eitaa logo
گلزار ادبیات
7.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
185 ویدیو
5 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌: ع. ک. (بانو خالقی) استفاده از مطالب، با ذکر نام یا لینک. کانال‌سوم:#سخنان‌بزرگان‌ایران‌و‌جهان https://eitaa.com/sokhananebozorgan2 کانال دوم‌ما #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان طنز😂😂 نقطه‌ی عطف، قسمت اول از دکتر شهرام جوادی‌نژاد بعضی اتفاق‌ها در زندگی آدم، به معنای واقعی کلمه، نقطه‌ی عطف محسوب می‌شود و کلّ نگرش انسان نسبت به زندگی را دچار تحول اساسی می‌کند. خواب آن شب من هم از همین دست بود. مرحوم پدرم، البته با شکل و شمایلی کمی متفاوت از قبل، با یک دست لباس سفید بلند، سوار بر یک موتور هارلی دیویدسون به خوابم آمد و با عجله گفت: "پسرم، تا من زنده بودم که هر غلطی خواستی کردی؛ ولی این بار نصیحتم را جدّی بگیر و حتماً یک کار خیر اساسی در زندگی‌ات بکن و الّا ... " بعد هم کمی مکث کرد و به سرعت برق و باد محو شد. از فردای آن شب، مصمم شدم به نصیحت پدر جامه‌ی عمل بپوشانم. همیشه گداها ذهنم را مشغول کرده بودند. تصمیم گرفتم مرکزی درست کنم که گداها بتوانند حداقل چند وعده غذای گرم بخورند و کمی هم پلی استیشن بازی کنند؛ ولی یک اتفاق، همه چیز را به هم ریخت. روبه‌روی مغازه‌ی ما، فردی بود که به بهانه‌ی فروش جوراب، گدایی می‌کرد. اسمش، عباس شله بود. طوری شل بود که من تا به حال در همه‌ی عمرم، شل به این غلظت ندیده بودم. البته نه این که من نخواهم کمکش کنم، ولی جوراب‌هاش مثل بعضی پسرهای امروزی بود. اسمش مردانه بود؛ ولی شکلش زنانه بود. یعنی یه جورایی شیشه‌ای بود (جوراب را عرض می‌کنم) که یک بار که پای صاحب مغازه‌ی بغلی دیدم، فکر کردم جوراب زنش را اشتباهی پوشیده! اما ماجرا از این قرار بود: یک روز که مأموران سد معبر شهرداری ریختند توی محله‌ی عباس شله، او به همراه جوراب‌های شیشه‌ای، چنان پا به فرار گذاشت که فکر کنم اگر با همین سرعت، در مسابقات دومیدانی انتخابی المپیک می‌دوید، علاوه بر کسب سهمیه‌ی ورودی المپیک، رکورد کشور را هم بهبود می‌بخشید. این بود که از خیر کمک به گداها گذشتم. ادامه‌ی داستان، فردا 🌹🌹🌹 نَمِکدون، طنزنوشته‌های دکتر شهرام جوادی‌نژاد، ص ۲۷ و ۲۸. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان طنز😂😂 نقطه‌ی عطف، قسمت دوم از دکتر شهرام جوادی‌نژاد تصمیم بعدی، کمک برای تهیه‌ی جهیزیه‌ی دختران دم‌بخت بود؛ ولی خوب که فکر کردم، دیدم خب به من چه؟ یکی دیگر می‌خواهد سروسامان بگیرد، من پولش را بدهم؟ نه که بخیل باشم، ولی این طوری، دیگر کسی پی کار و تولید نمی‌رود و همه دست از تلاش برمی‌دارند و تنبل بار می‌آیند. مگر شاعر نگفته: برو کار می کن؛ مگو چیست کار؟ که سرمایه‌ی جاودانی است کار راضی نبودم که به خاطر کار خیر من، جوانان کشورم، از این سرمایه‌ی جاودانی محروم شوند. این کلان‌نگری، در فامیل ما کمی موروثی است. پروژه‌ی بعدی، ساخت یک مدرسه برای بچه‌های بی‌بضاعت بود؛ ولی از شانس بد من، باز هم یک اتفاق، همه چیز را به هم ریخت و من را نسبت به آینده‌ی این بچه‌ها ناامید کرد. یک روز که پیاده به طرف خانه می‌رفتم، چند پسربچه را دیدم که زنگ خانه‌های مردم را می‌زنند و فرار می‌کنند. به یکی از آن‌ها گفتم: پسر خوب، این کار شما مردم‌‌آزاری است. چرا این کار را می‌کنی؟ قلوه‌سنگی برداشت و ضمن پرتاب با همه‌ی قوا به سمت من گفت: به تو چه کچل؟! به تو چه کچل؟! و بعد بقیه‌ی اعضای گروه هم که گویی سال‌ها کنار هم تمرین کرده‌اند و این سرود ملی کشورشان باشد، در حال تکرار هماهنگِ "به تو چه کچل؟ به تو چه کچل؟" دور شدند. به من حق بدهید که در آن لحظه از فکر ساخت مدرسه بیرون بیایم. هرچند کچلی هم در خاندان ما موروثی باشد! ادامه و پایان داستان، فردا🌹🌹🌹 نَمِکدون، طنزنوشته‌های دکتر شهرام جوادی‌نژاد، ص ۲۸ و ۲۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان طنز 😂😂 نقطه‌ی عطف، قسمت سوم و پایانی از دکتر شهرام جوادی‌نژاد فکر بعدی، این بود که به مناسبتی، چند هزار پرس غذا در یکی از محله‌های فقیرنشین توزیع کنم و قال قضیه را بکَنَم. کلی نشستم در مورد نوع غذا فکر کردم. بهترین گزینه، زرشک‌پلو با مرغ بود؛ ولی باز هم تفکرات گوناگون به ذهنم حمله‌ور شد. اول این که خب ما باید در هر پرس غذا، یا ران می‌گذاشتیم یا سینه. آمدیم و آن کسی که به او ران می‌افتاد، سینه دوست داشت و بالعکس. بعد هم به فرض محال که من بتوانم همه‌ی گرسنه‌های عالم را یک وعده زرشک پلو با مرغ بدهم، ران‌ها هم می‌رفت صاف پیش ران‌دوست‌ها و سینه‌ها، پیش سینه‌دوست‌ها، خب شبش چه کار می‌کردند؟ فردا چه؟ این همه ظرف یک‌بار مصرف، چه بلایی سر محیط زیست می‌آورد؟ از تاریخ آن خواب تا امروز، دقیقاً هفت سال و دو ماه و هفده روز و چهارده ساعت می‌گذرد. بعضی اتفاقات در زندگی آدم، به معنای واقعی کلمه، نقطه‌ی عطف محسوب می‌شود و کل نگرش انسان نسبت به زندگی را دچار تحول اساسی می‌کند. 📚📚📚📚 نَمِکدون، طنزنوشته‌های دکتر شهرام جوادی‌نژاد، ص ۲۹ و ۳۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان طنز 😂😂 حکایت دستگاه دروغ‌سنج، قسمت اول از دکتر شهرام جوادی‌نژاد خبر این بود: یک مبتکر، موفق به اختراع دستگاه دروغ‌سنج شد. این جوان مبتکر، دانشجوی سال آخر رشته‌ی مهندسی الکترونیک است. وی پس از سال‌ها تحقیق، موفق به ساخت دستگاهی شد که اگر هر کسی تا شعاع یک متری آن دروغ بگوید، بوق می‌زند. تا چند ماهی، کسی خیلی این خبر را جدی نگرفت؛ تا اینکه یک روز خبر دیگری در شهر پیچید: دستگاه دروغ‌سنج مبتکر جوان، به تولید انبوه رسید. مرحله‌ی اول پیش‌فروش این دستگاه که دروغ‌سنج نچ‌نچ (حروف اول نام و نام خانوادگی مخترع آن) نام دارد، از فردا در دفاتر پستی سراسر شهر آغاز می‌شود. فردای انتشار این خبر، هنگامی که کارمندان می‌خواستند در محل کارشان حاضر شوند و دانش آموزان و دانشجویان می‌خواستند سر کلاس‌های درس بروند، با صحنه‌های عجیبی روبرو شدند. هزاران نفر در صف‌های طولانی مقابل دفاتر پستی، منتظر ثبت‌نام برای دستگاه دروغ‌سنج نوچ‌نوچ بودند. می‌گفتند بعضی‌ها از نیمه‌های شب، پشت درِ این دفاتر رخت‌خواب پهن کرده بودند. در بعضی صف‌ها، کار به زدوخورد کشیده بود! به خاطر ترافیک سنگین، شهر حالت نیمه‌تعطیل به خود گرفته بود. وضعیت عجیبی بر شهر حاکم بود. کم‌کم کلیه‌ی مغازه‌داران و کسبه برای آنکه از قافله‌ی خرید دروغ‌سنج عقب نمانند، مغازه‌های خود را تعطیل کردند و به صف ثبت‌نام‌کنندگان پیوستند. به همین خاطر مدیران شهر، پس از تشکیل یک جلسه‌ی اضطراری، آن روز را تعطیل عمومی اعلام کردند. ولی این پایان ماجرا نبود. قسمت دوم، فردا🌹🌹🌹 نَمِکدون، طنزنوشته‌های دکتر شهرام جوادی‌نژاد، ص ۲۰۶ و ۲۰۷. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان طنز 😂😂 حکایت دستگاه دروغ‌سنج، قسمت سوم و پایانی از دکتر شهرام جوادی‌نژاد از طرف دیگر، دفاتر ثبت ازدواج، تالارهای برگزاری مراسم عقد و عروسی، بنگاه‌های معاملات ملکی، بنگاه‌های خرید و فروش اتومبیل، نمایشگاه‌های فرش و بسیاری از مشاغل دیگر، در آستانه‌ی ورشکستگی کامل قرار گرفته بودند؛ چون مُد شده بود هر کسی هر جا خرید می‌رفت و در مورد کیفیت اجناس سؤالی می‌کرد، یک دروغ‌سنج هم در جیبش قایم می‌کرد! و هر پسری به خواستگاری هر دختری می‌رفت، باید جلوی دستگاه به سؤالات پدر و مادر عروس خانم پاسخ می‌گفت! اوضاع هر روز بحرانی‌تر می‌شد. بیکاری بیداد می‌کرد و جرم و جنایت همه جا را گرفته بود! باز هم مدیران شهر، به صورت اضطراری تشکیل جلسه دادند. همان شب، مخترع جوان در تلویزیون اعتراف کرد که سازمان ثبت اختراعات را فریب داده و دستگاه نواقص زیادی دارد و نمی‌توان به آن به طور کامل اعتماد کرد! از فردای آن روز، خرید و فروش، حمل و نگهداری دستگاه، ممنوع اعلام شد و همه موظف شدند دستگاه‌های خود را به چادرهایی که به منظور جمع‌آوری این دستگاه‌ها در میادین مختلف شهر برپا شده بود، تحویل داده، رسید دریافت کنند. صف‌های طویل مقابل چادرها، مجدداً شهر را به حالت تعطیل درآورده بود. کار جمع‌آوری دستگاه‌ها، چند هفته‌ای طول کشید؛ ولی به‌تدریج، مشکلات مردم کمتر و کمتر شد. کانون خانواده‌ها گرم شد؛ کسب و کار رونق گرفت؛ تالارهای شهر تا چند ماه برای برگزاری جشن عقد عروسی از قبل رزرو شده بود و مردم شهر، سال‌های سال به خوبی و خوشی روزگار گذراندند؛ اما اولین دستگاه دروغ‌سنج ساخته شده در موزه‌ی شهر نگهداری شد تا یادآوری خاطرات تلخ آن دوران، درس عبرتی باشد برای سایر مخترعان تا هنگام اختراع، کمی حواسشان را جمع کنند. 📚📚📚📚 نَمِکدون، طنزنوشته‌های شهرام جوادی‌نژاد، ص ۲۰۸ و ۲۰۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303