داستان کوتاه📚📚📚
سلیمان دارانی و مهمان
آوردهاند که زمانی، مردی به خانهی سلیمان دارانی که از عارفان مشهور بود، رفت. سلیمان که جز نان خشک و نمک، در خانه چیزی نداشت، همان را پیش مهمان نهاد و گفت:
گفتم که چو ناگه آمدی، عیب مگیر
چشم تر و نان خشک و روی تازه
مهمان ناخوانده، چون نان بدید، گفت: ای کاش با این نان، تکهای پنیر هم بود. سلیمان برخاست و به بازار رفت و چون پول نداشت، ردای خود را گرو گذاشت و پنیر خرید و پیش مهمان آورد.
مهمان، چون نان و پنیر خورد، گفت: الحمد لله که خدای بزرگ، به ما بر آن چه قسمت کرده است، قناعت داده و خرسند گردانیده. سلیمان گفت: اگر به دادهی خدا، قانع و خرسند بودی، ردای من، در بازار به گرو نمیرفت.
حکایتهای دلنشین، بازنویسی کتاب جوامع الحکایات، اثر محمد عوفی، به کوشش منوچهر دانشپژوه، ص ۷۸ و ۷۹.
#داستان_کوتاه
#سلیماندارانیومهمان
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303