داستان کوتاه 📚📚📚
فقر ظاهری یا واقعی
مرد ثروتمندی، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد که چه قدر در ناز و نعمت زندگی میکند و مردم روستا، چه قدر فقیر هستند و با سختی زندگی میکنند.
آن دو، یک شبانهروز، در خانهی محقر یک روستایی مهمان بودند. در پایان سفر، در راه بازگشت، پدر از پسرش پرسید: نظرت در مورد سفرمان چیست؟ پسر پاسخ داد: عالی بود، عالی! پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی فکر کرد و به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه، یک گربهی گرانقیمت داریم و آنها، شش تا. ما در حیاطمان، یک فواره داریم و آنها، رودخانهای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان، فانوسهای تزیینی داریم و آنها، ستارهها را دارند. حیاط ما، به دیوارهایش محدود میشود؛ اما باغ آنها، بیانتهاست. من چند مربی خصوصی دارم؛ اما بچههای آنها، در مسیر زندگی و رویارویی با مشکلات، درس را یاد میگیرند. راستی پدر، آنها فقیرند یا ما؟ پدر با شنیدن حرفهای پسر، دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
زبانزد، عبداللهی، ص ۲۶.
#داستان_کوتاه
#فقر_واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303