خلاصهی حکایت موش و مار غاصب
از مرزباننامه
موشی، در خانهی مردی توانگر لانه داشت و از آنجا سوراخی به انبار حفر کرده بود. روزی ماری اژدهاپیکر از آنجا میگذشت که خانهی موش را دید و پسندید و همان جا توطّن کرد.
موش آمد و او را دید و سخت هراسناک و دلتنگ شد. نزد مادر رفت و چاره خواست. او موش را به ترک خانه توصیه کرد. موش نپذیرفت و تصمیم گرفت با مار مبارزه کند.
مکری اندیشید: روزی به میان باغ رفت و باغبان را خفته یافت. بر سر و سینهی او رفت و او را خشمگین ساخت. باغبان به دنبال موش آمد و موش تا نزدیک مار که از سوراخ بیرون آمده بود، رفت. باغبان، مار را یافت و کشت و موش آسوده گشت.
حکایتهای حیوانات در ادب فارسی، دکتر محمد تقوی، ص ۱۴۸.
#حکایتموشومارغاصب
#محمدتقوی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303