داستان کوتاه📚📚📚
خدا و گنجشک
روزها گذشت و گنجشک، با خدا هیچ نگفت. فرشتگان، سراغش را از خدا میگرفتند و خدا، هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید. من، تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه میدارد.
سرانجام، روزی گنجشک، روی شاخهای از درخت دنیا نشست. فرشتگان، چشم به لبهایش دوختند. گنجشک، هیچ نگفت و خدا، لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سبب سنگینی سینهی توست.
گنجشک گفت: لانهی کوچکی داشتم. آرامگاهِ خستگیهایم و سرپناهِ بیکسیام بود. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بیموقع، چه بود؟ چه میخواستی از لانهی محقّرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ سپس، سنگینی بغضی، راه را بر کلامش بست.
سکوتی، در عرش طنینانداز شد. فرشتگان، همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در لانهات بود و تو خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار، پر گشودی.
گنجشک، خیره در خداییِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطهی محبتم، از تو دور کردم و تو، ندانسته، به دشمنیام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک، نشسته بود. ناگاه، چیزی در درونش فرو ریخت. های هایِ گریهاش، ملکوت خدا را پر کرد: خدایا، شکرگزار مهربانیات هستم.
تو تویی؟ امیررضا آرمیون، ج ۲، ص ۱۳۰ - ۱۳۲.
#داستان_کوتاه
#خداوگنجشک
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303