی رو میخواسته که دائم دوستت دارم بگه و همه حواسش بهت باشه و از دیدن یه تار موت رگِ غیرتش بزنه بیرون و نقطه ضعفش همه اطرافیانِ جنس مخالفت باشه... از یه دوره ای به بعد خسته میشی از ناز کردنای بعد بحث و دعوا، از حساسیتای زیاد و موقع بیرون بودن هی زنگ زدناش... از یه جایی به بعد دیگه به نظرت قد بلند جذاب نیست، یا یکی که خوب بلده حرف بزنه به نظرت دلبر تر نمیاد و رنگ چشماش دیگه چندان مهم نیست... از یه جایی دیگه مهم نیست که عطرش تلخه یا گرم یا مهم نیست بلد باشه یه جور بغلت کنه که دردات یادت بره... از یه جایی به بعد دلت اونی رو میخواد که باهاش آرومی،که تو تو حاشیه امنِ زندگیشی، که تشویش نداری کنارش، که دوستت دارم نمیگه ولی میخونی عشقشو از چشماش... از یه جایی به بعد میفهمی غیرت یعنی نذاره خم به ابروت بیاد، میفهمی ناز کردن بعد دعوا شیرین نیست تلخِ مزش مثلِ همون دعوا اِ... از یه جایی به بعد میفهمی زنگ زدن دلیلِ توجه نیست و زنگ نزدنم مثالِ بی توجهیش بهت، میفهمی جذابیت به نگاهشه به احساس غروری که موقع بودن کنارش داری... از یه جایی به بعد یه شاخه گلم کفایت میکنه برای قرص شدن ته دلت و خندیدن چشمات... از یه جایی به بعد میفهمی بهترین عطرِ دنیا عطر تنشه که مخلوط میشه با حس امنیتِ بودنش... از یه جایی به بعد دلت یکی رو میخواد که بودنش درمونه،مرهمه رو زخمات، نه که درد رو درد باشه و نمک رو زخم... از یه جایی به بعد عوضِ سرگرمی و بودنِ همینجوری آدما دلت یکی رو میخواد که دلگرمی باشه و بودنش باعث بشه نبودِ هیچکس نیاد به چشم... 👤 فاطمه جوادی 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 هیچوقت تو محل با ما بازی نمی کرد... فقط یه گوشه به دیوار تکیه می داد و تماشا می کرد فرقی نداشت وسطی و هفت سنگ و فوتبال، اون فقط تماشاگر بود یه بار وقتی ازش پرسیدم چرا هیچوقت خودت بازی نمی کنی بهم گفت" یه بار با چند تا از دوستام بازی کردم و بازی رو باختم. خیلی واسم کری خوندن و اون باخت خیلی ناراحتم کرد. واسه همین از باختن می ترسم و ترجیح میدم بازی نکنم. فقط یه تماشاگر باشم، نه چیزی بیشتر... " تو تمام این سال ها یه تماشاگر بود. چون از تکرار گذشته می ترسید. بعد از چند سال بی خبری دوباره دیدمش. تا بهش گفتم تماشاگر منو شناخت. وسط حرفامون فهمیدم تو دلش کسی هست که تو زندگیش نیست. دلیلش رو که پرسیدم از یه تجربه ی تلخ گفت. از یه خواستن که به داشتن ختم نشده... فهمیدم هنوز ترس از تکرار گذشته تو وجودش هست. درست مثل قدیما که بازی نمی کرد و فقط تماشاگر بود. حالا تماشاگر تنهاییش بود... می دونستم حرف زدن با یه تماشاگر بی فایدست ولی تو چشماش نگاه کردم و گفتم ببین رفیق ما قدیما بازی می کردیم تا تلاش کنیم اونی بشه که می خوایم. نمیگم همش می بردیم ولی باختن هم آخر دنیا نبود. تمام لذت بازی به این هستش که همش برد یا همش باخت نیست. بازنده باش ولی تماشاگر نباش. نذار ترس از باخت، ترس از نرسیدن، ترس از تکرار اتفاقات تلخ گذشته لذت زندگی رو ازت بگیره... 👤 حسین حائریان 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
۱- او افکار شما را تحت کنترل خود میگیرد . ۲- اشتهای شما را از بین می برد . ۳- آرامش ذهن و نیات خوب شما را می رباید و لذت کار کردن را از شما میگیرد . ۴- اعتقادات شما را از بین می برد و مانع از استجابت دعاهای شما می گردد. ۵- او آزادی فکر را از شما می گیرد و هر کجا می روید برایتان مزاحمت ایجاد می کند . ۶- هیچ راهی برای فرار از او ندارید. ۷- تا زمانیکه بیدارید او با شماست و وقتیکه خوابیده اید وارد رویاهای شما می گردد. ۸- وقتی مشغول رانندگی هستید یا وقتی در محل کار خود هستید او در کنارشماست ۹- هرگز نمی توانید احساس شادی و راحتی کنید ۱۰ - او مجبورتان می کند تا به خاطر سؤ هاضمه ،سردرد ویا بیحالی ،دارو مصرف کنید . ۱۱- او لحظات شاد و فرح بخش زندگی را از شما می گیرد . مراقب خود باشید .هرکس شما را می آزارد او را ببخشید .نه بخاطر اینکه او مستحق بخشش است ،به دلیل اینکه شما سزاوار و مستحق آرامش هستید 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 به سن ازدواج رسیدی؟ اگر انتظار داری لباس و آرایش همسرت همواره مورد تایید تو باشه. ‌ اگر وقتی پشت خط تلفن‌اش در حال انتظار هستی، فکر می‌کنی نکنه با یکی دیگه رابطه داره. ‌ اگر باید هر لحظه جواب تماس‌های تو رو بده که با کی هست و کجاست. ‌ اگر مدام باید از خودشو کاراش گزارش بده. ‌ اگر اس ام اس میدی و دیر جوابتو میده، و زمینه شک کردن و دعوا رو فراهم می‌کنی. ‌ اگر مدام نگران از دست دادنش هستی. ‌ اگر تا آنلاین میشه انتظار داری بهت پیام بده اگر هر اس ام اسی میاد انتظار داری اون باشه اگر مدام بحث می‌کنید و بعدش دوباره آشتی می‌کنید و مشکل هنوز سر جاشه ‌ اگر اشتباهاتشو به دوستان یا خانواده میگی اگر مدام نقاط ضعفشو به رخش میکشی اگر مدام با طلاق تهدیدش می‌کنی اگر تو جمع بهش بی‌ احترامی می‌کنی اگر می‌ترسه حرفشو به تو بگه ‌و... ‌ همه اینا یعنی تو به سن ازدواج نرسیدی، تو نمی‌دونی که طرفت رو باید آزاد بذاری، تو نمی‌دونی که طرفت رو باید همون جوری که هست بپذیری، تو نمی‌دونی که همه وقت طرفت مال تو نیست، تو نمی‌دونی که اگر یکی قصد خیانت داشته باشه راهشو پیدا می‌کنه، تو نمی‌دونی که بحث‌های تکراری و بی نتیجه یعنی به درد هم نمی‌خورید، تو نمی‌دونی که فقط و فقط داری احساسی پیش میری... 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 ‍ ‏وقتی هجده ساله بودم به شخصیتش علاقه داشتم، با اینکه افکارش در مورد هنر و سینما را قبول نداشتم و صدو هشتاد درجه مخالف افکارم بود اما من هر پنج شنبه شب عین انسانهای مازوخیست می نشستم پای روایت "روایت فتح" تا نیمه‌های شب و با تب و گریه و صدای مالیخولیایی راوی‌اش به خواب می رفتم و تا صبح خواب خون و خمپاره می‌دیدم. من به او به عنوان مستندساز علاقه داشتم. به عنوان یک آرشیتکت، به عنوان یک انسان خاص، به عنوان کسی که گذشته‌ای کاملا متفاوت و در هاله ای از رمز و راز داشته... اصلا به خاطر او رفتم و در کنکور حوزه هنری شرکت کردم و یکسال آنجا فیلمسازی خواندم. ‏همان سالی که رفت روی مین. قدمم بد بود.نه تنها هرگز ندیدمش که در آنجا هم کسی زیاد او را ندیده بود و از نزدیک نمیشناخت. انگار آنجا هم تنها شبحی بود ناشناس. بعدها وقتی تئاتر می خواندم از استادام و آدمایی که هم زمان با او در هنرهای زیبا درس خوانده بودند، بیشمار از کامی آوینی شنیدم... ‏از گیس های بلندش، از اعتیادش به بخار بنزین ، از فیلسوف بودنش به طوری که او را فیل صدا می کردند، از دسته دسته مرید و عاشق داشتنش، از شلوارک پوشیدنش در دانشکده، از فولکس سواری اش روی پله های دانشگاه.‏ از بازی های عجیب گروه اش، از قراردادهای منحصر به فردی که میان او و مریدانش بوده اینکه مثلا یک هفته همه با چشم های بسته زندگی کنند ، از لکنت زبان اش، از علاقه اش به نقاشی، از زیرزمینی که خانه اش بوده. از عشق و عاشقی‌اش با زیباترین زن نویسنده ایران، غزاله علیزاده . اینها تنها بخشی از آن زندگی رازآلود است که با مرگش برای همیشه در هاله ای از قصه، شایعه و حقیقت باقی ماند. آنجا تنها یک نفر بود که روزهای آخر می‌دیدش. می‌گفت سید آنقدر روح بزرگی داشت که می‌دانست من خداناباورم اما با من هم دوستی می‌کرد. در بیستم فروردین ۱۳۷۲، سید مرتضی آوینی در منطقه فکه روی مین رفت. هنوز هم گاهی به او فکر می‌کنم. امروز اگر زنده بود، در کجای جهان ایستاده بود... 👤بیتا ملکوتی 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 پدرم الف ترین مرد دنیا بود. این را خودش می‌گفت و برای به ایمان رسیدن من آلبوم کهنه و رنگ پریده دوران طاغوتش را با احترام از زیر تخت بیرون میکشید و انگشت لرزان اشاره‌اش را فرو میکرد در چشم مرد جوانی که کنار ساحل لبخند نمایش میدادو میگفت: این منم! و من ایمان می آورم که پدرم قبل از " دال" شدن " الف" خوش قد و بالایی بوده. ماجرای" د" شدن پدرم ارتباط مستقیمی با "ب"شدن مادر دارد. مادرم هم ادعای الف بودن میکرد و میگفت برای خودش یک پا الف خوش تیپی بوده که دامن های نیمه کلوش می پوشیده و موهای موج دارش را باز می‌گذاشته. با دوستانش به سینما ارتش میرفته، کنار ساحل می نشسته باقالی پخته با سرکه فراوان می خورده؛بدون اینکه معده اش درد بگیرد و با کفش‌های پاشنه بلندی که تق تق صدا میداده با پدرم به کافه مادمازل میرفته. بارها از پول خرج خانه کش میرفته تا بتواند هر پنج شنبه به خانه زنی برود که ارمنی بود و هی به مادرم می‌گفته توی قهوه‌ات شکل ۷ افتاده. شاید ۷ثانیه ۷دقیقه ۷ساعت وسال؛ خیلی صبور باشی هفت قرن دیگر خبر خوشی به تو برسد. بعدها من فهمیدم آن هفت،کلاغ قصه‌اش بوده که از شانس مادرم هیچ وقت نرسید ! ما کم کم "ب"شدن مادر را ندیدیم، زمانی به خودمان آمدیم که مادر روی تخت کنار سالن دراز کشیده بود مثل یک "ب" . مادر میگفت این سرطان نیست که به این شکل درش آورده،حسرت تمام روزگار زیسته شده‌اش است که در دلش سنگینی کرده و از پا انداختتش. "د "شدن پدر از همین جا شروع شد.روزی پدر توی پای مردم بود توی کفش های سوراخ. پدر خم میشد و درفش میزد به کفش‌ها درزها را وصله می‌زد و پینه نقش می بست در دستهایش. پینه های دست پدر شکل هفت‌های قهوه مادر بود. پدر توی دستش یک عالمه کلاغ داشت. کلاغ های لال. خرج درمان مادر، پدر را بیشتر خم کرد در کفش های مردمی که خوشبخت نبودند و کفش وصله پینه زده می‌پوشیدند. من "د"شدن پدرم را به چشمانم دیدم. چندوقتی هم زیر دستهایش را گرفتم اما پدر دیگر خم شده بود.من پدری داشتم که زیر فشار زندگی "الف"خوش قامتش را از دست داد. امروز بعد مدتها رفتم دیدن‌شان. دیدن سنگ‌قبرهای الف و ب زندگی ام. صدای قار قار کلاغ‌ها فضای گورستان را پر کرده بود. کلاغ‌ داستان‌شان به انتهای قصه رسیده بود انگار. پدرم بی سواد بود اما همه جا،از بین هزاران کلمه اسم فاطمه را پیدا می‌کرد. حالا چقدر به این کلمه زل زده بود تا شکل نوشتنش را از بر کند نمیدانم. 👤فاطمه رهبر 💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝 آغشته ام به نخواستن، انگار از همه جنگهای دنیا برگشته ام، با زخمی که مستحقش نبودم. * چشماشو می بنده میگه نمی بینمت، رفتی؟ هیچی نمیگم. بعد آروم دستاشو می گیرم تو دستام میگم چشماتو که باز کنی این خواب هم تموم میشه. میگه خواب خوبه، تو خواب لازم نیست به هیچی فکر کنیم. چیه بیداری؟ همش دور، همش تلخ. می بوسم کف دستشو، قلقکش میاد، میخنده. خنده‌اش ابر میشه می باره رو همه کویرهای تنم. خنک میشم بعد هزار سال تابستون خشک. چقدر خوبه یکی باشه وسط یه خواب بباره رو خستگیات. میگم وقتی باز کنی چشماتو من دیگه رفتم، نترسی ها باشه؟ میگه تا من چشمام بسته است برو. میگم اینطوری راحت تره؟ میگه راحت تر نیست ولی بهتره. میگم آره آدم دوست نداره وقتی میندازنش تو کوره با دقت به آتیش نگاه کنه. همونجوری که چشماشو بسته، آروم از خوابش میرم. از دنیاش. از دلش. فردا که بیدار میشه هیچی رو یادش نمیاد. فراموشم می کنه، عین همه اونایی که من یادم نیست توی خوابم عاشقشون بودم. بیداری، دیار فراموش کردنه. وگرنه کی طاقت میاره این همه نشدن رو؟ * حالا که بدبختانه بیداریم، تماشا کن از من چه باقی مانده. متروک فرتوت فرسوده ای شده ام، مومن به نقض هر نشانه ای از علاقه. آغشته ام به نخواستن. دور ایستاده ام، خیلی دور. از دور به هیاهوی آدمیزاد نگاه می کنم که هرگز درک نکرد زمین گرد است و هیچ چیز همیشگی نیست. برای کدام قلمرو می جنگیم که بوسه را از یاد برده ایم جماعت؟ آخ. انسان، طفلک ساده. سرباز پیری ام این روزها، در پاسگاه مرزی. همه رفته اند و یادشان نبوده به سرباز خبر بدهند جنگ تمام شد و مرزها عوض شد و من در خاک دشمن جا ماندم..... 👤 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap