eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.6هزار دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
10.4هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
خاکریز افسران جنگ نرم: 📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙 🌹جزء بیست وچهارم 24 🎤استاد معتز آقایے 🌷هدیه به شهیدان رمضان ... ❣شادی روح شهدای اسلام صلواات http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۰۲ گیج و مضطر بہ مادرم زل میزنم. با نگرانے مے پرسد:چت شد؟! _هان؟! با دست بہ صورتم اشارہ میڪند و میگوید:رنگت پریدہ! لب میزنم:هیچے! قلبم دیوانہ وار بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبد. با جملہ ے بعدے مادرم حالم بدتر میشود:میشناسیش نہ؟! سپس با دقت بہ چشمانم زل میزند،آب دهانم را فرو میدهم:نہ اونجور ڪہ تو فڪر میڪنے! نگاهم را از چشمانش میگیرم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،ادامہ میدهم:واے خدا هم دارم میسوزم هم یخ میزنم! مادرم با لحن جدے میگوید:منو نگا! ڪنارم مے نشیند:دوسش دارے؟! با چشمان گشاد شدہ نگاهش میڪنم و میگویم:مامان! _جواب سوالم مامان نبود! _از تو توقع نداشتم راجع بہ من اینطورے فڪر ڪنے! سرفہ اے میڪند و میگوید:من فڪرے نڪردم! گفتم شاید ڪم و بیش میشناسیش ازش خوشت.... اجازہ نمیدهم ادامہ بدهد:من همچین آدمے ام؟! نفسش را بیرون میدهد و از روے تخت بلند میشود:اگہ چیزے بود حتما بهم میگفتے! این روزا تو و بابات یہ جورے اید،دیگہ مخم نمیڪشہ بہ خدا! بہ سینے اشارہ میڪند و میگوید:اونارم بخور! نمیدانم ڪارے ڪہ میڪنم درست است یا غلط اما قبل از اینڪہ پشیمان بشوم صدایش میزنم:مامان! سرش را برمیگرداند،چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس میگویم:همون پسرہ س ڪہ اومدہ بود خونہ مون! چینے بہ پیشانے اش میدهد و ڪنجڪاو نگاهم میڪند. ادامہ میدهم:همون ڪہ بابا جلو مدرسہ دیدتش! خودتم دیدیش! متعجب میگوید:دیدمش؟! لبم را بہ دندان میگیرم و میگویم:آرہ! براے بابا نامہ آوردہ بود! ڪمے فڪر میڪند،چند لحظہ بعد انگار چیزے یادش بیاید:خب این آدم چرا باید دور و برِ تو باشہ؟! اصلا چرا این ڪارا رو میڪنہ؟! دستم را روے پیشانے ام میگذارم و بے حال میگویم:نمیدونم! نگرانے در مردمڪ هاے چشمانش موج میزند،لبش را بہ دندان میگیرد و متفڪر میگوید:از دست شماها خل نشم خوبہ! وایسا بابات بیاد ببینم قضیہ چیہ! مُردد از اتاق خارج میشود،نگاهے بہ سینے خوراڪے ها مے اندازم و لیوان آب را برمیدارم. یڪ نفس آب را سر میڪشم و چشمانم را روے هم میفشارم. چرا بہ نظرم خطرناڪ و بد نیست، جنگلِ چشمانش را میگویم... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️ یاسین روے شڪم دراز شدہ،امیرمهدے هم ڪنارش. بے حال روے تخت نشستہ ام،صداے حسام و خندہ هاے مریم و نساء اذیتم میڪند. امیرمهدے ڪنجڪاو و مشتاق مشق نوشتن یاسین را تماشا میڪند. سرش را بلند میڪند و با لحن بانمڪش صدایم میزند:خالہ! آرام میگویم:جانم! چند لحظہ مبهوت بہ صورتم خیرہ میشود و با ترس میگوید:مَییض شدے؟! لبخند بے جانم را نثارش میڪنم:آرہ جیگرِ خالہ! سریع از روے زمین بلند میشود،نزدیڪ تختم میشود،دستانش را روے تشڪ تخت میگذارد و روے پنجہ هاے پا مے ایستد. تقلا میڪند تا روے تخت بیاید،نفس عمیقے میڪشد و میگوید:اووووووف! خندہ ام میگیرد،میخواهم ڪمڪش ڪنم ڪہ با یڪ حرڪت خودش را بالا میڪشد. لبخند ڪجے نثارم میڪند،انگار قلہ ے اورست را فتح ڪردہ! چقدر دنیاے او ڪوچڪ و شیرین است... موهایش از پسران همسن و سالش ڪمے بلند تر است،تڪہ اے از موهایش جلوے چشمانش ریختہ با دست ڪنارشان میزند و رو بہ روے من مے ایستد. بدون حرف محڪم گونہ ام را میبوسد و با دقت نگاهم میڪند. لبخند دندان نمایے میزند:خوف شدے خالہ ے جیگر؟! بے اختیار قهقهہ میزنم،دستانش را میگیرم و بہ سمت خودم میڪشمش. همانطور ڪہ یڪ بوسہ ے جانانہ از گونہ اش میگیرم میگویم:مرسے آقاے دڪتر! شما نبودے من مے مردم ڪہ! با خوشحالے میگوید:خواهش میڪنم! دوبارہ چند تار مو جلوے دیدش را میگیرد با حرص ڪنارشان میزند،نگاهے بہ یاسین مے اندازد،سپس آرام و محتاط میگوید:خالہ! مثل خودش جواب میدهم:جونہ خالہ! لبش را بہ دندان میگیرد و ڪمے فڪر میڪند،مردمڪ هاے چشمانش در حال گردشند. لب باز میڪند:میخوام براے شیرین ڪادو بخلم! ڪنجڪاو میپرسم:شیرین ڪیہ؟! سرش را پایین مے اندازد و با خجالت جواب میدهد:دخترِ خالہ نساء دیگہ! تازہ یادم مے افتد نساء چند هفتہ دیگر زایمان میڪند،مادرم گفتہ بود براے خرید سیسمونے ڪمڪش ڪنیم. _تو از ڪجا میدونے اسمش شیرینہ؟! سرش را تڪان میدهد:خودِ خالہ بهم گف! گفتش شیرین مالہ توئہ! قیافہ ے حق بہ جانبے میگیرد و ادامہ میدهد:مگہ نشنیدے همہ ژا میگہ امیرمهدے دومادمہ؟! هم زمان با من یاسین میزند زیر خندہ. یاسین مدادش را بہ سمت امیرمهدے میگیرد:دلت خوشہ ها بچہ! در مقابل امیرمهدے احساس بزرگے میڪند،اگر روزهاے دیگر بود سر بہ سرشان میگذاشتم اما امروز اصلا حال و حوصلہ ندارم. از صبح منتظر بودم تا پدرم بیاید و واڪنشش را ببینم اما مریم و نساء بے خبر براے شب نشینے آمدند. ... نویسنده این متن👆: https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۰۳ فڪر ڪنم تدارڪ سیسمونے همہ چیز را از یادِ مادرم ببرد! امیرمهدے تا آخرین حدِ ممڪن سرش را پایین انداختہ،ساڪت بہ نقش هاے روے ملحفہ خیرہ شدہ. دستم را روے معدہ ام میگذارم،ڪمے درد میڪند. بخاطرہ این حالم از جمع فاصلہ گرفتم،بدتر از همہ حسام! هیچوقت حسِ خوبے بہ او نداشتم. صداے خندہ هاے مریم و نساء اوج میگیرد؛امیرمهدے بدون حرف از روے تخت بلند میشود و بہ سمت در میرود. همین ڪہ در را باز میڪند نساء نگاهش بہ من مے افتد،پر انرژے میگوید:چرا نمیاے پیش ما؟ قبل از نورا پر انرژے ترین بمب خونہ بود! صدایم را ڪمے بلند میڪنم تا بشنود:یڪم مریضم! امیرمهدے از اتاق خارج میشود،یاسین با نگرانے میپرسد:برات میوہ بیارم؟ سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم. ادامہ میدهد:یواڪشے میارم! _نہ داداشے نمیخوام! دیگر چیزے نمیگوید،دفترش را مے بندد و داخل ڪیفش میگذارد. نگاهم را از یاسین میگیرم و بہ پنجرہ مے دوزم. چند تقہ بہ در میخورد یاسین میگوید:بفرمایید. سرم را بہ سمت در برمیگردانم،مادرم با لبخند وارد میشود. رو بہ من میگوید:پاشو یہ چیزے بخور داریم میریم خرید. ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم و میگویم:چہ خریدے؟! با ذوق میگوید:مریم و نساء پاشونو تو یہ ڪفش ڪردن بریم یڪم وسایل بچہ ببینیم. دلم لڪ میزند براے این ڪار! اما الان زمان مناسبے نیست! ادامہ میدهد:باباتم امشب دیر میاد پاشو آمادہ شو. همانطور ڪہ از روے تخت بلند میشوم میگویم:من جون ندارم بیام،خودتون برید! اخم میڪند:بچہ بازیاتو تموم ڪن! حق بہ جانب میگویم:من یا بابا؟! از روے میز مقابل آینہ گلِ سرے برمیدارم و شروع میڪنم بہ بستن موهایم. مادرم میخواهد راضے ام ڪند:تنها میمونیا! نورام رفتہ خونہ ے مادرشوهرش. شانہ اے بہ نشانہ ے مهم نیست بالا مے اندازم و چیزے نمیگویم. _بیا بریم! حسامم یڪم حال ندارہ میخواد بمونہ،خودت اذیت میشے. ابروانم را در هم میڪشم و با حرص میگویم:بخاطرہ راحتیِ اون من از خونہ ے بابام برم بیرون؟! حال ندارہ برہ خونہ ے خودش بمونہ! با حرص لبش را میگزد و آرام میگوید:آروم! زشتہ! دوبارہ خودم را روے تخت ولو میڪنم:زشت اونہ! _باشہ لج ڪن ببینم بہ ڪجا میرسے! رو بہ یاسین ادامہ میدهد:پسرم تو پاشو آمادہ شو بریم! یاسین با ذوق بہ سمت ڪمد میرود،در عرض چند دقیقہ هر پنج نفرشان آمادہ شدند. مریم و نساء هم اصرار داشتند بروم اما قبول نڪردم،حسام هم خواست بہ خانہ برگردد اما مادرم تعارف زد بماند تا من هم این موقع شب تنها نمانم‌. خواستم اعتراض ڪنم ڪہ مادرم اجازہ نداد،بخاطرہ وجود حسام پیراهن بلندے پوشیدم و روسرے سر ڪردم. با صداے بستہ شدن در بہ خودم آمدم،همگے رفتند. سڪوت بدے خانہ را فرا گرفتہ،تنها صداے اخبارِ تلویزیون در خانہ پیچیده‌. ... نویسنده این متن👆: https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۰۴ زیر لب غر میزنم:این مردا تو اخبار چے دیدن ڪہ براشون عین داروئہ؟! زیپ ڪولہ ے مدرسہ ام را باز میڪنم و ادامہ میدهم:هر شیش ساعت یڪ بار! همہ شون یہ چیزو چندبار میگن دیگہ! ڪتابِ ریاضے و دفترش را بیرون میڪشم،ڪولہ را سمتِ قفسہ هاے ڪتاب پرت میڪنم و روے زمین مینشینم. همانطور ڪہ ڪتاب ریاضے را باز میڪنم بلند میگویم:آخہ ڪے گفتہ رشتہ ے انسانے ریاضے میخواد؟! صفحہ ے مورد نظر را پیدا میڪنم،ڪتاب را روے زمین میگذارم. نگاهے بہ سوالات مے اندازم و باز غر میزنم:لوگارتیم بہ من چہ؟! چہ دردے از زندگیم میخواد دوا ڪنہ؟! خدا نڪند شاڪے شوم،دیگر عالم و آدم از تیرِ غرهایم در امان نمے مانند! شروع میڪنم بہ نوشتن سوال اول،صداے زنگ موبایلِ حسام بلند میشود. همانطور ڪہ ڪلمہ ے آخر را مینویسم میگویم:جمع ڪن برو خونہ ت دیگہ! مخمون رفت با اون اخبار دیدنت صداش ڪل ڪوچہ رو برداشتہ! چند لحظہ میگذارد،خودم را مشغول حل تمرین ها ڪردہ ام درِ اتاق باز میشود. متعجب سرم را بلند میڪنم،حسام با لبخند عجیبے میانِ چهارچوب در ایستادہ. همانطور ڪہ بلند میشوم عصبے میگویم:بزرگتراتون یاد ندادن در بزنید؟! وارد اتاق میشود،در را مے بندد و بہ آن تڪیہ میدهد. گیج بہ ڪارهایش نگاہ میڪنم، با اخم میگویم:گوشاتونم ڪہ خدا رو شڪر مشڪل دارہ! بیرون! بد نگاهم میڪند! خیلے بد... دستے بہ ریش مشڪے اش میڪشد،مردمڪ چشمانش روے من ثابت میشوند. چند قدم بہ سمتم برمیدارد،آب دهانم را قورت میدهم. سخت نیست فهمیدن معنے حرڪاتش... حسام را در ذهنم همہ جورہ بد تصور میڪردم،ولے نہ اینطور بد! فاصلہ یمان دو سہ قدم میشود،سعے دارم خودم را ڪمے آرام ڪنم همانطور ڪہ میخواهم از ڪنارش بگذرم میگویم:بهترہ من برم پیش دوستم! شما... نمیگذارد حرفم تمام بشود،رو بہ رویم مے ایستد. لبخند ڪجے روے لبانش نقش بستہ. دو سہ تا از دڪمہ هاے پیرهن یقہ آخوندے اش را آزاد میڪند و میگوید:تنهایے حوصلہ م سر رفت...‌ صورتش را نزدیڪ صورتم مے آورد، حس میڪنم...گرمے نفس هاے ڪثیفش را روے صورتم... ... نویسنده این متن👆: 👉 پ.ن:حسام شوهر خواهر آیه(همسرِ مریم و پدرِ مهدی) تو قسمتای اول بود.(با آیه بحثش شد و حتی آیه از پدرش سیلی خورد) https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید مدافع حرم #هادےذوالفقاری؛ پرسیدن برای چی اومدی عراق؟ گفت اومدم انتقام سیلی حضرت زهرا (س) رو بگیرم. بعد اینو گفت و سرش رو انداخت پایین و گریه کرد😔 #روزتـون_شـہدایـے http://eitaa.com/golestanekhaterat
همه ے ما ... روزے ! غـروب خواهیم ڪرد ڪاش آن غروب را بنویسند : از فرار ڪن http://eitaa.com/golestanekhaterat
ڪاش ... خنثی ڪردنِ نفس را هم ، یادمـــــان مےدادیـد ... مےگوینــــــد : آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد عاشـــــــق مےشویم ... #عاشق_کہ_شدی_شهیـد_میشوی #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
من كـه لـايق نيستم باشد جوابـم را نده لـااقل از چشم من خواب را نگير😔 http://eitaa.com/golestanekhaterat
#سلام_شهید قنوت، جلوهء #فقر عبد است در پیش‌گاه معبود؛ اما گوئی شما #شهدا در جلوه بندگی، از معبودتان دل #ربودید ... رزق #روز_بیست_و_چهارم «رمضان‌المبارک» در محضر #شهید_محمود_کاوه http://eitaa.com/golestanekhaterat
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
قسمتی از وصیتنامه (حمید ) عارف خدایا من خجالت می کشم در روز قیامت سرور شهیدان بدنش پاره پاره باشد و من سالم باشم. بار پروردگارا از تو می خواهم هر زمان که صلاح دانستی شهید شوم ضمن این که به تمام مقربانت قسمت می دهم که مرگ در رختخواب را نصیبم نکنی و اگر شهادت را نصیبم گردانی بدنم را تکه تکه شود که در صحرای محشر شرمنده نباشم. http://eitaa.com/golestanekhaterat
🍃 ❌خواهرم ❌شهیدان منتظرند... ❌بی جوابشان نگذار... ❌این همه جوان از جوانی شان گذشتن و از تو خواسته اند ک فقط در #سنگر سیاه،سنگین و ساده ات بمانی❌ #فرهنگ‌عفاف #فرهنگ‌شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️تصویر شهید مدافع وطن استواریکم فردین سنجری در درگیری شب گذشته 🔹شهید مدافع وطن استواریکم فردین سنجری شب گذشته در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید #شهادت #موادمخدر #امنیت http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء " ۱۴ "💠 🌹 شَـــهــید حسین همدانی 🌹 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🔰 #هادی_دلها 🌺می گفت: چشمی كه به #نگاه_حرام عادت كنه خیلی چیزها رو از دست می ده. 🔴👈چشم گنهکار لايق #شهادت نمی شه 🌷 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری http://eitaa.com/golestanekhaterat
این روزها جا داره یادی کنیم از شهدای عملیات رمضان که تو خاکریزهای مثلثی گیر افتادن، شهدایی که با شکم گرسنه و لب تشنه شهید شدن. صلوات یادتون نره🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🕊 #معرفی_شهید 🕊 🌹 شهید ڪمیل صفری تبار 🌹 🔹ولادت: ۱۳۶۷/۳/۹ بابل 🔸شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳ 🔹محل شهادت:سردشت،ارتفاعات جاسوسان 🔸به دست گروهڪ تروریستی پژاڪ http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🕊 #معرفی_شهید 🕊 🌹 شهید ڪمیل صفری تبار 🌹 🔹ولادت: ۱۳۶۷/۳/۹ بابل 🔸شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳ 🔹محل شهادت:سردشت،
💞🕊 زندگی به سبک شهدا 🕊💞 🌹 🌸همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبتــ بود مثل یه مادرے ڪہ از بچہ‌اش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ میڪرد... 🌸یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... 🌸👈دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی... شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعتـــ خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنڪه روی سرم می چرخونه تا خنڪ بشم... 🌸پاشدم گفتم ڪمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسے میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد ... ✍راوی: http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
آخ اَمان از #چشمانت😍 انگاری از تویِ عکسِ داخلِ قاب صدایم میزند.. هی میخواهد بگوید؛ ببین رفیق من هم مانند تو #دهه_ی_هفتادی_ام💔 #شهدا_بعد_شما_کاری_نکردم😞 #شهید_محسن_حججی http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۰۵ فاصلہ یمان دو سہ قدم میشود،سعے دارم خودم را ڪمے آرام ڪنم همانطور ڪہ میخواهم از ڪنارش بگذرم میگویم:بهترہ من برم پیش دوستم! شما... نمیگذارد حرفم تمام بشود،رو بہ رویم مے ایستد. لبخند ڪجے روے لبانش نقش بستہ. دو سہ تا از دڪمہ هاے پیرهن یقہ آخوندے اش را آزاد میڪند و میگوید:تنهایے حوصلہ م سر رفت...‌ صورتش را نزدیڪ صورتم مے آورد، حس میڪنم...گرمے نفس هاے ڪثیفش را روے صورتم... با ترس چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم،برقِ شیطنت در چشمانش مے درخشد. دو قدم بہ سمتم برمیدارد،دوبارہ عقب تر میروم؛آنقدر عقب ڪہ بہ دیوار میخورم! آرام بہ سمتم مے آید،نگاهم میڪند،مثلِ حیوان درندہ اے ڪہ شڪارش را گیر انداختہ! آب دهانم را قورت میدهم،چشمانم را مے بندم و دهانم را باز میڪنم. همین ڪہ میخواهم فریاد بڪشم،صداے بلند خندیدنش متوقفم میڪند. متعجب چشمانم را باز میڪنم،بلند قهقهہ میزند! نگاهے بہ من مے اندازد و دوبارہ قهقهہ اش شدت میگیرد. بریدہ بریدہ میگوید:قے...یا...فہ...شو...نگا خدا! قلبم دیوانہ وار خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبد،با چشمان گشاد شدہ بہ حسام خیرہ شدہ ام. نفس عمیقے میڪشد و میگوید:آخہ تو یہ ذرہ خوشگلے داشتے چے ڪار میڪردے؟! دیگہ نمیذاشتے نہ آفتاب ببینتت نہ مهتاب! نہ تزس ڪاریت ندارم خواستم حساب ڪار دستت بیا! این بہ اون در! منظورش بہ دو سہ ماہ پیش است ڪہ جوابش را دادم و نگذاشتم وارد خانہ بشود. نفسم در سینہ حبس شدہ،ڪلمہ اے از دهانم خارج نمیشود. همانطور ڪہ با دو انگشت شصت و اشارہ دوبارہ دڪمہ هاے یقہ اش را مے بندد میگوید:تو ڪہ اینقدر ترسویے چرا ادعات میشہ؟! چرا براے بقیہ جا نماز آب میڪشے؟! هان؟! لبانم مے لرزد،چیزے نمیگویم. آن یڪ ذرہ فشارے هم ڪہ برایم باقے ماندہ بود رفت! این بار جدے نگاهم میڪند:ببین فڪر نڪن از ڪثافت ڪاریات خبر ندارم! بابات گفتہ جلوے مدرسہ با یہ پسرہ قرار گذاشتے! خودمم چندبار دور و بر خونہ دیدمش. خودتو پشت چادر قایم ڪردے فڪر ڪردے بقیہ خرن نمیفهمن! بابات حق دارہ نمیذارہ برے دانشگاہ چون جنبہ شو ندارے! گیج نگاهش میڪنم. ادامہ میدهد:البتہ تقصیر باباتم هست انقدر عقدہ اے بارت آوردہ دستِ خودت نیست! بہ خودم مے آیم،فریاد میزنم:خــــــــفــــــــہ شــــــــو! پوزخندے میزند و چیزے نمیگوید. با حرص بہ سمت در اتاق میروم و صدایم را بالا میبرم:بیرون! دست بہ سینہ سر جایش مے ایستد،انگشت اشارہ ام را بہ سمتش میگیرم و میگویم:خوب گوشاتو وا ڪن! فڪر نڪن چون بابام الڪے براے ما گندہ ت ڪردہ میتونے برام بزرگترے ڪنے یا بهم دستور بدے! هر چے گفتے خودتے،فڪر میڪنے بقیہ ام لنگہ خودتن! اخم میڪند:حرف دهنتو بفهم! دندان هایم را روے هم میفشارم و میگویم:من میفهمم چے میگم،مثل اینڪہ تو حالت خوب نیست! ڪاراے من بہ خودم مربوطہ! یا همین الان میرے بیرون یا بہ خدا بہ همہ میگم اومدے تو اتاق چجورے خواستے منو بترسونے! بہ حرفِ آخرم شڪ دارم،بعید است ڪسے باور ڪند! حسام هم این را خوب میداند! همانطور ڪہ بہ سمت در مے آید میگوید:بگو ببینم ڪے باور میڪنہ! از چهارچوب در خارج میشود،نگاهِ جدے آخر را نثارم میڪند:حواسم بهت هست! محڪم در را میڪوبم و سریع قفل میڪنم. چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در حیاط بہ گوشم میخورد. خیالم راحت میشود،بے حال ڪنار در زانو میزنم. لبانم شروع میڪنند بہ لرزیدن و چند لحظہ بعد بارش اشڪ! خودم هم نمیدانم،دلیل حس و حالِ بدم را... سرم را روے زانوهایم میگذارم و خودم را جمع میڪنم‌. زار میزنم تمامِ بد حالے هایم را.... ڪسے در گوشم نجوا میڪند:تاب داشتہ باش دختر! تو آفریدہ شدے براے زن بودن.... ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۰۶ گیج بہ اطرافم نگاہ میڪنم،چیزے نمبینم بہ جز نور! ڪنجڪاو چشم مے چرخانم،انگار در هالہ اے از نور معلقم! بوے آشنایے بہ مشامم میرسد، عطرِ گلِ یاس! و هم زمان صداے قدم هایش گوش هایم را نوازش میدهد،من بارها این صدا را شنیدہ ام... وقتے خودم ڪمڪ میڪردم پوتین هایش را بہ پا ڪند،وقتے با غرور و ذوق دور تا دور حیاط را با این پوتین هاے نظامے قدم میزد. وقتے رفت و صداے قدم زدن با همین پوتین ها شد لالایے شب هایم! نبود ڪہ ڪنار گوشم عاشقانہ نجوا ڪند،دل دادم بہ صداے قدم زدن هایش با پوتین هاے نظامے! آخرین صدایے ڪہ از هادے شنیدم همین بود... دردناڪترین جایش دلبستن بود و عادت! ماہ ها منتظر بودم باز این صدا در حیاط خانہ مان بلند بشود،یڪ روز،دو روز،سہ روز،چهار روز.... چهل و پنج روز از اعزامش گذشت،این صدا نیامد ڪہ نیامد... دو‌ماہ،سہ ماہ،چهار ماہ... و من همچنان منتظر بودم،بہ همہ میگفتم برمیگردد. ایمان دارم بہ بازگشتش،هادے بد قولے نمیڪند... هر بار زنگ در بہ صدا درمے آمد پرواز میڪردم تا پشتِ در، چادر نمازے ڪہ همیشہ روے سر داشتم گواهے میدهد بہ همہ ے این ها... بال میشد برایم، هر بار میدید هادے پشت در نیست او هم مثلِ من مے شڪست... هالہ اے از اندامش را میبینم،لبخند ڪم جانے روے لبانم جا میگیرد. بعد از مدت ها بہ دیدنم آمدہ! چند قدم دیگر نزدیڪتر میشود،همان طوریست ڪہ بار آخر راهے اش ڪردم. لباس نظامے نو،پوتین هایے ڪہ خودم بندهایشان را بستم،انگشتر عقیق با حڪاڪے یاعلے ڪہ از شب قبل در گلاب شستشویش دادم. صورتش هم همان طور است، آرام،نورانے،معصوم و دِلربا! موهاے مشڪے اش را سادہ درست ڪردہ،ریش هاے مرتبش هنوز بوے حنایے ڪہ خودم برایش گذاشتم را میدهند! یادت هست آن شب را؟ تو میخواستے تنها دست و پاهایت را حنا بزنے و من اصرار داشتم ریش هایت را هم خضاب ببندم. بعد از ڪلے اصرار گفتم چیزهایے در حنا میریزم ڪہ رنگ ندهد،با اڪراہ قبول ڪردے. من حنا را روے ریش هایت میزدم و تو خط و نشان میڪشدے ڪہ اگر ریش هایت قرمز بشود ڪلہ ام را میڪنے! میخندیدم و این ڪار تو را نگران تر میڪرد ڪہ چہ بلایے سر صورتت آوردم! بین خودمان باشد آخرین شبے بود ڪہ از تہ دل خندیدم... حالا رو بہ رویم ایستادے،نگاهم را بہ پوتین هایت میدوزم! حاجتم را ندادند هادے! ندادند... یادت هست روے پلہ ها نشستہ بودے،من هم رو بہ رویت زانو زدہ بودم. با دقت و آرام بندهاے پوتینت را مے بستم، گرہ مے زدم بندهاے دلم را بہ بندهاے پوتینت. گرہ ے آخر را محڪم زدم،دخیل بستم بہ ضریحِ لباس رزمت! دخیل بستم ڪہ همہ جا مراقبت باشند،ڪہ زود برگردے... تو رفتے و آن ها تو را براے خود بردند... حالا رو بہ رویم ایستادے،تبسم زیبایے لبانت را از هم باز ڪردہ. لبانم مے لرزند،بہ سختے میگویم:هادے! ببین لبانم چہ بے تاب بودند تا حروف ه،الف،دال و یِ را دوبارہ قرائت ڪنند. پس باز میخوانم، اقراء بہ نامِ تو. ه، الف، دال، ے صدایش گوش هاے ناشنوایم را جان میدهد:سلام! یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشمم مے چڪد،میدانم چند دقیقہ دیگر از خواب بیدار میشوم باز خودم را بدونِ در آن تاڪسے مے یابم. مظلوم و با ذوق میگوید:مامان شدنت چقدر بهت میاد! بارش اشڪانم شدت میگیرد،با دو دست صورتم را مے پوشانم و هق هق میڪنم. فریاد میزنم:ڪاش بودے! ڪاش نمیرفتے! _هیش! صدایش نزدیڪتر میشود:تا ڪے میخواے بشینیو گذشتہ ها رو مرور ڪنے؟ تا ڪے میخواے خودتو عذاب بدے؟ هان؟ جوابے نمیدهم،دستانم را پایین مے اندازم. چینے بہ بینے ام میدهم و میگویم:حداقل بعضے روزاش از الان بهترہ! سرم را بلند میڪنم؛بہ صورتم زل زدہ. چشمانش دو ستارہ ے درخشان اند در قرصِ ماہ! دوبارہ بغض گلویم را میفشارد،روے زمین مے نشیند. ڪنجڪاو نگاهش میڪنم،بہ رو بہ رویش اشارہ میڪند و میگوید:بشین! بدون حرف رو بہ رویش مینشینم،لبخند شیطنت آمیزے میزند:یہ حلالیت بهم بدهڪارے! ڪمے فڪر میڪنم و میگویم:چہ حلالیتے؟! _دفعہ ے اول ڪہ اومدم خونہ تون از قصد چاییو روم ریختے! بے اختیار لبخند میزنم،دستش را زیر چانہ اش میگذارد:خب! مرور ڪنیم؟ با ذوق میگویم:از ڪجا؟ نجوا میڪند:از وقتے بہ هم گرہ خوردیم... پاهایم را روے مبل دراز میڪنم و چشمانم را مے بندم. امروز نتوانستم مدرسہ بروم،جانے براے بلند شدن نداشتم. هر چقدر مادرم و نورا اصرار ڪردند چیزے نخوردم،شاید شوڪِ ڪار دیشب حسام ناتوان ترم ڪردہ. _اے ڪاش شمارہ شو میگرفتم! مادرم با سردرگمے ادامہ میدهد:زنگ میزدم میگفتم نیاد! یا اصلا همون دیروز میگفتم نہ! نفس عمیقے میڪشم و میگویم:ڪیو میگے مامان؟! با حرص میگوید:همین خانمہ ڪہ دیروز براے خواستگارے زنگ زد دیگہ! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۰۷ ڪنجڪاو چشمانم را باز میڪنم،همانطور ڪہ بہ ساعت زل زدہ ام میگویم:گفتے ساعت چند میاد؟! _ساعت نگفت،گفت عصر بہ بعد! فڪرے بہ ذهنم میرسد با شهاب میشود پدرم را ترساند! لبخند موزیانہ اے ڪنج لبم مهمان میشود. با احتیاط از روے مبل بلند میشوم،بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیدارم ڪہ مادرم متعجب میگوید:ڪجا؟! خندان میگویم:آشپزخونہ! یہ چیزے بخورم! چشمانش تا آخرین حد ممڪن باز میشوند،وارد آشپزخانہ میشوم. با عجلہ در یخچال را باز میڪنم،با دیدن محتویات داخلش آب دهانم را بہ شدت فرو میدهم. دستے از پشت روے شانہ ام مے نشینید و هم زمان صداے مادرم مے پیچید:یعنے باور ڪنم از خرِ شیطون پایین اومدے؟! بدون اینڪہ برگردم چند عدد سیب برمیدارم،نگاهم مے افتد بہ تڪہ ڪیڪے ڪہ مادرم پختہ بود سریع بشقابش را بہ سمت خودم میڪشم‌‌. انگار نہ انگار صبح حتے ناے بلند شدن هم نداشتم! مادرم با دقت بہ چیزهایے ڪہ برداشتم نگاہ میڪند،پشت میز مے نشینم. میخواهم یڪے از سیب ها را گاز بزنم ڪہ میگوید:نَشستہ س! شانہ اے بالا مے اندازم:عیب ندارہ! و یڪ گاز جانانہ از سیب میگیرم! سہ چهار روز بے غذا نماندہ ڪہ حالم را درڪ ڪند! سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد و سیب ها را از مقابلم برمیدارد. همانطور ڪہ بہ سمت سینڪ ظرف شویے میرود میگوید:باز چہ خوابے دیدے؟! خودم را بہ آن راہ میزنم:خواب؟! چند شبہ اصلا خواب ندیدم! سپس با ولع بہ جان سیب مے افتم. _میبینم ڪہ یہ قحطے زدہ اینجا داریم! صداے نوراست،همانطور ڪہ آخرین تڪہ ے سیب را مے جوم میگویم:چند روز رژیم گرفتہ بودم! مادرم طعنہ میزند:ڪہ استخوونات آب شہ؟! نورا بلند میخندد،صندلے رو بہ رویے ام را بیرون میڪشدد و مینشیند. با شیطنت نگاهش را میان من و ڪیڪ مے چرخاند‌. سریع ڪیڪ را برمیدارم و داخل دهانم مے چپانم! چشمانش گرد میشوند:خب حالا آروم! لپات اندازہ ے چندتا بادڪنڪ بزرگ شدہ! نگاهم را از نورا میگیرم،با خیال راحت ڪیڪ را قورت میدهم. بلند میگویم:آخیش! دستم را روے معدہ ام میگذارم،لبخند دندان نمایے نثار مادرم میڪنم:مامان جونم! همانطور ڪہ سیب ها را داخل سبد مے چیند میگوید:چے میخواے؟! سرم را مثل بچہ ها ڪمے خم میڪنم،طرہ اے از موهایم صورتم را مے پوشاند:میشہ بهم یہ لیوان آب بدے؟! _باشہ ولے اول یڪم میوہ بخور بعد! _نہ! معدہ م سنگین شد! نورا میگوید:چند روزہ چیزے نخوردہ معدہ ش عادت ندارہ،ڪم ڪم غذا بخورہ بهترہ! با سر تڪان دادن حرفش را تایید میڪنم. حالم زیاد تغییرے نڪردہ ولے معدہ ام آرام گرفتہ. لیوان آب را مقابلم میگیرد،با گفتن "دستت طلا" لیوان را میگیرم. آرام آرام آب را مے نوشم،مادرم و نورا مشڪوڪ نگاهم میڪنند. لیوان را روے میز میگذارم:چرا اینطورے نگام میڪنید؟! نورا دستش را زیر چانہ اش میزند:چے شد دوبارہ خواستے عقلتو بہ ڪار بندازے؟! چشمانم را ریز میڪنم و میگویم:همیشہ از عقلم استفادہ میڪنم! عقلم امروز گفت دیگہ منم گشنمہ یہ چیزے بخور تا دورِ هم نَمُردیم! در حالے ڪہ از روے صندلے بلند میشوم ادامہ میدهم:نڪہ براے شمام خیلے مهمہ! مخصوصا بابا! از آشپزخانہ خارج میشوم:چرا خودمو اذیت ڪنم؟! دلخور در اتاق را باز میڪنم و وارد میشوم،زیر لب براے خودم میگویم:اینم عوض قوربون صدقہ رفتنشونہ! الان باید برام سوپ و جوجہ ڪباب و فسنجون و دہ رقم آبمیوہ درست میڪردن! با آوردن نام غذاها دلم ضعف میرود،دستم را روے معدہ ام میگذارم:میخوریم عزیزم میخوریم! امشبم طاقت بیار! رو بہ روے آینہ مے ایستم،بہ دخترے ڪہ تصویرش در آینہ نقش بستہ خیرہ میشوم. این دخترِ زرد رو با گودے هاے ِ عمیق زیر چشم منم؟! صورتم هم لاغر تر شدہ و برق چشمانم پریدہ! در یڪ ڪلمہ میتوانم خودم را توصیف ڪنم،شبیہ عروس مُردہ! تنها تفاوتمان رنگ صورت هاست! نگاهم را از آینہ میگیرم،باید خودم را بسازم! بہ سمت ڪمد میروم،صداے مادرم مے آید:آیہ! شام چے بذارم؟! سریع میگویم:سوپ و فسنجون! _نترڪے یہ وقت؟! در ڪمد را باز میڪنم:نہ خیالتون راحت! براے اطمینان از قبل بہ آتش نشانے ام زنگ میزنم! حولہ ے تن پوشم را بیرون میڪشم،از اتاق خارج میشوم‌. مادرم و نورا ڪنجڪاو نگاهم میڪنند،حولہ را نشانشان میدهم:میرم حموم!خ سپس براے حمام ڪردن وارد اتاق نورا میشوم‌. باید پایان بدهم بہ این دخترڪ سادہ و رنگ پریدہ! همانطور ڪہ با ڪلاہ تن پوش موهایم را خشڪ میڪنم براے صدمین بار بہ ساعت چشم مے دوزم. ساعت شش و نیم را نشان میدهد اما خبرے از خانوادہ ے فراهانے نشدہ! ڪسے در سرم میگوید: "براے چے بہ این آدم میخواے اعتماد ڪنے؟! وارد بازے شون نشو!" رنگ و رویم ڪمے باز شدہ اما زمان میبرد تا گودے هاے زیر چشمانم از بین بروند. ... 👉 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
من فقط تو فکر اینم که الهی خیرببینم یه شب جمعه یه گوشه روبرو حرم بمیرم #دلتنگ_کربلام😔 #دلتنگی_یعنی_حال_من😭 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷بیست و پنجمین سحر رمضان را میہمان #شهید_ادواردو_آنیلی باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برڪتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌸🍃 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِكَ ومُعادیاً لأعْدائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِكَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن. خدایا قرار بده در این روز دوست دوستانت و دشمن دشمنانت و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت اى نگهدار دل‌هاى پیامبران... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
جزء۲۵...التماس دعا.mp3
4.01M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙 🌹جزء بیست وپنجم۲۵ 🎤استاد معتز آقایے 💈حجم فایل : ۳/۸ مگابایت 🌷هدیه به شهیدان و http://eitaa.com/golestanekhaterat