eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.8هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
36 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹آیدی مسابقه @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 🔸فصل اول (ادامه) یادم است برای شرکت در مراسم ختم یکی از آشنایان، به رفته بودیم. موقع ، علی آقا رفت وضو بگیرد. به سختی حرکت می کرد. توجه همه به او جلب شده بود؛ اما علی آقا در حال خودش بود. دیدن این جوان با آن دست و فلج شده اشک را به چشم حاضرین آورده بود. 😭 در میان این جمع، دو نفر روحانی بیشتر از همه تحت تأثیر قرار گرفتند. چنان اشک می ریختند که چهرهٔ علی آقا از شرم قرمز شد. آن دو، او را بوسیدند و گفتند : « ما یک عمر عبادت کردیم و خالص نشدیم. امروز که یک نفر مخلص را از نزدیک می بینیم، جلوی اشک خودمان را نمی توانیم بگیریم.» 😭 اشکی که آن روز برای مظلومیت علی آقا ریخته شد، مراسم ختم و گریه زاری برای آن مرحوم را کمرنگ کرد. بالاخره هم اجر این معلّم بزرگ مرا داد. خوشا به حالش. 👌 داشتم سوراخهای پشت بام را صاف می کردم؛ مادرشان هم ته خانه را جارو می کرد. یکی زنگ خانه را زد. وقتی در باز شد، من روی بام بودم. بله! و بودند. یکدفعه جیغ مادرش رفت به هوا و فریاد زد : «علی شد؟! شهیدش آوردند؟» گفتند: «بابا، ما چیزی نگفتیم که!» اکبر علوی گفت : «تو نگذاشتی ما بیاییم تو؛ ما کار دیگری داریم.» گفت : «ما کار دیگری داریم.» گفت : « می دانم علی شهید شده!» 😰 اکبر سرش را انداخت پایین و اشکهایش ریخت. 😭 بعد رفتند. 😞 باز شروع کردیم به کار کردن! او هم کار کرد. بعد یواش یواش مردم آمدند و این خانه پر از آدم شد. جارو زندند و تمیز کردند. سه روز در این خانه پرسه بود. علی آقا دیگر نبود. 😔 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
🦋 "مادرم" از شش ماهگی، که پدرم به رحمت رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم؛ نه من و نه خواهر و برادرانم. زمین هایمان را به این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما، که دست رنج پدرم بود، به خوبی مراقبت کرده بود. مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را، که برای کاری به جیرفت رفته و همان جا مرگ به سراغش آمده بود، احساس کنیم. پدرم به شهر رفته بود تا موتور آبی بخرد و به زراعت و باغداری‌ اش سر و سامانی بدهد، که آنجا، در خانه "ملک حسین" نامی، مرگش فرا می‌رسد. و برادرم عیسی، که جوانکی بوده، او را در قبرستان جیرفت به خاک می سپارد و تنها به روستا بر‌ می گردد. وقتی پنج، شش ساله بودم و بچه های دِه را با پدرانشان می دیدم، به فکر فرو می‌رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم؟! آن وقت از مادرم می پرسیدم: پس پدرم کو؟ و او، در حالی که آب دهانش را قورت می داد و چشمانش را با مخنای سیاهش پاک می کرد، میگفت: باوات رفته . و تندی حرف دیگری پیش می کشید. آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که می دانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد. او مرا "آخرو" صدا می زد. گاهی تنگ در آغوشم‌می گرفت، مرا می بوسید و مکرر می گفت: ننه کربون همی آخروم. ننه کربون همی آخروم. مادر مرا خیلی دوست داشت. نمی توانست رضایت بدهد به سفری بروم که به قول خودش حسن، پسر بلقیس، رفته بود و زیر زنجیر تانک له شده بود؛ و بلقیس بیچاره نه جنازه ای داشت که برایش مویه کند و نه حتی قبری که شب های جمعه کنار آن فاتحه ای بخواند و اشکی بریزد.😢 دو سال بیشتر از ماجرای تلخ آن روز که همراهش از روستای مجاور به خانه بر‌می‌گشتم، نگذشته بود. فصل کشت جالیز بود. دشپون ها در مزارع توی راه گشت می زدند؛ و با فلاخن های خود، کلوخ های بزرگ را به سمت پرندگانی پرتاب می کردند که به هوای درآوردن بذر های نوکاشته خیار می نشستند. ما داشتیم از میان ‌کرت های نمناک رد می شدیم که ناگهان ..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman