داستان کوتاه📚📚📚
قصهی عشق ❤️ (قسمت اول)
در روزگاران قدیم، جزیرهای دورافتاده بود که همهی احساسات، در آن زندگی میکردند: شادی، غم، دانش، عشق و بقیهی احساسات.
روزی به همه اعلام شد که جزیره، در حال غرق شدن است؛ بنابراین، هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند؛ اما عشق، تصمیم گرفت که تا لحظهی آخر، در جزیره بمانَد. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق قصد کرد تا برای نجات خود، از دیگران کمک بخواهد.
در همین زمان، او از ثروت که با کشتیِ باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود، کمک خواست.
- ثروت، مرا هم با خود میبری؟ ثروت جواب داد: نه نمیتوانم. مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق است. من هیچ جایی برای تو ندارم.
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا، در حال رد شدن از جزیره بود، کمک بخواهد.
- غرور، لطفاً به من کمک کن.
- نمیتوانم عشق. تو خیس شدهای و ممکن است قایقم را خراب کنی.
🌹قسمت دوم و آخر داستان، فردا.🌹
داستانهای کوتاه اینترنتی، شکوه موسوی، ص ۴.
#داستانکوتاه
#قصهیعشق
#شکوهموسوی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه 📚📚📚
قصهی عشق ❤️ (قسمت دوم و پایانی)
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود، درخواست کمک کرد.
- غم، لطفاً مرا با خود ببر.
- آه عشق، آن قدر ناراحتم که دلم میخواهد تنها باشم.
شادی هم از کنار عشق گذشت؛ اما چنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان، عشق صدایی شنید:
- بیا عشق. من تو را با خود میبرم.
صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود چقدر به ناجی خود مدیون است، از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود، پرسید:
- چه کسی به من کمک کرد؟ دانش جواب داد: او زمان بود.
- زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟ دانش، لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
- چون تنها زمان، بزرگی عشق را درک میکند.
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
داستانهای کوتاه اینترنتی، شکوه موسوی، ص ۴ و ۵.
#داستانکوتاه
#قصهیعشق
#شکوهموسوی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303