eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 « » را مـغـلـوب ڪـنـیـد و بـــرای« » ڪـار ڪـنـیـد . در ڪارها « » را رعـایـت ڪـنـیـد و بہ « » اهـمـیـت لازم بـدهیـد تا از شــرشـیــطان در امـان بـاشـیـد . بہ نـزدیڪـ شـویـد با انـجـام « » مـخـصـوصـا « » . « » را پـیـشہ ی خـود ڪـنـیـد و بـدانـیـد « اُمَـــمِ پــیـــش » از شـمـا هـم « » بـسـیــار دیـده انــد . 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹 @Golzar_Shohaday_Kerman
❇️فرازی از وصیت نامه: ✨سفارش می کنم شمارا به و صلوه و کارهای خیر . ❇️ پدرو مادرم، در جامعه خویش بنگرید و تا آنجا که در توان دارید به مردم مستضعف جامعه کمـک کنید. برادرانم رابهتـر از من تربیت کنید و خواهرم را زینب وار بزرگش کنید. ❇️پدرم از تجملات ومادیات زندگی بکاهیــد و برمعنویات خویش بیفزایید ❇️درمرگم گریه نکنید و جامه سیاه نپوشید. ❇️پدر ومادرم مقداری پول دارم آنها را بپردازید و بقیه رادرکارهای خیـرمصرف کنید دیگر هیچ ندارم که به شما بگویم فقط امیدوارم مرا ببخشـایید و برایم طلـب آمرزش نمایید. 🌸 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_Kerman
#فرازی_از_وصیتنامه🖇 ■سفارش میڪنم شما را به #صبر و #صلاة و #ڪارهاے_خیر ■ ✨پدر و مادرم! در جامعه خویش بنگرید و تا آنجا ڪه در توان دارید، به مردم #مستضعف جامعه ڪمڪ ڪنید. ✨پدرم! از #تجملات و #مادیات زندگے بڪاهید و بر معنویات خویش بیفزایید. ✨مقدارے پول دارم؛ #خمس آنها را بپردازید و بقیه را در ڪارهاے خیر مصرف ڪنید. #شهید_محمد_مهدی_حجت🌻 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
•🌸• {شما را سفارش به می‌ڪنم و بدانید که خداوند صابرین را دوست دارد.. امیدوارم من باعث سربلندی نهال انقلاب اسلامے شود. براستی ڪه ”اِنّا لِلّه و اِنّا الَیهِ راجِعون“ …زائرین آماده باشید!! ڪربلا در انتظار است..💛 مژده می‌آید ز ! خصم در حال فرار است👊} فرازی از وصیت نامه ی 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🦋راه هاے رسیدن به عاقبت بخیرے در ڪلام #شهید_علی_ماهانی 🦋 #عارف‌ُ_‌بِاللہ 🔻کانال رسم
🌸نرسیده شروع کرد به فعالیت درمحله خودمان🌸 روایتے اززبان پدر.....🌾 مسجدی بود که به جز چند پیرمرد وپیرزن کسی آن جا نمازنمیخواند پیش نمازهم نداشت آن روز ها شب وروز نداشت. دائم درتلاش بود تادرآخربا چندنفر ازدوستانش توانست را درمسجد برقرارکند دوستانش اورا به عنوان پیش نمازانتخاب کرده بودند، که بعدها علی اقا گفت چه کنم لایق نبودم،ولی مسئله و درمیان بود ✨ وقتی که نماز تمام شد ازمسجد بیرون می آمد یک عده که ازقبل برنامه ریزی کرده بودند جلوی مسجد جمع میشدند و با چوب به پیت خالی میکوبیدند ومیگفتند آییییی ای شیخووو آمد. علی اقا میتوانست هرکاری بکند اما ایوب داشت می دانست چطورباید بکند درنهایت هم طوری رفتار میکرد که همان کسانی که می امدند جلوی مسجد می خواندند، از بچه های و شدند دوران کودکے🍃 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 ...یقین داشتم که حتماً سرّی در این امر نهفته است. به محمّدحسین گفتم:«مسائلی که امشب اتفاق افتاد، ذهن مرا خیلی مشغول کرده است.🤔 این همه حوادث نمی تواند اتفّاقی باشد. من هنوز هم باور نمی کنم که این قدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمّی را انجام دهیم؛ همان کاری که امیری به خاطرش شد. خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است» محمّدحسین سرش را پایین انداخته بود و از پاسخ طفره می رفت.من با حالت تضرّع و اصرار زیاد سؤالم را تکرار کردم. سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم دیگر نتوانستم حرفی بزنم.🤭 او.مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به ایستاد و مشغول شد. ((تکلیف من)) آن روز هواپیما های عراقی مقرّ را بمباران کردند. تعداد زیادی از بچّه ها زخمی شدند. محمّدحسین با همان متانت همیشگی بچّه ها را به دعوت می کرد و سعی داشت تا آن ها را آرام کند. وقتی هواپیماها رفتند و اوضاع کمی بهتر شد، تصمیم گرفتیم مجروحان را به عقب منتقل کنیم. محمّدحسین هم می خواست همراه بچّه ها برود و کمک کند، امّا من اصرار داشتم که در منطقه بماند؛ گفتم:«آقا جان!...شما دیگر برای چی میخواهید بیایید؟ بهتر است همین جا باشید.» او با ناراحتی گفت:«تو چرا اینقدر اصرار داری که من نیایم؟» گفتم:«خب بالاخره هرچه باشد شما به آشنا تر هستید، این جا هم کسی نیست. بیشتر بچّه ها زخمی شدند، آن ها هم که سالم هستند به اندازه کافی منطقه را نمی شناسند.» در جوابم گفت:«بنا نیست ما تکلیفمان را فقط در یک جا انجام دهیم. برای من نه زمان می شناسد، نه مکان و الان از همه چیز واجب تر انتقال این مجروحان به عقب است.» این را گفت و همراه زخمی ها به عقب رفت. 💠 ناز پرورد تنعّم نبرد راه به دوست شیوه رندان بلاکش باشد 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 ((معجزه)) یک روز با برای انجام کاری رفته بودیم. معمولاً به خاطر شتابی که در کارها بود از لندکروز استفاده می کردیم. آن روز محمّدحسین پشت فرمان بود. با سرعتی حدود صد و سی یا صد و چهل توی جاده می رفت. یک دفعه وانت آبی رنگی از سمت راست وارد جاده شد و درست مقابل ما توقّف کرد😨. جاده باریک بود و به هیچ شکل نمی شد آن را رد نمود. حسین فوراً ترمز کرد، ولی چون سرعت ماشین زیاد بود، بلافاصله موفّق نشدیم و ماشین هر لحظه به وانت آبی نزدیک تر می شد😰. فکر کردم دیگر کار تمام است و الان به شدّت تصادف می کنیم. به همین دلیل سرم را میان دو دست گرفتم و در حالی که فریاد می زدم: «یا ابوالفضل!...» روی پاهایم خم شدم. چشمانم را بستم و منتظر حادثه شدم😓؛ امّا اتّفاقی نیفتاد😳. ماشین بدون اینکه به چیزی برخورد کند، متوقّف شد. من چند لحظه در همان حالت کردم. امّا دیدم نه!...خبری نیست. آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم. در کمال تعجّب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتماً راننده با ماشین فرار کرده است🤔. اطرافم را نگاه کردم، امّا خبری از او نبود. منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد. از محمّدحسین پرسیدم:« پس این راننده و ماشین چه شدند؟!😳» در حالی که نفس عمیقی می کشید، گفت:«او باید می رفت.» متوجه حرفش نشدم. خواستم دوباره سؤال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد، کنار جاده دو به جا آورد.✨ وقتی دوباره سوار ماشین شد،گفتم: «باید بگویی که او کجا رفت؟!» گفت:«خب رفت دیگر😊» گفتم:«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟!🤔توی جاده و دشت به این صافی حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود. آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!😯» کمی اخم هایش را درهم کشید و گفت: «یک جمله می گویم و دیگر سؤال نکن.» گفتم: «باشد، قبول✋» گفت: «ببین!... توی شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.» خواستم دوباره سؤال کنم که وسط حرفم پرید:«قرار شد دیگر چیزی نپرسی🤫.» نمی توانستم سؤال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد؛ امّا مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و اصلاً نفهمیدم آن اتّفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!🤷‍♂ 💠فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((حضور مستمر)) طولی نکشید در حالی که هنوز خوب نشده بود، راهی شد. دیگر گوش دادن به اخبار رادیو📻 و پیگیری خبر های جبهه کار هر روز خانواده بود، چون محمّدشریف هم راهی جبهه ها شده بود. وقتی مارش نظامی🎺از رادیو پخش می شد، دلم از جا کنده می شد، مطمئن بودم که عملیّاتی انجام شده و محمّدحسین و محمّدشریف در آن شرکت دارند. رفتار و کردار محمّدحسین نه تنها برای دوستان و هم رزمان، بلکه برای خواهر ها و برادر هایش درس بود. " و راز و نیازش🤲 با ، خلوص در کارها، و تحمّلش در مصائب و سختی ها، بی تفاوتی اش نسبت به دنیا و مافیها "؛ همه، برای خانواده و دوستان درس بود. محمّدحسین هر زمان که به کرمان می آمد به برادرش محمّدعلی سر می زد، گاهی می نشستند تا دیر وقت باهم صحبت می کردند؛ حرف هایی که رنگ الهی داشت و انسان را به یاد خدا می انداخت.✨ یادم هست در یکی از روز ها محمّدعلی به خانۂ ما آمد و گفت:«مادرجان!...دیشب تا دیر وقت با محمّدحسین حرف می زدیم، صحبت هایمان که تمام شد، من رفتم تا جای خوابش را آماده کنم؛ هوا خیلی گرم بود. روی آن تختی که کنار حیاط داشتیم، رختخواب راحت و تمیزی پهن کردم، حیاط را آب پاشیدم و یک پارچ آب یخ را کنار تخت گذاشتم و محمّدحسین را صدا کردم که بیاید استراحت کند. وقتی آمد و چشمش به آنچه آماده کرده بودم افتاد، قیافه اش در هم شد.» گفت:«تو می خواهی مرا از راهی که دارم باز داری!...این چیه؟ چه وضعیّتی است که درست کرده ای؟!» من یک دفعه جا خوردم😳. با خودم گفتم حتماً کوتاهی کرده ام یا آن طور که در خور و شایسته او بوده است، انجام وظیفه نکرده ام. خیلی آشفته بود😔، امّا به خاطر حجب و حیایی که داشت، چیزی نمی گفت. من اصلاً نمی دانستم قضیه از چه قرار است. سر در گم پرسیدم: «مگر چکار کرده ام؟!😧» گفت:«بیا اینجا!» و دست مرا گرفت و به حیاط برد. رختخواب را نشان داد :«آخر این چیه که برای من درست کرده ای؟» گفتم:«مگر چه کرده ام؟ خب!...رختخواب ساده ای انداختم تا یک امشب را راحت استراحت کنی.» گفت:«مگر من می توانم در چنین جایی بخوابم؟ اصلاً هیچ وقت دیده ای روی چنین رختخوابی استراحت کنم؟ چرا می خواهی مرا بد عادت کنی؟ چرا می خواهی مرا از راهی که دارم باز داری؟😔 » گفتم:«آخر یک رختخواب چطور مانع راه تو می شود؟!🤔» گفت:«اگر من در این جای نرم و راحت بخوابم، وابستگی پیدا می کنم و باز گشتم به جبهه و آن شرایط، سخت و دشوار می شود.» دیدم واقعا مضطرب و ناراحت است در حالی که من آرامش و راحتی او را می خواستم؛ گفتم:«خب!...حالا باید چه کنم؟» گفت:«اگر جسارت نمی شود این رختخواب را جمع کن. یک بالشت و رو انداز به من بده، همینجا راحت بگیرم بخوابم.» گفتم:«آخر اینطوری که نمی شود، تو مهمان من هستی، من شرمنده می شوم.» گفت:«باور کن من اینطور راحت ترم.» با اینکه برایم خیلی سخت بود، هر چه گفت عمل کردم. بالشت و رو انداز ساده آوردم و او خوابید. تا دیر وقت به این رفتارش فکر کردم. گفتم:«او عادتش همین است مادرجان!☺️ این جا هم که می خوابد معمولاً یک بالشت زیر سر و یک پتو روی خودش می کشد و می خوابد. بچّه عجیبی است، خدا حفظش کند.» محمّدعلی ساعتی کنارم نشست و سپس رفت. بعضی از روزها خانه برایم به قدری دلگیر می شد که اگر به و و یاد خدا برای آرامش قلبم رو نمی آوردم، حتما دچار مشکل روحی می شدم؛ چون نه تنها محمّدحسین و محمّدشریف، بلکه غلامحسین و محمّدهادی هم راهی جبهه شدند و آن ها نیز مرا تنها گذاشتند. واقعاً از این همه دوری به تنگ آمده بودم. با خودم گفتم این بار که غلامحسین بیاید با او صحبت می کنم و به او می گویم دیگر تحمّل این همه فراق را ندارم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman