داستان کوتاه📚📚📚
هدیهی پدربزرگ
هدیه را از پدربزرگ مهربان خود گرفت و با هیجان زیاد، بازش کرد. یک کتاب با جلد چرمی نفیس بود که روی کتاب، با خطی درشت و به رنگ طلایی نوشته بود: پله پله تا موفقیت. نوجوان قصهی ما، ابروهایش را در هم کشید؛ سرش را بلند کرد و رو به پدربزرگش کرد و گفت: آقا جان، شما که میدانید من از این نوع کتابها خوشم نمیآید. پیر مرد که انتظار این جمله را از نوهی خود داشت، تنها چشمهایش را به آرامی تنگ کرد و در همین فاصله، لبخند عمیقی روی صورتش نشست.
هنوز کتاب در دست پسرک بود. شروع به ورق زدن کتاب کرد. هر قدر ورق میزد، تعجبش بیشتر میشد. با چشمانی گِرد و حالتی مضطرب از ترس تمسخر، دوباره سرش را بلند کرد و گفت: این که همش خالیه! میخواهید اذیتم کنید؟
پدربزرگ، آرام و بانگاهی پر از محبت، کنار نوهی خود نشست و گفت: توقع نداری که داستان موفقیت تو را، یک نفر دیگه بنویسه؟ پسر که تازه متوجه شده بود، با خوشحالی تمام گفت: نه، خدا نکنه. و این سرآغاز حرکت نوجوان قصهی ما شد.
زبانزد، عبداللهی، ص ۴۵.
#داستان_کوتاه
#هدیهی_پدربزرگ
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303