eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.6هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
9.4هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "حسن تاجیک شیر" ادامه وقتی موضوع اعزام را با مادرم در میان گذاشتم، دلش انگار پر از غم و غصه شد. آهی کشید و گفت:" ننه ندرت بهم. ئی روزن تو بکش بکشنِ! تو هم که تازه از جبهه ورگشتی. برارونت، محسن و یوسف و موسی هم که هر کدوم یه دفه رفتن. تو حلا بمون. چند ماه دگه بره!" نشستم به زبان ریختن. از جبهه ها گفتم؛ از هزاران رزمنده ای که بعد از مدت ها حضور در خط مقدم، باید برگردند و سری به خانواده و زن و بچه و پدر و مادرشان بزنند، از سرمای سنگر های خیس، از هرچه که فکر میکردم به راضی شدن مادرم کمک میکند. وقتی شنید او تنها مادری نیست که جنگ، جگر گوشه اش را به خود میخواند، کمی به فکر فرو رفت. به حرف که آمد، همچنان بر موضع خودش ایستاده بود و بر این باور بود که اگر جبهه رفتن ادای دینِ به دین و مملکت است، با یک بار رفتن ، من دِینم را ادا کرده ام و اگر دیگران هم وظیفه شان را انجام بدهند، دیگر نیازی نیست یکی مثل من، هنوز از جبهه برنگشته دوباره به جبهه برود. مادرم راست میگفت. موسی دو ماه قبل در عملیات کرخه نور شرکت کرده بود. من و یوسف و محسن و هم تازه از جبهه برگشته بودیم. اصرار بیش از آن را بی فایده دیدم، شاید اگر بیشتر چانه میزدم میتوانستم رضایتش را جلب کنم. اما هرگز نخواستم دلشکستگی اش را وقتی از رفتن من مطمئن میشود، ببینم. بنابراین موضوع را نیمه تمام و بی نتیجه رها کردم و با گفتن "حالا ببینم چی میشه" به بحث فیصله دادم. وقتی از مادرم جدا میشدم هیچ خللی در تصمیمم برای شرکت در ایجاد نشده بود. اما مادرم فکر میکرد ایجاده شده است. ترجیح دادم بی خبر بروم. اینطوری حداقل چشم های اشکبارش را نمیدیدم و وجودم آتش نمیگرفت؛ نامردی بود! اما من این نامردی را روا دانستم و در حالی که مادرم مطمئن شده بود حرف هایش روی من اثر گذاشته و من آن دوماه نگهبانی را ادای دین دانسته ام و دیگر به جبهه بر نخواهم گشت، با عزم جزم به جیرفت برگشتم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
همش دارم فڪر میڪنم #حاج_قاسم تو #فاطمیہ چه جور التماس مادر(س) رو ڪردن ؟! ڪه خریدشون و‌ بردشون .... ڪ
/1:20'✈️ فاطمه از سردار میخواهد در سفر عراق، فرزندش را که مدتهاست پدر را ندیده همراه خود ببرد. منوط به رضایت پدرش میکند. مغنیه با همسر تماس میگیرد،سامر میگوید: " اوضاع خوب نیست! بگو سردار هم نیاید." فاطمه گریان به میگوید عراق نرو ، و او پاسخ میدهد: «هوا خوب است و شب، مهتابی؛ و به سمت قتلگاه میروم ...» 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹 📖برگرفته از کتاب "ملاقات در فکه" آن روز، روز تلخی
🦋 ♦️بهشتیانی که «بهشت» مشتاق دیدارشان است. من‌اعتقادم این است که: قله تربیت دینی و اخلاقی ما، بود. من‌معتقدم (عج) که بکنند،حکومتی که ایجاد بکنند، قله آن حکومت،آن‌ دوره ای بود که در دفاع مقدس ما، در بخش ها و حالاتش اتفاق افتاد. من‌با تمام وجودم اعتقادم این است که جنگ ما مملو بود از بهشتیانی که بهشت، مشتاق دیدارشان بود! 👤 : 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان هم اکنون ... حال و هوای گلزار شهدا و مزار شریف #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی و #شهید_
🔷مراسم عطر افشانی و گلباران مزار شهدای کربلای پنج به مناسبت نوزدهم دی ماه، سالگرد " کربلای پنج "🥀 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان 🔷مراسم عطر افشانی و گلباران مزار شهدای کربلای پنج به مناسبت نوزدهم دی ماه، سال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃هم اکنون... 💠مراسم تجدید میثاق مداحان شهرستان کرمان، "با آرمانهای شهیدان" 👈اجرای شعر خوانی «شعرمقاومت و فاطمیه» توسط شاعر آیینی "جناب آقای عابدینی "🍂 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
💠بزرگداشت سالگرد شهادت شهیدان و حاج قاسم میرحسینی💞 🔷با سخنرانی "سردار معروفی و اجرای غلامرضا صنعتگر" 🔸زمان:جمعه ۱۹ دی ماه 🔸ساعت:۱۴/۳۰ 🔸مکان: گلزار شهدای کرمان 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » 🇮🇷 📖 "خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده" 🔹صفحه : ۴۶-۴۵ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
🦋 "مادرم" از شش ماهگی، که پدرم به رحمت رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم؛ نه من و نه خواهر و برادرانم. زمین هایمان را به این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما، که دست رنج پدرم بود، به خوبی مراقبت کرده بود. مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را، که برای کاری به جیرفت رفته و همان جا مرگ به سراغش آمده بود، احساس کنیم. پدرم به شهر رفته بود تا موتور آبی بخرد و به زراعت و باغداری‌ اش سر و سامانی بدهد، که آنجا، در خانه "ملک حسین" نامی، مرگش فرا می‌رسد. و برادرم عیسی، که جوانکی بوده، او را در قبرستان جیرفت به خاک می سپارد و تنها به روستا بر‌ می گردد. وقتی پنج، شش ساله بودم و بچه های دِه را با پدرانشان می دیدم، به فکر فرو می‌رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم؟! آن وقت از مادرم می پرسیدم: پس پدرم کو؟ و او، در حالی که آب دهانش را قورت می داد و چشمانش را با مخنای سیاهش پاک می کرد، میگفت: باوات رفته . و تندی حرف دیگری پیش می کشید. آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که می دانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد. او مرا "آخرو" صدا می زد. گاهی تنگ در آغوشم‌می گرفت، مرا می بوسید و مکرر می گفت: ننه کربون همی آخروم. ننه کربون همی آخروم. مادر مرا خیلی دوست داشت. نمی توانست رضایت بدهد به سفری بروم که به قول خودش حسن، پسر بلقیس، رفته بود و زیر زنجیر تانک له شده بود؛ و بلقیس بیچاره نه جنازه ای داشت که برایش مویه کند و نه حتی قبری که شب های جمعه کنار آن فاتحه ای بخواند و اشکی بریزد.😢 دو سال بیشتر از ماجرای تلخ آن روز که همراهش از روستای مجاور به خانه بر‌می‌گشتم، نگذشته بود. فصل کشت جالیز بود. دشپون ها در مزارع توی راه گشت می زدند؛ و با فلاخن های خود، کلوخ های بزرگ را به سمت پرندگانی پرتاب می کردند که به هوای درآوردن بذر های نوکاشته خیار می نشستند. ما داشتیم از میان ‌کرت های نمناک رد می شدیم که ناگهان ..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#مناجات_نامه همراه خود، دو چشم بسته آورده ام که ثروت آن در کنار همه ناپاکی ها، یک ذخیره ارزشمند د
🌱 خداوندا...! از تو میخواهم، به عزت و جلالت و به پایان دهنده رسولانت تو را قسم می دهم...🙏 که از گناهان ما "مخصوصا من بنده ذلیل و خوار، که هیچ آبرویی به درگاه تو نداشته و ندارم" بگذری...😭 و ما را ببخشی و بیامرزی و تا نیامرزیدی از این دنیا نبری...!🙏 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 ♦️بهشتیانی که «بهشت» مشتاق دیدارشان است. من‌اعتقادم این است که: قله تربیت دینی و
🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹 ♦️به روایت: سردار حسنی سعدی سربازی در مهدیه لشکر ثارالله، در مراسمی رسمی و سخنرانی، ادب را رعایت نکرده بود و بد نشسته بود و صحبت می‌کرد. سردار سلیمانی، بعد از جلسه او را صدا کرد و با وجود اینکه فرمانده لشکر بود و می‌توانست اضافه خدمت برای آن معیّن کند و ..، به او گفت: « برادرم،عزیزم! جلسه رسمی بود و سخنران از داشتیم که مؤدّب ننشستی و نظم را رعایت نکردی! و حالا که این کار را کردی،جزء ۳۰ قرآن را اگر حفظ کردی و آمدی و سؤال کردم و حفظ بودی، بی حساب می‌شویم؛ در غیر اینصورت، با شما برخورد انضباطی میکنم! » 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
حسین جان❤️ 🌹آورده صبا ازگذرٺ عطر را 🌿تاروزے مانیز ڪند ڪرب‌وبلارا 🌹انگارڪه فهمیده نسیم‌سحرے باز 🌿صبح‌اسٺ ودلم لڪ زده ایوان‌طلا را ✨ به تو از دور سلام آقا جان ✋ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
هم اکنون حضور تعدادی از کارکنان شرکت گاز استان کرمان بر مضجع مطهر .🌱 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
[🥀...] فاطمیہ‌ ازڪدامیـݩ ‌داغ‌باید‌ جانـ•‌سپࢪد...؟💔 دردحیـدࢪ؟ داغ‌مادࢪ؟ یا غریبیـِ حسنـ...؟!🖤 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
AUD-20210104-WA0031.m4a
3.86M
..🎙 آنقدر غـم مردمـو خوردے ای مـــــادر غـم‌خـوار....😭 🖤 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
💔 _دݪتڹگےمگه ساعٺِ ࢪٌندمیفھمہ ؟! حاج قاسم🥀 +کࢪبلا؎حسین؏...💔 +دڵتنگےِ‌علے؏...🍃 +یٺیمےما...🕊 فاطمیہ🖤 _واژه‌ها؁ایݩ ایام‌چه دلگیره...! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
❤️ گاهي شدن آسان تر از زنده ماندن است! اين نكته را اهل معنا و حكمت و دقّت،خوب درك ميكنند. گاهي زنده ماندن و زيستن و تلاش كردن در يك محيط،به مراتب مشكل تر از كشته شدن و شهيد شدن و به لقاي پيوستن است... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » 🇮🇷 📖 "خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده" 🔹صفحه : ۴۹-۴۸ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 ادامه "مادرم" ما داشتیم از میان ‌کرت های نمناک رد می شدیم که ناگهان فریاد مادرم به هوا رفت. زهره ترک شدم. 😨 فکر کردم شاید ماری انگشت پایش را، که از دمپایی ابری اش بیرون بود، نیش زده. اما وقتی به سمت او برگشتم، سر و صورتش را پر از خاک دیدم. کلوخی، که از فلاخن یکی از دشپون ها رها شده بود، مستقیم بر سر مادرم فرود آمده بود. خواست ، آن کلوخ نرم بود و پیش از آن که مغز مادر بینوایم را متلاشی کند، خودش متلاشی شده بود. با این حال مادرم درد می‌کشید و به دشپونی که کلوخ را پرتاب کرده بود، بد و بیراه می گفت. داشتم از غم می مردم که شنیدم مادرم، خطاب به دشپون، که ترسیده و از آنجا دور شده بود؛ با صدای بلند که رگه‌هایی از بغض و گریه هم در آن بود، میگفت: مگه کوری؟ نمیبینی آدم از ایجا رد میشه؟ حالا شاید خورده بود تو سر بچم! 🤕 من هم مادرم را خیلی دوست داشتم. او در کنار مهر مادری، مهری مضاعف، به جای پدری که نداشتم، به من نثار می کرد. به همین سبب وقتی غمگین می‌شد، مثل ساقه‌ ای تبر خورده، پژمرده می شدم. بسیار پیش می آمد که مادرم در آن روستای دور و بی امکانات در بستر بیماری می افتاد. وقتی چنین می شد، شب هنگام از خانه بیرون میرفتم. پشت اتاقهای گلی مان انبوهی از درختچه‌های کنتو بود، که شب را وهمناک می‌کرد. آنجا، میان اتاق‌های گلی و آن درختچه‌ها با ترس می ایستادم، دستهایم را به سمت آسمان می گرفتم، و با لهجه محلی به خدایی که در آن آسمان ها بود، میگفتم: خدایا، ننه م مریضن. خدایا، بی ننه م شفا بده... 🤲 صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال ها و ترس از ماردوزما و جهله به لو، فرصت تکرار دعا را از من می گرفت و سراسیمه به اتاق برمی‌گشتم. مادرم، با دیدن چهره اندوهگینم متوجه غصه ام می شد و برای این که مرا از آن غم جانکاه برهاند، دستم را می فشرد. تب داغش به دست هایم سرایت می کرد. لبخندی می زد می گفت: ننه، غصه نخو. للکم، مو هشطورم نهن. بعد، ران جوجه ای را که خواهرم برایش کباب کرده بود، به من می‌داد. ماه که از راه می رسید، هر شب یکی از اهالی روستا بانی مجلس عزاداری می شد. وقتی آخوند قاسمی، از حوالی رودان برای روضه‌خوانی به روستای ما می‌آمد؛ می‌رفت بالای منبر و درباره درد دل و غریبی او در خرابه شام روضه می خواند، مادرم با صدای حزن آور گریه می کرد. 😭 آن وقت من، نه به سبب درک سخنان آخوند قاسمی، از اندوهی که در گریه مادر موج می زد، به گریه می‌افتادم و با صدای بلند زار می زدم.😭 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman