🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
۲۳ تیرماه سالروز #تولد شهید والامقام #محمدرضا_تورجی_زاده گرامی باد. http://eitaa.com/golestanekhat
#به_بهانه_سالروز_تولد
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#زندگینامه
شهید محمد رضا تورجی زاده در ۲۳ تیرماه سال چهل و سه در شهر شهیدان اصفهان به دنیا آمد. در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذیر در مجالس عزا داری شرکت می نمود. در کودکی بسیار با وقار نظیف و تمیز بوده به گونه ای که در میان همگنان ممتاز بود.ایشان دوران تحصیل را همراه با کار و همیاری در مغازه پدر آغاز نمود. پدرش به دلیل علایق مذهبی برای دوره ی راهنمایی به مدرسه ی مذهبی احمدیه ثبت نام نمود. کلاس سوم راهنمایی شهید مقارن با قیام مردم قم شده بود که شهید با جمعی از دوستان هم کلاسی ،چند نوبت تظاهراتی در مدرسه تدارک دیده و از رفتن به کلاس خودداری کرده بودند. با اوج گرفتن انقلاب ، شهید با چند تن از دوستان فعالیت های سیاسی خود را در مسجد ذکر الله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می نمود که چند بار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت.
@setaregan_velayat313
شب ها را شعار نویسی و چاپ عکس حضرت امام روی دیوار ها اقدام می نمود. با پیروزی انقلاب فعالیت های خود را در مسجد ذکر الله و حزب جمهوری اسلامی و دیگر پایگاه های انقلابی پیگیری نمود. وی که از فعالان مبارزه با گروهک های ضد انقلاب و بنی صدر بود بار ها مورد ضرب و شتم طرفداران بنی صدر و اعضای این گروهک ها قرار گرفت.
ایشان به شهید مظلوم بهشتی و آیت الله خامنه ای علاقه ی فراوانی داشتند. شهید تورجی زاده مداحی و روضه خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد، شبهای جمعه در جمع دانش آموزان زیبا ترین مناجات را با خدای خویش داشت.
در سال شصت و یک به جبهه عزیمت نمود و در تیپ نجف اشرف به خدمت مشغول شد. و در عملایات های محرم والفجر ها و کربلا ها شرکت نمودند. پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحه سرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم و دلنشین او می شدند و در وصیت نامه های خود تقاضا داشتند در مراسم هفته ی آن ها ایشان دعای کمیل را بخوانند. این علاقه و تقاضاهای رزمندگان بود که باعث شد ایشان هیئت گردان یازهرا را تاسیس کنند که هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگزار می شد. که این هیئت بعد ها به هیئت محبان حضرت زهرا و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد.
@golestanekhaterat
شهید به حضرت زهرا سلام الله علیه علاقه ی وافری داشتند و در غالب مداحی هایشان از مصائب ایشان می خواندند. همچنین شهید وصیت نمودند که بروی سنگ قبرشان بنویسند: یا زهرا ...
شهید تورجی زاده به نماز اول وقت اهمیت فراوانی می دادند و قران کریم را بسیار تلاوت می نمودند. همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز می پرداختند. صدای گریه های ایشان بعضا موجب بیدار شدن دیگران می شد. این عبادت و راز و نیاز با معبود تا طلوع آفتاب ادامه داشت.
ایشان در جبهه بار ها مجروح شدند به گونه ای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شدند. و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت کردند. سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند. جراهتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش هایی مانند تازیانه بر کمر ایشان اصابت کرد .
#تولد_شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
http://eitaa.com/golestanekhaterat
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت329
بستہ ے گز را باز مے ڪند:جونم برات بگہ ڪہ اون روز ڪہ با تو رفتم بیرون و سر و ڪلہ ے شازدہ و مادرش پیدا شد و شما منو تنها گذاشتے،با مادر شازدہ رفتیم ڪافے شاپ و دہ دقیقہ یہ ربع صحبت ڪردیم!
گزے بہ سمتم مے گیرد،گز را مے گیرم و مے گویم:خب!
_خب بہ قیافہ ت! مادرش خیلے گرم برخورد ڪرد و ازم خواست شمارہ ے خونہ مونو بهش بدم و بہ مادرم همہ چیزو بگم!
منم نتونستم نہ بیارم و شمارہ ے تلفن خونہ رو بهش دادم.
قبلا بہ مامانم گفتہ بودم ڪہ یڪے از هم دانشگاهیام اصرار دارہ بیاد خواستگارے ولے جواب من منفیہ!
همون شب مامانش زنگ زد خونہ مون و با مامانم صحبت ڪرد ڪہ یہ روز تنها بیاد خونہ مون و آشنا بشیم تا اجازہ بگیرہ براے آشنایے و خواستگارے با شوهر و پسرش بیان!
مامان منم گفت دو روز دیگہ عصر تنها بیاد.
مڪث میڪند و گزے داخل دهانش مے گذارد،مشتاق مے پرسم:خب بقیہ ش!
خونسرد گزش را میخورد و چند لحظہ بعد قورت میدهد:هیچے دیگہ! دو روز بعد تنها با یہ جعبہ شیرینے اومد خونہ مون!
خیلے گرم با من و مامانم برخورد ڪرد،از ڪار و بار و اخلاق پسرش گفت!
از مامانم اجازہ خواست چند دقیقہ با من تنها صحبت ڪنہ!
مامانم ناراضے اجازہ داد بریم تو اتاق من تنهایے حرف بزنیم!
صداے ماددم حرف مطهرہ را قطع مے ڪند:آیہ! اگہ زحمتت نمیشہ بیا شربت و میوہ ببر!
آداب پذیرایے از مهمونم من باید برات یادآورے ڪنم؟!
مطهرہ بلند مے خندد،بلند مے گویم:الان میام مامان!
رو بہ مطهرہ ادامہ میدهم:داشتے میگفتے!
مطهرہ مردمڪ چشم هایش را مے چرخاند:مامانش پرسید چرا راضے نیستم و بہ محمدرضا گفتم جوابم منفیہ منم جواب سر بالا دادم!
گفت وقتے براے خواستگارے اومدن با محمدرضا حرف بزنم و یہ جورے وانمود ڪنم تفاهم نداریم ڪہ خودش بیخیال بشہ!
گیج شدہ بودم ڪہ گفت از بچگے محمدرضا و دختر داییش رو براے هم نشون ڪردن!
میگفت از وقتے محمدرضا نوزدہ بیست سالش شد ما بحث ازدواجش با دخترداییش رو جدے پیش ڪشیدیم اما گفت ڪہ دخترداییش رو نمیخواد!
گفتیم یڪم بگذرہ راضیش میشہ تا اینڪہ سہ چهار ماہ پیش اومد گفت بہ یڪے از هم دانشگاهیاش علاقہ مند شدہ براش بریم خواستگارے!
ابروهایم را بالا میدهم:اصلا بہ مامانہ نمیخورد راضے نباشہ! یہ جورے با تو برخورد ڪہ انگار بیشتر از پسرش تو رو دوست دارہ!
مطهرہ شانہ اے بالا مے اندازد و با لحن با نمڪے میگوید:از سیاستش بود عزیزِ من! نمیخواست پیش قند عسلش آدم بَدہ بشہ!
_براے همین تو رو انداخت جلو!
سرش را تڪان میدهد:آرہ!
_پس چرا همون روز تو ڪافے شاپ بهت نگفت راضے نیست؟!
_خواست مزہ ے دهنمو بفهمہ ببینہ چطورے برخورد میڪنم! از طرفے پسرش شڪ نڪنہ!
_عجب! تو چے گفتے؟!
_گفتم ڪہ علاقہ ے پسرشون یڪ طرفہ ست و از اول جوابم منفے بودہ!
اجازہ گرفت با شوهر و پسرش براے آشنایے و خواستگارے سہ چهار روز دیگہ بیان!
ما هم اجازہ دادیم،اومدن خواستگارے با محمدرضا حرف زدم و هے بهونہ آوردم!
دیدم قانع نمیشہ بحث علاقہ م بہ مهندس ساجدے رو پیش ڪشیدم!
یڪ جورے میشوم! سرفہ اے مے ڪنم و لبم را بہ دندان مے گیرم!
مطهرہ ادامہ میدهد:جونم برات بگہ ڪہ چیزے نگفت ولے مشخص بود مردد شدہ!
مردد مے پرسم:گفتے هنوز یڪے دیگہ رو دوست دارے؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان مے دهد:نہ بابا! همون حرفاے فلسفے و روانشناسے تو رو بهش تحویل دادم ڪہ یڪے رو دوست داشتم و اون دوستم نداشت و ذهنم درگیرہ و الان باید یڪے ڪمڪم ڪنہ فراموش ڪنم! از این حرفا دیگہ!
_اون چے گفت؟!
_هیچے! وقتے حرفامون تموم شد و رفتیم پیش بزرگترا من گفتم مثل اینڪہ تفاهم نداریم محمدرضا چیزے نگفت!
سہ چهار روز گذشتہ و هیچ خبرے ازشون نشدہ اگر هم بشہ باز جوابم منفیہ!
حوصلہ ے عروس و مادر شوهر بازے و جنگ و دعوا رو ندارم!
سپس مے خندد!
پیشانے ام را بالا مے دهم:چے بگم؟!
از روے تخت بلند مے شوم و بہ سمت در مے روم،میان راہ بہ سمت مطهرہ سر بر مے گردانم!
_مطهرہ!
بستہ ے گز را بہ سمتم مے گیرد:جانم! اینو بدہ مامانت یادم رفت اول بہ مامانت تعارف ڪنم!
بستہ ے گز را مے گیرم و آرام مے پرسم:تو هنوز مهندس ساجدے رو دوست دارے؟!
سڪوت مے ڪند،مرددم ڪہ بگویم چہ پیش آمدہ!
چند ثانیہ بعد سڪوت را مے شڪند:فڪر ڪنم دیگہ نہ!
_فڪر ڪنے؟! یعنے مطمئن نیستے؟!
_مطمئنم دیگہ دوستش ندارم ولے مطمئن نیستم بہ این زودیا فراموش ڪنم!
شاید حق با اون بود! من فقط دچار احساسات و خیالات خام بچگونہ شدہ بودم!
اگہ عشق واقعے بود توے چند ماہ ڪہ انقدر ڪم رنگ و محو نمے شد مے شد؟!
سرم را تڪان میدهم:نمیدونم!
با دقت نگاهم مے ڪند:چرا پرسیدے؟!
بہ سمت در بر مے گردم:همینطورے!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_330
در را باز میڪنم و سریع از اتاق خارج مے شوم،ریتمِ ضربانِ قلبم گاهے با یاد آورے شرڪت بالا و پایین میشود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
همراہ مطهرہ وارد حیاط مے شوم،دو ساعتے باهم صحبت ڪردیم و از برنامہ هایے ڪہ براے آیندہ داریم براے هم گفتیم!
همانطور ڪہ چادرش را مرتب مے ڪند مے گوید:روز خیلے خوبے بود!
مے خندم:اما نہ براے من!
ڪم نمے آورد:براے تو ڪہ عالے بودہ!
در را باز مے ڪند:ڪارے ندارے؟
چادر رنگے ام را ڪمے جلو مے ڪشم:نہ عزیزم! بہ مامان و بابات سلام برسون!
_چشم! فعلا!
میخواهد وارد ڪوچہ بشود ڪہ هر دو با دیدن شخصے ڪہ جلوے در ایستادہ جا میخوریم!
روزبہ جدے ایستادہ،همانطور ڪہ ڪیفش را باز مے ڪند مے گوید:سلام!
مطهرہ سریع مے گوید:سلام! حالتون خوبہ؟!
روزبہ نگاهے بہ من مے اندازد و چند برگہ از داخل ڪیفش بیرون مے ڪشد:ممنون! شما حالتون خوبہ؟! دیگہ شرڪت نمیاید؟!
مطهرہ لبخند ڪم رنگے میزند:مزاحم میشم!
چادرم را ڪمے روے صورتم مے ڪشم،نگاہ مطهرہ بین من و روزبہ مے چرخد!
اخم ڪم رنگے میان ابروهاے روزبہ نشستہ! روزبہ رو بہ مطهرہ مے گوید:از دیدنتون خوشحال شدم!
سپس برگہ هایے ڪہ در دست گرفتہ بہ سمت من مے گیرد:سفتہ هاتونو فراموش ڪردہ بودید!
سریع سفتہ ها را از دستش مے گیرم و زیر لب تشڪر میڪنم،مطهرہ متعجب خداحافظے مے ڪند و مے رود!
همین ڪہ مطهرہ دور مے شود میخواهم در را ببندم ڪہ روزبہ دستش را روے در مے گذارد!
_مسئلہ خانم هدایتہ؟!
متعجب نگاهش میڪنم و لب میزنم:واقعا معنے حرفا و ڪاراتونو نمیفهمم!
لبخند عجیبے ڪنج لبش مے نشیند:ولے من میفهمم!
_خواهش میڪنم دیگہ با من ڪارے نداشتہ باشید!
همانطور ڪہ بہ چشم هایم زل زدہ محڪم مے گوید:نمے تونم!
در را براے بستن محڪم هل مے دهم ڪہ با قدرت نگهش مے دارد!
جدے و با خشم مے گویم:اگہ بخواید ادامہ بدید مجبور میشم طور دیگہ اے برخورد ڪنم!
جدے مے گوید:از تو ساختمون دارن نگاہ میڪنن! درو ول ڪن نہ براے من خوبہ نہ براے تو!
در را رها میڪنم و با حرص مے گویم:چند روز پیش گفتم! اجازہ ندادم از فعل مفرد استفادہ ڪنید!
بہ چشم هایم خیرہ میشود:منم گفتم ڪہ اجازہ نخواستم!
پوزخند میزنم:فڪر ڪنم یہ چیزے تون شدہ!
سرش را تڪان میدهد:آرہ! مطمئن نیستم ولے فڪر ڪنم بهت علاقہ مند شدم!
هاج و واج نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:شما دخترا دوست دارید اینطور محڪم و رڪ بشنوید دیگہ؟!
دهانم را باز و بستہ میڪنم اما نمیتوانم چیزے بگویم! جدے بہ صورتم خیرہ شدہ!
بہ خودم مے آیم و پوزخند میزنم:مطمئن نیستید! ولے فڪر مے ڪنید ڪہ...
ادامہ ے جملہ اش را نمے گویم،مغزم دستورے نمیدهد از دهانم مے پرد:علاقہ روے احتمالات نیست روے اطمینانہ!
وقتے اطمینان ندارید یعنے علاقہ اے وجود ندارہ!
لبخند میزند:اگہ مطمئن بشم چے؟!
جدے بہ چشم هایش زل میزنم:هیچے! همون حرفایے ڪہ بہ مطهرہ و من مے زدید با یڪم تفاوت روزے چند بار براے خودتون تڪرار ڪنید!
ابروهایش را بالا میدهد:فڪر نڪنم همچین ڪششے یڪ طرفہ باشہ!
سرد نگاهش میڪنم:ولے هست!
با اخم نگاهم مے ڪند،منتظر حرف دیگرے نمے مانم و سریع در را مے بندم!
صدایش آرام از پشت در مے آید،با تحڪم مے گوید:من دست بردار نیستم! اول براے اینڪہ پسر بچہ ے دبیرستانے نیستم ڪہ ڪَشڪے عاشق بشم و ڪَشڪے فارغ!
دوم براے اون برقے ڪہ تہ چشمات مے بینم!
نفس عمیقے مے ڪشم و با دست گوش هایم را مے گیرم،مادرم متعجب و با نگرانے وارد حیاط میشود.
همانطور ڪہ روسرے روے سرش انداختہ مے پرسد:چے شدہ؟!
چشم هایم را باز و بستہ مے ڪنم:هیچے!
اخم مے ڪند:مطمئنے؟! صورت گُر گرفتہ!
صدایے از پشت در نمے آید،نفس راحتے میڪشم و با حرص سفتہ ها را پارہ میڪنم!
تمام دق و دلے ام را سرِ این چهار برگِ بے جان خالے میڪنم!
مادرم ڪنارم مے ایستد:اینا چیہ؟!
_سفتہ!
نفسم را با شدت بیرون مے دهم و وارد خانہ میشوم،بہ سمت آشپزخانہ مے روم و دستم را روے قلبم مے گذارم!
تپش هایش شدت گرفتہ...
باید بہ مطهرہ همہ چیز را بگویم و بخواهم ڪمڪ ڪند روزبہ را دَڪ ڪنم!
سورہ ے هشتم نازل شد
سورہ ے طوفان...
وجودم طوفانے شد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
امام جواد عليه السلام:
هر كس قبر عمّه ام حضرت معصومه عليها السلام را در قم زيارت كند بهشت پاداش او است
«كامل الزيارات،ص536»
هديه به كريمه اهلبيت سه صلوات باوعجل فرجهم
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
گَر دُختَـــرَکی پیشِ پِدَر ناز کُنـــد...
گِرِهِ کَربُ بَلای هَمه را باز کُنـَـــد...
#رقیه_جان_کربلا_میخوام💛
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
دختری که آرزویش #شهادت باشد..
بزرگ که بشود
#شهیدپرور میشود🙂❤️
دختران هم #شهید میشوند با مادریشان برای #سربازان صاحب الزمان(عج)
#روزمون_مبارک✨
http://eitaa.com/golestanekhaterat
☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️
🔹روزهای اولی ڪه خرمشهر آزاد شده بود،
توی ڪوچه پسڪوچههای شهر برای خودمان میگشتیم.
🔸 روی دیوار خانهای عراقی ها نوشته بودند: «عاش الصدام»
یڪدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید ڪه اِاِاِ، پس این مرتیڪه صدام آش فروشه ! 😂
🔹ڪسی ڪه بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار ڪرد و گفت:
«آبرومون رو بردی بیسوادو! عاشَ ! یعنی زنده باد. 😁😁
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_331
رانندہ ے تاڪسے براے ماشین جلویے بوقے مے زند و با عصبانیت مے گوید:بڪش ڪنار دیگہ!
سپس رو بہ پدرم با لحن آرامے ادامہ مے دهد:میبینے حاج آقا؟! یہ ذرہ ملاحضہ ندارن!
پدرم سرے تڪان مے دهد:وضعیت تهران از اینم بدترہ!
رانندہ تاڪسے مے پرسد:از تهران تشریف میارید؟!
_بلہ!
رانندہ با لحن نرمے مے گوید:خیلے خوش اومدین! چندمین بارہ تشریف میارید زیارت آقا؟!
پدرم ڪمے فڪر مے ڪند و چند لحظہ بعد مے گوید:نمیدونم والا! حسابش از دستم در رفتہ!
رانندہ مشغول گپ و گفت با پدرم میشود،نفس عمیقے میڪشم و نگاهے بہ یاسین ڪہ سرش را روے پاے مادرم گذاشتہ و بہ خواب رفتہ مے اندازم.
مادرم با یڪ دست آرام موهاے یاسین را نوازش مے ڪند و با دست دیگر دانہ هاے تسبیح را مے گرداند و زیر لب ذڪر مے گوید!
نگاهم را از پشت شیشہ ے پنجرہ بہ خیابان هاے نیمہ شلوغ مے دوزم،غم و دلتنگے اے روے دلم سنگین مے ڪند!
از وقتے هواپیما روے زمین نشست این غم و دلتنگے بیشتر شد!
دلتنگِ آرامشِ حرمِ امام رضا!
دو هفتہ از ماجراے آن روز گذشتہ،هر چہ سعے ڪردم نتوانستم چیزے بہ مطهرہ بگویم!
مدام فڪر ڪردم ممڪن است چہ واڪنشے نشان بدهد؟! اگر فڪر ڪند من هم بہ روزبہ علاقہ مندم یا از قصد توجهش را جلب ڪردہ ام چہ؟!
اگر دلش از من بشڪند و دوستے مان خراب بشود چہ؟!
هزار اگر در سرم چرخید و تمرڪزم را بہ هم ریخت!
آخر سر هم بعد از گذشت دوهفتہ چیزے نتوانستم بگویم!
دیگر هیچ خبرے از روزبہ نشد! شاید مے خواستہ من را امتحان بڪند یا دست بیاندازد!
هر قصدے ڪہ داشتہ برایم مهم نیست،فقط خدا خدا میڪنم نخواهد بہ این بازے مسخرہ ادامہ بدهد!
ماہ اول دانشگاہ خوب گذشت،با چند نفر از بچہ هاے دانشگاہ جور شدہ ام!
پدرم اول هفتہ گفت بہ دلش افتادہ آخر هفتہ براے دو سہ روز برویم پابوس امام رضا!
اولین نفرے ڪہ استقبال ڪرد من بودم،انگار بعد از دوسال مولا طلبید!
درست است هنوز،ستِ فیروزہ اے رنگے ڪہ فرزانہ از مشهد برایم سوغات آوردہ بود را در ڪمدم قایم ڪردہ ام!
درست است شاخہ نبات ها و نُقل ها و قرآنے ڪہ از مشهد براے سفرہ ے عقدے ڪہ هیچگاہ پهن نشد خریدہ بودند را بہ عروس و دامادے هدیہ ڪردم!
درست است من و هادے دوست داشتیم عقدمان در حرم امام رضا باشد...
اما بہ جاے فڪر ڪردن بہ این ها و ناراحتے،دلتنگے براے آقا پر رنگ تر بود!
پارسال بعد از شهادت هادے چند بارے خواستم بہ مشهد بیایم ڪہ شاید آرام بگیرم اما هر بار نشد!
مادربزرگ همیشہ میگفت امام بہ وقتش مے طلبد!
این جملہ اش چند بارے در سرم چرخید،یعنے امام براے دلتنگے زیادم طلبیدہ یا چیز دیگرے؟!
سہ چهار ساعت قبل از پرواز بہ حمام رفتم و غسل زیارت ڪردم،هرچہ مادرم گفت ڪہ وقتے بہ مشهد رسیدیم راحت تر بہ حمام برو و غسل ڪن قبول نڪردم!
میدانستم طاقت ندارم ڪہ وارد مشهد بشوم و اول بہ حرم نروم!
چند دقیقہ بعد رانندہ تاڪسے مقابل هتلے ڪہ هر بار در آن اقامت میڪنیم ترمز میڪند.
پدرم پول تاڪسے را حساب میڪند و شمارہ ے رانندہ را میگیرد تا هر جایے خواستیم برویم با او تماس بگیرد.
مادرم یاسین را بیدار مے ڪند،پدرم دو چمدان ڪوچڪے ڪہ آوردہ ایم برمیدارد و وارد هتل میشود.
مادرم و یاسین میخواهند وارد هتل بشوند ڪہ سریع مے گویم:مامان! من میرم حرم!
مادرم بہ سمتم بر مے گردد:بیا بالا تا ما آمادہ میشیم یہ چیزے بخور و یڪم استراحت ڪن با هم میریم!
سرم را تڪان میدهم:میخوام تنها باشم!
نگاهم را بہ سمت رو بہ رو ڪہ ڪمے از گنبد طلایے رنگ پیداست میدوزم. بغض گلویم را میفشارد!
_پیادہ تا باب الجواد دہ دقیقہ هم راہ نیست!
یاسین سریع مے گوید:منم میام!
لبخندے تحویلش میدهم:شب مے برمت باشہ؟!
ابروهایش را بالا میدهد:خب بگو دوست دارم تنها برم!
مے خندم:من ڪہ همینو اول بہ مامان گفتم!
مادرم سرش را تڪان میدهد:باشہ! رسیدے حرم زنگ بزن،گوشیت رو هم روے سایلنت نذار!
لبخند پهنے میزنم:چشم!
بند ڪیفم را روے دوشم تنظیم میڪنم و از مادرم و یاسین خداحافظے میڪنم.
از داخل ڪوچہ وارد خیابان میشوم،جمعیت تقریبا زیادے در خیابان در حال رفت و آمد و خرید سوغاتے هستند!
فروشندہ ها بازار گرمے مے ڪنند و هر چند ثانیہ یڪ بار تعارف مے زنند وارد مغازہ شان بشوم و از اجناسشان بخرم!
توجهے بہ فروشندہ ها نمیڪنم و از ڪنار جمعیت بہ سمت حرم راہ مے افتم.
گنبد ڪاملا پیدا میشود و بے قرارے من بیشتر!
با قدم هاے بلند خودم را نزدیڪ باب الجواد میرسانم و موبایلم را از ڪیفم بیرون میڪشم.
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_332
بہ مادرم پیام میدهم ڪہ جلوے باب الجواد هستم و ممڪن است دو سہ ساعتے در حرم بمانم و بعد برگردم!
بعد از بازرسے بدنے و چڪ ڪردن موبایل و محتویات داخل ڪیفم وارد میشوم.
جمعیت ڪمترے نسبت بہ تابستان و تعطیلات در حرم دیدہ میشود.
بغض گلویم را مے فشارد،نفس عمیقے میڪشم و بہ سمت تابلویے میروم ڪہ اذن دخول رویش نقش بستہ.
با ذوق چشم هایم را باز و بستہ میڪنم و آرام ڪنار چند نفرے ڪہ مشغول خواندن اذن دخول هستند مے ایستم.
میخواهم شروع بہ خواندن ڪنم ڪہ گوشہ ے چادرم از پشت ڪشیدہ میشود،متعجب سر بر مے گردانم!
پسر جوانے هم سن و سال هاے خودم عینڪ دودے مشڪے رنگے زدہ و آرام چادرم را مے ڪشد!
سرش را بہ سمت چپ و راست تڪان میدهد،انگار دنبال ڪسے باشد!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ زنے ڪہ چادرش را ڪیپ گرفتہ سریع بہ سمتمان مے دود و دست پسر را مے گیرد!
رو بہ من مے گوید:ببخشید عزیزم!
دست پسر را محڪم میگیرد و مے فشارد:منم رضا جان! اشتباہ گرفتے! از خانم معذرت خواهے ڪن!
نابیناست،سریع مے گویم:اشڪالے ندارہ!
لبخند مهربانے میزند:عصاشو جا گذاشتہ گفتم حرم شلوغہ گوشہ ے چادرمو بگیرہ!
لبخند میزنم:ایرادے ندارہ!
میخواهم سر برگردانم ڪہ مے گوید:شما تنهایے؟!
سر تڪان میدهم:بلہ!
ڪنارم مے ایستد:میخواے همراہ ما باش!
لبخندے تحویلش میدهم و چیزے نمے گویم،مهربان مے گوید:تو چشمات اشڪ جمع شدہ! حالت چهرہ ت یہ جوریہ!
براے رضاے منم دعا ڪن ڪہ عمل چشمش موفقیت آمیز باشہ و بتونہ ببینہ!
آرام مے گویم:محتاجم بہ دعا! ان شاء اللہ دفعہ ے بعد ڪہ میاید همینجا بایستن و براتون اذن دخول بخونن!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:خدا از دهنت بشنوہ!
دستم را روے سینہ ام میگذارم و اذن دخول مے گیرم،با اینڪہ دل توے دلم نیست سریع تر وارد صحن انقلاب بشوم و با آقا درد و دل ڪنم اما آرام آرام ڪلمات را ادا میڪنم!
پنج شش دقیقہ بعد دست بہ سینہ قد خم میڪنم و بہ سمت صحن انقلاب راہ مے افتم!
با قدم هاے بلند از صحن ها عبور میڪنم،از نیم رخ گنبد را مے بینم!
پاهایم قفل مے شوند،دستم را روے سینہ ام میگذارم و بہ زور خودم را داخل صحن مے ڪشانم!
مقابل پنجرہ فولاد شلوغ است و جمعیت ڪمے در نقاط مختلف صحن روے زمین نشستہ اند یا نماز مے خوانند یا دعا یا نگاہ اشڪ بارشان بہ سمت گنبد است و براے خودشان چیزهایے زمزمہ میڪنند!
مقابل گنبد ڪہ مے ایستم تنم سست میشود و نگاهم اشڪ بار!
بے اختیار روے زمین مے نشینم و هق هق میڪنم!
انگار بار سنگینے را از دوشم برداشتہ اند و تنم رها شدہ و از شدت خستگے رمقے ندارد!
چند نفر نگاهم مے ڪنند،بدون توجہ اشڪ میریزم و آرام مے گویم:السلام علیڪ یا علے ابن الموسے الرضا!سلام آقاے من!
چادرم را ڪمے جلو میڪشم و هق هق میڪنم:دلشڪستہ اومدم! خستہ ام آقا خستہ! باز مثل همیشہ درد و غصہ هامو برات آوردم!
نفسے تازہ میڪنم و نگاهم را بہ گنبد مے دوزم،هرچند بارگاہ و حرمش در قلبم است!
میخواهم دهان باز ڪنم براے درد و دل اما چیزے نمے توانم بگویم!
نمیدانم چرا اما نمیتوانم شڪوہ و شڪایتے ڪنم!
آرام بلند میشوم و بہ سمت ڪنج صحن مے روم،ڪنار دیوار مے نشینم و زانوهایم را در بغل مے گیرم.
نگاهم را بہ گنبد مے دوزم،دلم میخواهد همین گوشہ بنشینم و یڪ دل سیر هواے آرامش بخشش را نفس بڪشم و سپس با حوصلہ اعمال زیارت را بہ جا بیاورم!
سرم را بہ دیوار تڪیہ میدهم،پیرمردے چند متر آن طرف تر نشستہ و اشڪ ریزان چیزهاے نامفهومے زمزمہ میڪند!
میخواهم با مولایم صحبت ڪنم ڪہ ڪبوترے مقابلم مے نشیند و روے زمین نوڪ میزند.
لبخندے میزنم و تماشایش میڪنم،چند بار بہ زمین نوڪ میزند و سپس سرش را بلند میڪند و بہ من خیرہ میشود.
آرام مے گویم:چیزے ندارم بهت بدم!
بال هایش را تڪان میدهد و دوبارہ بہ زمین نوڪ میزند!
چشم هایم را مے بندم و دستم را روے سینہ ام میگذارم،از حفظ صلوات خاصہ ے امام رضا را زمزمہ میڪنم!
چند دقیقہ میگذرد،در دل از مولا براے خودم صبر و خوشبختے و براے هادے آرامشِ روح و شادے میخواهم!
سپس از مطهرہ برایش مے گویم،از اتفاقے ڪہ افتادہ! از رفتار روزبہ! از اینڪہ هیچ شباهتے بہ من ندارد!
از مولا میخواهم هرچہ صلاح است براے مطهرہ رقم بزند و روزبہ بہ من ڪارے نداشتہ باشد!
✍نویسنده:لیلے سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
✅ یکشنبه های ماه ذی القعده نمازی بسیار با فضیلت دارد که معروف به نماز توبه است...
💥نحوه خواندن نماز «در تصویر بالا...»
🌷 انشاالله فراموش نشود...🌷
❣التماس دعا...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
⭕️ #دلت_ڪجاست
این شهدا ، اول مراقبت از دلشون ڪردند، بعد مدافع حرم شدند .
چون قلب خونه ی خداست ،
القلب حرم الله فلا تسڪن حرم الله غیر الله.
از حرم خدا خوب دفاع ڪردند ڪه بهشون لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب رو دادند.
✍ حاج حسین یڪت
ا
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
در پیاده روی اربعين حسینی سال نود و پنج، خیلی اتفاقی حاج میثم مطیعی رو کنار یکی از موکب ها ملاقات کرد.
چند قدمی با او همسفر شد.
در بین صحبتها خودش رو معرفی کرد.
و از حاج میثم تقاضا کرد که بعد ازشهادتش در مراسم تشییع مداحی کنه.
چند ماه بعد حاجت روا شد و حاج میثم این شکلی خوند:
از شام بلا شهید اوردند
باشور و نوا شهید آوردند
یا زینب مدد،یا زینب مدد
فرمانده تخریب تیپ ابوالفضل العباس لشکر خط شکن فاطمیون، شهید مدافع حرم،جعفر حسنی
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷