داستان کوتاه 📚📚📚
پری
این روز دوازدهمی است که بیکار شدهام. حسابش کامل دستم است. درست دوازده روز پیش بود که مدیر داخلی شرکت، آن نامه را داد دستم. حالا دوازده روز گذشته است.
یادم نمیرود هیچ وقت؛ جملهای را که وقتی نامه را باز کردم، توی ذهنم پیچید: حالا به پری چه میگویی؟
به پری چه بگویم؟ پری سال پیش، هشت ماه تمام توی یک کارگاه تولیدی کار میکرد. حقوق کمی میگرفت. صبح ساعت شش و نیم تا عصر ساعت شش. آن قدر خسته برمیگشت که بی اختیار، خوابش میبرد و بعد که بیدار میشد، تندتند شروع میکرد به آماده کردن شام. قسمم داده بود غذا درست نکنم. آخر یک بار یکی از دوستانم، مرا موقع درست کردن غذا دیده بود و گفته بود: به چه فلاکتی افتادهای مرد!
یادم نمیرود دوازده روز پیش ، وقتی مدیر داخلی شرکت، نامه را داد دستم، تنها یک چیز به ذهنم رسید: به پری چه بگویم؟
حالا دوازده روز گذشته است و من دوازده روز است هر روز ساعت شش و نیم صبح بیدار میشوم؛ کیفم را برمیدارم و میآیم این جا توی این پارک، کنار این درختها. بعد ساعت دو و نیم برمیگردم خانه، کنار پری. آخر هنوز نمیدانم به پری چه بگویم.
خدا اشتباه نمیکند، مجموعه داستان، محمدی، ص ۸۱ و ۸۲.
#بیکاری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303