گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ س
#قسمت_شانزدهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
#خدا رحمت کند #شهید_محمود_اخلاقی را، وقتی از این جریان مطلع شد، فوری رفت #سپاه و سوابق سیاسی و قصد ایشان را که برپایی #نماز و پاکسازی کارخانه از عناصر ناصالح بود، تشریح کرد.
مسئولان سپاه با ایشان آشنا می شوند و عذرخواهی می کنند. بعد از تحقیقات وسیعی که سپاه انجام می دهد، جریان همدستی رئیس کارخانه با عناصر ضدانقلاب را کشف می کنند.
یادم است حدود چهل نفر از کسانی که در این کارخانه کار می کردند،هر کدام به نحوی گم و گور شدند و رئیس آنها هم شبانه فرار را بر قرار ترجیح داد.
یاد حرف علی آقا که می افتم، می گویم : «نانت حلالت.»
می گفت : «اینها را باید متلاشی کرد. تمام روز و شب اینها به توطئه علیه #انقلاب می گذرد، اینها را باید داغون کرد.»
و همین کار را هم کرد. 👌
آنقدر به دنبالشان رفت تا ردّ آنها را که حالا ضدانقلاب شده بودند، در کردستان پیدا کرد.
(باید یادمان باشد که اشرار در کردستان چه کردند؟)
بعد که دیگر جنگ رودر رو شروع شد، او که تکلیف خودش می دانست وارد عمل شد.
یادم است بعد از اینکه در ظهر عاشورای ١٣۵٩، گلوله ای در #سومار به فَکّ او خورد، خیلی ناراحت بود و بیقراری می کرد. 😔
می گفت : خدایا، سعادت شهادت را از من دور نکن. آنقدر زود شفایم بده که بتوانم دوباره به #جبهه برگردم.
وضعیّت دهانش خیلی وخیم بود و غذا را از طریق یک شیلنگ از بینی اش می خورد؛ امّا باز آرام و قرار نداشت.
هفت، هشت ماه داخلِ دهانش پیچ و مهره بود تا سرانجام کمی خوب شد.
روز آخر که از بیمارستان حاج آقا مصطفی خمینی بیرون می آمدیم، گفت......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_شانزدهم🦋
ادامه فصل اول: "بهار"
آن روز توی ساختمان #بسیج "جیرفت"، همه چیز بوی #عملیات میداد و بوی اعزام؛ عملیاتی که سال قبل نصیب ما نشده بود.
سه ماه فقط آموزش نظامی دیده بودیم و نگهبانی داده بودیم.
وقت آن رسیده بود عقده دو ماه نگهبانی دادن در #جبهه ای خاموش را با شرکت در عملیاتی پر سر و صدا از دل باز کنم.
اما اول باید مطمئن میشدم عملیاتی در کار است.
اصلاً نمی خواستم دوباره به جبهه برگردم و روزگار مشابهی را بگذرانم.
اگر چه از آن دو ماه که در جبهه نورد بودم، خاطرات خوش برایم مانده بود، به جای تکرار آن وضعیت، ترجیح می دادم در جیرفت بمانم و به درس و مدرسه ام برسم. 📚
مگر اینکه عملیات در کار بود.
فقط در آن صورت حاضر بودم به جبهه برگردم و آن سال قید درس و مدرسه را بزنم.
به اتاق برادر نوزایی رفتم. نشسته بود پشت یک میز چوبی ساده.
عینکی با دسته های سیاه و شیشه های قطور، روی چشمانش داشت.
ریش انبوه و سیاه و لباس سبز با آرم روی جیب، ظاهر یک پاسدار را به او داده بود.
ایستادم جلوی میزش.
سلام کردم و به او گفتم که تازه از جبهه برگشتهام و تصمیم دارم بشینم پای کتاب و درسم را بخوانم و حاضر نیستم به جبهه بی عملیات برگردم.
گفتم:برادر نوزایی! توروخدا راستش رو به من بگید. این بار عملیاتی هست یا نیست؟!
نوزایی گفت : کاکا، حالا حتماً باید عملیات باشه تا شما برید جبهه؟
گفتم: ها. اگه عملیات نباشه، نمیرم. باید برم مدرسه.
آقای نوزایی انگار مجاز به افشای اسرار نظامی نبود.
با این حال در مقابل اصرار هم گفت: به امید خدا به زودی یه خبرایی میشه.
حرفش را گرفتم. او نمیتوانست جار بزند که قرار است عملیات شود.
چون به گوش منافقان میرسید و آنها هم میگذاشتند کف دست عراقیها و عملیات لو می رفت.
با خودم گفتم حتما عملیات در راه است؛ وگرنه چه خبر هایی ممکن است در جبهه بشود؟
از این گذشته، نوزایی غیر از اینکه گفته بود به زودی خبر هایی میشود،
با نگاه و لبخند و نحوه بیان همان جمله کوتاه انگار هزار بار گفته بود: قطعاً عملیات داریم؛ اگر واقعاً راست میگویی، برو آماده باش
جوابم را گرفته بودم؛
باید تصمیم را میگرفتم.
گرفتم!
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman