eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
10.2هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📚 نگاهے بہ روزبہ مے اندازد و با لبخند عجیبے مے گوید:مبارڪت باشہ! در پناہ حضرت زهرا و امام رضا خوشبخت بشید! برقِ چشم هایش ضربان قلبم را بالا و پایین میڪند! نگاهش میڪنم و در دل میخوانم: "وَلا اَرے لِڪَسْرے غَیرَڪَ جابِراً" وَ براے دلشڪستگے ام،جبران ڪنندہ اے جز نمے بینم... تو همان جبران ڪنندہ اے هستے ڪہ خدا برایم فرستادہ... جبران ڪنندہ ے تمامِ این بیست و یڪ سال سختے! آرام ڪردنِ این طوفان! شدہ اے جانُ،شیرین در تنم نشستہ اے... شدہ اے عشقُ،در قلبم نشستہ اے... شدہ اے آرامشُ،در زندگے ام نشستہ اے... در دل خدا را صد هزار مرتبہ شڪر میڪنم،براے آمدنش،براے بودنش،براے ماندنش... 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 نگاهم را بہ آیات سورہ ے نور دوختہ ام،روزبہ ڪنارم نشستہ و نگاهش را بہ قرآن دوخته‌. همتا و یڪتا تور سفید رنگے بالا سرمان گرفتہ اند و شقایق،دخترخالہ ے روزبہ قند مے سابد. در عرض چند روز مراسم بلہ برون را گرفتیم و آزمایش و خریدهاے عقد را انجام دادیم. بهترین روزهاے زندگے ام را مے گذراندم،روزبہ برعڪس ظاهر و رفتارش در شرڪت بے اندازہ مهربان و با محبت رفتار مے ڪرد و گاهے هم شیطنت میڪرد! خجالت ڪشیدن هاے من و شیطنت هاے روزبہ! نگاهے بہ سفرہ ے عقدمان مے اندازم،با سلیقہ من و نازنین چیدہ شدہ! سفرہ ے براق سفید رنگے ڪہ تمام چیزهایے ڪہ رویش چیدہ شدہ اند سفید و صورتے ڪم رنگ هستند! دور تا دور سفرہ گل هاے رز منیاتورے صورتے و سفید چیدہ شدہ اند،مقابل آینہ ے بزرگے ڪہ درونش تصویر من و روزبہ نقش بستہ،ظرف بزرگ شیشہ اے قرار گرفتہ درونش مملو از گلاب است! گل برگ هاے صورتے درونش تلو تلو مے خورند و شمع هاے ڪوچڪ بہ رویشان نور ڪم رنگے مے پاشند. عطر گل ها و گلاب در فضا پیچیدہ،نبات هاے سفید رنگے ڪہ در ظرف دیگرے ڪنار ظرف گلاب قد علم ڪردہ اند بیشتر جلوہ نمایے میڪنند. مانتوے سادہ ے سفید رنگے بہ تن ڪردہ ام ڪہ تنها در بالا تنہ اش شڪوفہ هاے ڪوچڪ صورتے رنگ ڪار شدہ،چادر سفید رنگم هم با نقش گل هاے ریز و براق شیرے رنگ تزئین شدہ و تاجے از رزهاے صورتے روے سرم نشستہ! روزبہ هم جدا از ڪت و شلوار مشڪے رنگش،رنگ پیراهنش را با تمے ڪہ من دوست دارم و انتخاب ڪردہ ام ست ڪردہ! عرق روے پیشانے ام نشستہ،استرس عجیبے دارم توام با خوشحالے اے وصف ناپذیر! قلبم آرام و قرار ندارد! همہ دور تا دورمان ایستادہ اند و با لبخند در سڪوت تماشایمان میڪنند. نفس عمیقے میڪشم و دوبارہ نگاهم را بہ قرآن میدوزم و در دل صلواتے میفرستم. یاد حرف چند روز قبل روزبہ مے افتم! "وقتے بشینیم پاے سفرہ ے عقد همہ چیز فرق میڪنہ! بناے ما سازشہ آیہ! نہ تغییر! یعنے تو دارے بہ این روزبهے ڪہ همینطور میشناسے بلہ میگے و من بہ آیہ اے ڪہ همینطور میشناسم! ما همدیگہ رو همینطورے قبول ڪردیم! نہ من مجبورت میڪنم اونطورے ڪہ میخوام بشے و دست از اعتقادات بڪشے نہ تو بخواہ منو مجاب ڪنے اونطور ڪہ میخواے باشم! ما همینطور همو میخوایم و قبول ڪردیم آیہ! همیشہ اینو یادت باشہ و نخواہ تغییرش بدے! منم نمیخوام!" عاقد براے بار سوم مے گوید:دوشیزه خانم آیہ نیازے! براے بار سوم مے پرسم. آیا وڪیلم شما را با مهریہ ے معلوم بہ عقد دائم آقاے روزبہ ساجدے دربیاورم؟!" نفس در سینہ ام حبس میشود،سخت تر و شیرین تر از این گفتن هم داریم؟! نساء با خندہ مے گوید:عروس زیر لفظے میخواد! سمانہ با لبخند بہ سمتم مے آید و جعبہ ے ڪوچڪے بہ دستم مے دهد و مے گوید:مبارڪت باشہ! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم،چند ثانیہ بعد نفسم را بیرون میدهم و محڪم مے گویم:با اجازہ ے پدر و مادرم و عمو مهدے و فرزانہ جون بعلہ! همین ڪہ جملہ ام بہ پایان مے رسد،همہ صلوات مے فرستند و سپس محڪم ڪف مے زنند و تبریڪ مے گویند. قرآن را مے بندم و خجول لبم را مے جوم،عاقد از روزبہ هم بلہ را مے گیرد. چند ثانیہ بعد،مریم حلقہ ها را ڪہ داخل یڪ شاخہ گل سفید رنگ هستند بہ سمتمان مے آورد. شاخہ گل را مقابل روزبہ مے گیرد و بہ شوخے مے گوید:بفرمایید دوماد ڪوچیڪہ! این را ڪہ مے گوید حسام پوزخند میزند و بلند مے گوید:والا آقا روزبہ یڪے دوسالہ م از من بزرگترہ! ایشون داماد بزرگ حساب میشن! مریم چشم غرہ اے نثار حسام مے ڪند و سریع مے گوید:حسام خیلے خون گرم و شوخہ! روزبہ بدون توجہ حلقہ را برمیدارد و نگاہ مهربان و خندانش را بہ من مے دوزد. لب هایش را از هم باز میڪند:اجازہ هست؟! لبم را بہ دندان مے گیرم و دست چپم را مقابلش،آرام انگشت هاے ظریفم را میان دستِ مردانہ اش مے گیرد! ذوب میشوم از از این برخورد،گونہ هایم گل مے اندازند و دستم گرم میشود! ✍نویسنده:لیلے سلطانے http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هرکاری می‌توني بکن که نکنـي! وقتایـي که موقعیت گناه پیش میاد دقیقا قافله کربلاي حسینِ زمان روبروت و یه دره عمیق خطرناک پشت سرت! اگه به گناه بگـي به هل من معینِ مهدیِ فاطمه گفتـي! + من سرم گرم گناه است سرم داد بزن/ سینـه‌ات سخت به تنـگ آمده فریاد بزن 💔 🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat http://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
#همسر_شهید 🔸پنجشنبه 5 آذر #آخرین_شبی بود که با میثم حرف زدم. قرار بود جمعه جشن🎉 بگیریم و همه را دعوت کنیم💌 تا بیایند وسایل #نوزادمان را ببینند. اما از آنجا که #خبرشهادت میثم در فضای مجازی پیچیده بود و همه ی فامیل می دانستند، دعوت ما را قبول نمی کردند❌ و بهانه می آوردند‼️ ⚡️ولی ما بی خبر بودیم 🔹خانه🏡 را مرتب کرده بودم و میوه آوردم و با #مادر آقا میثم ذوق لباس های بچه را می کردیم😍 زمان زیادی نگذشته بود که برادرم آمد دنبالمان و گفت: باید برویم خانه #مادرشوهرم مهمان داریم 🔸وقتی رسیدیم #امام_جمعه شهرمان و همراه با یک نفر دیگر👥 داخل خانه نشسته بودند کسایی که می رفتن #سوریه حاج آقا به خانواده هاشون سر می زد. با خودم گفتم: دوماه #میثم رفته سوریه و حالا که داره بر می گرده اومدن سر بزنن😕 🔹رفتم و نشستم. حاج آقا احوال پرسی کردند و در مورد زمان #اعزام و از این دست سوال ها پرسیدند. بعد هم گفتند: شما از سوریه رفتن ایشون راضی بودین⁉️ گفتم: #بله 🔸آرام آرام سوال می پرسیدند و بعد از اینکه احساس کردند من #آمادگی پیدا کردم، گفتند: آقا میثم #مجروح شدن💔 آب دهانم را فرو بردم و با تعجب و حیرت به ایشان نگاه می کردم😥 نمی دانم چرا نتوانستم حرفی بزنم🚫 و همینطور ساکت بودم 🔹وقتی که دیدند هیچ #عکس_العملی نشون ندادم بلافاصله گفتند: خدا داده و #خداگرفته و من تازه فهمیدم که علت این سوال و جواب ها اینه که #میثم_شهید_شده😭 #شهید_میثم_نجفی •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
روزهایَم ‌یڪ‌به‌یڪ‌ مے‌گُذَرند حال‌و‌روزم‌ خَنده‌دار اَست... پُر شُده‌اَم اَز ادعا دَم ‌اَز شُهَدا
💠همه این‌ها مجید بود و داشت دوران آموزشی💂 می‌گذراند. آن‌جا بهش گفته بودند باید باشید و خوب بتوانید بدوید چون تو قلیان😢 می‌کشی، نفس کم‌ میاری. 💠بعد از هشت روز 📆به پدرش گفت: آقا دیدید هشت روز قلیان نکشیدم بابایش هم شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کار‌هایی انجام می‌دهد که ما متوجه آن نشویم🤔 پدرش هم گفت: نه، مجید می‌خواهد من باشم. 💠کم‌کم دیدیم مجید شب‌ها🌘 قهوه‌خانه نمی‌رود، اما خانه هم نیست، می‌کردیم با دوست‌هایش سولقان و کن می‌رود😐، اما مجید تمام آن شب‌ها آموزشی برای می‌رفت. 💠دو یا سه نفر 👥به ما گفتند مجید می‌خواهد به برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ ☎️زدیم که راست است مجید می‌خواهد سوریه برود؟! گفتند . 💠به تک تک گردان‌ها زنگ📞 زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیر‌ها به رویش بسته باشد⚠️و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید👌 در این دوره ها باشد 💠ولی کم کم شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم 💞را داشته باشید من امشب عازم هستم آن شب پای چپم گرفت و اصلا نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم.🏥 آن‌جا با هر آمپولی که به پای من زدند باز نمی‌شد 💠گفته بود خواب 😴حضرت (س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمی‌روم، اما نگفت که نگفت هر شب🌙 یکی از دوستانش به خانه می‌آمد تا من را راضی کند و برای مجید رضایت بدهم. 💠بعد از این همه می‌دانستیم مجید شب‌ها آموزشی می‌رود،😥 یک شب لباس‌هایش را کردم و‌ گفتم اگر خانه آمد می‌گویم لباس‌ها خیس است و بهت نمی‌دهم. ❌ 💠یک روز آمد و گفت: راحت شدید😔؛ همه دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که تو نرفتی. اما مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز ✈️بعدی به سوریه اعزام شود. 💠متوجه شد که نیست و هر بار که حرف از رفتن می‌زند من مریض می‌شوم😷 و پدرش هم رضایت نمی‌دهد گذشت تا زمانی که یک روز یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست‼️ و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری می‌آید بروی 💠گفته بود: خواب💤 حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم می‌دیدم 😍مجیدی که تا این اندازه و سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک 😭می‌ریخت... ✍ به روایت مادر بزرگوارشهید 🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🌴از سرشب حالتی داشت که احساس کردم میخواهد #چیزی به من بگوید بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: "بابا خبر داری #ضد_انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده اجازه میدی #برم اونجا؟" 🌴گفتم: #بله چرا اجازه ندم فرمان امامه همه باید دفاع کنیم، گفت: میدونید اونجا چه خبره! جنگ جنگه #نامردیه؛ احتمال برگشت ضعیفه! گفتم: میدونم از همون اول که به دنیا اومدی با خدا #عهد کردم که تو را وقف راه حق و دین کنم آرزویم بود تو در #این_راه باشی. 🌴خندید و صورتم را بوسید بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: "آن شب آقاجان #امتحان_اللهیش را خوب پس داد! " نقل از: پدر شهید #شهید_محمود_کاوه برای شادی روح شهدا صلوات #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری دلتنگ شبهای شلمچه ام دلتنگ شبهای بله برون برا اونجا که حاج حسین میگفت : دست راستتون رو بزارین روخاک شلمچه برون http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──