گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_چهل_و_چهارم 🦋
((توسل به ائمه "ع" ))
#محمد_حسین_یوسف_الهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود، اما مانند یک پدر
برای بچه های #اطلاعات زحمت
می کشید.
به آب و غذایشان رسیدگی می کرد، مراقب #نماز و عباداتشان بود. 📿
مأموریت هایشان را زیر نظر می گرفت
و خلاصه مانند یک پدر دلسوز، احساس مسئولیت داشت و از آن ها مراقبت می کرد.
وقتی قرار بود بچه ها برای #شناسایی بروند، خودش قبل از همه می رفت و
محور را بررسی می کرد.
بعد بچه ها را تا اواسط راه، همراهی
می کرد و محور را تحویلشان می داد.
تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن
حرکت می کرد، می آمد و اول محور
منتظرشان می نشست.
گاهی کنار آب، گاهی کنار تپه یا هر جای دیگری، فرقی نمی کرد؛
ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند.
وقتی کارِ شناسایی طول می کشید و یا
اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر
برمی گشتند؛
مثلا به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم
می کردند و یا هر اتفاق دیگر،
در همه این احوال، محمد حسین از جایش تکان نمی خورد ؛
و با توجه به سختی #انتظار کشیدن، مدت ها با دلشوره و نگرانی 😥 می نشست
و چشم به راه می دوخت.
بارها شنیدم که می گفت: «وقتی بچه ها
به شناسایی می روند، برای سلامتی
و موفقیتشان به ائمه(علیه السلام) متوسل می شوم؛ تا برگردند به #دعا 🤲 و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.»
اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد، محمد حسین مثل مرغ سرکنده می شد!
خودش را به آب وآتش می زد تا او را نجات دهد.
هر کاری از دستش بر می آمد، انجام
می داد؛ و تا زمانیکه موفق نمی شد، آرام نداشت.
نیروهای #اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند. 🤗
شاید یکی از انگیزه های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار، حضور محمّدحسین بود.
همه از صمیم قلب به او #عشق
می ورزیدند.
طوری بود که حاضر می شدند جانشان را برای محمد حسین بدهند؛
یعنی حاضر بودند خودشان #شهید بشوند،اما او حتی زخمی هم نشود!
و یا شب تا صبح توی محور ها بیداری بکشند و به خطر بیفتند؛
اما برای محمّدحسین اتفاقی نیفتد.
خیلی وقت ها می شد که محمّدحسین
می آمد محوری را راه اندازی کند و با بچه ها تا اواسط مسیر برود، جلویش را می گرفتند و می گفتند : «تو جلو نیا!»، اما محمّدحسین گوش نمی کرد.
یک بار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه های اطلاعات شدم؛
آنجا از نزدیک دیدم که محّمدحسین چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد.
سرِ شب،
وقتی بچه ها می خواستند شناسایی بروند، او نیز همراهشان رفت.
وقتی به سنگر برگشت، بیدار نشست و مشغول #ذکر و دعا🤲 شد.
قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد؛
غذا را آماده کرد وسنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد؛ چون می دانست
بچّه ها چه ساعتی بر می گردند.
خودش زودتر برای استقبال آن ها به اول محور رفت و منتظرشان نشست.
و بعد همگی به داخل سنگر آمدند.
نیروها خسته بودند و زود خوابیدند؛ اما محمّدحسین همچنان بیدار بود.
روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند.
می گفت: «اینها آن قدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود، بلند
نمی شوند خودشان را بپوشانند، آن وقت سرما می خورند.»
خلاصه در یک کلام، محمّدحسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد، چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند.
💠گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکـر مشـاطه چه با حسن #خدا داد کنـد
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman