*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_دهم*
.
🎤 به روایت غلامعلی جوکار
روایت دوم
گفت :چرا ازدواج نمیکنی؟!
گفتم : خودتون میبینید که حاجی ! اینکه اینجا منطقه عملیاتی هست. این حرف ها بماند برای بعد.
راستش را بخواهید من آمادگیاش را از لحاظ امکانات و مقدمات نداشتم. اما مگر حاجی دست بردار بود. اخبار اینقدر گفت که مرا راضی کرد برای من مرخصی گرفت و با هم به کازرون آمدیم.
ایام عید غدیر و عید قربان بود. با پدرم نیز صحبت کرد همینطور برادرم به هر چه من نه می آوردم و عذر می تراشیدم حاجی بیشتر تحریض میشد.
یک به خودم آمدم و خود را در منزل دایی دیدم و در مجلس خواستگاری ! همراه با تب و تاب و و عرق این مجلس که معمول است چند روز بعد با هم به جبهه برگشتیم. باقر چقدر از من سبک بار تر بود.
🎤 به روایت داراب مزارعی
خواجه نمور و سبزپوش فاو ، خون گرم باقر را مزه مزه کرد.
آب اروند بالا آمده بود ،طنین موجهای زنجموره ای دردناک بود. گونه های بچه های گردان خیس بود. ابرها طبل عزا میزدند و مویه خاک به گوش می رسید.
آه از کینه دشمن ! آن سرباز سیه چرده که قلب باقر را نشانه گرفت.همان که ۵ تیر از غضب بچه ها را تا سوفار در تن پدیده خود به یادگار گرفت رفت.اما اگر ۱۰ موارد دیگر هم کشته می شد خشم مقدس دوستان را نمی نشاند .
ساختمان توجیه سیاسی عراق و تب تسخیرش ، دل مشغولی باقر بود . ساختمان بتنی و محکم که به دژ می مانست.
دور تا دورش را نخلستان احاطه کرده بود .به شعاع ۴۰ متر اطراف درخت نبود و حتی نی ها و چولان ها را هم زده بودند و یک تیربارچی قهار هم پشت آن سنگر گرفته بود و سه جهت را بسختی می پایید.
با تدبیر صائب فرمانده ،دورتادور ساختمان را محاصره کردیم ،از دو جناح که دشمن دید کمتری داشت به عمق حرکت کردیم. یکی از بچه ها سینه خیز به طرف سنگر تیربار حرکت کرد. نارنجکی را هدیه تیربارچی کرد و گره کار گشوده شد. قطارقطار «دخیل الخمینی»« گو » ، سایه های ریز و درشت از قلعه بتنی بیرون خزیدند. برخی لباس شخصی به تن داشتند و بعضی زین و یراق بسته. اما همگی در صفت حیرت و پریشانی مشترک.
در حاشیه اروند طوفان آرام گرفته بود. چفیه سفیدی روی صورتش بود. میخواستم بال چفیه را کنار بزنم. رشه شفافی در وجودم دوید. «دیدار به قیامت»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷آخرین تجمع گردان امام رضا علیه السلام قبل از عملیات کربلای چهار بود. همه به صف ایستاده بودیم که فرمانده گردان، آقای اسلام نسب آمد. در این دو سه هفته ای که به گردان پیوسته بودم، بار سوم یا چهارم بودم که ایشان را می دیدم.
مثل همیشه سرش پایین بود، احساس می کردم شرم می کند در چشم بچه ها نگاه کند، شاید چیزهایی می دید که ما نمی دیدیم. آن روز فرق فاحشی با بقیه روزها داشت، شده بود یک پارچه نور و نشاط خاصی داشت. شروع کرد با تک تک بچه های گردان روبوسی کردن. همه را در آغوش می کشید و می بوسید، چه قدیمی بودند، چه مثل من یک بسیجی تازه وارد که او را نمی شناخت.
به من که رسید، مثل سایرین مرا در آغوش خود گرفت و بوسید. چشمم به انگشتر فیروزه ای که در دست داشت، خیره ماند. - آقای اسلام نسب، انگشترتون را به من می دید.
قدمی رفت و ایستاد. رو به سمت من برگشت
انگشتر فیروزه اش را در آورد.
دست من را بالا آورد و
انگشترش را در دست من
کرد و گفت: مبارکت باشه برادر
راوی رجب رنجبر
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_یازدهم*
.
🎤 به روایت اسدالله پناهنده
منطقه آلوده بود به ستون پنجم و منافقین و جاسوس های معاند ای که کینه شتر ایشان تمام شدنی نبود . آن هم توی لباس های مختلف،مثلاً چوپان این بود که زیر شال و کلاه شبی سیمی قایم نکرده باشد،یا زیر شکم یکی از گوسفند هایش گیرنده های حساسی نبسته باشد!
برای همین هم هواپیماها مرتب مقر گردان را بمباران می کردند.
تدبیر صحیح فرمانده این بود که نیروها در دره های اطراف مستقر شوند تا شر هواپیما ها حاکم شود و الحق فکر به جایی بود.
آمده بودیم دهلران برای والفجر مقدماتی،یعنی همین منطقهای که میگویم آلوده بود و هواپیماها بودند و یک وضع خاصی،قشنگ و دلهره آور.
قبلش هم خرمشهر بودیم و خط پدافندی زبیدات، حدود دو ماه از وقتی که تیپ فاطمه الزهرا تشکیل شده بود که بچه های کازرون و نورآباد و بوشهر بودند. گردان بچههای کازرون هم که ما باشیم فرماندهاش باقر سلیمانی بود البته به قول بچه ها خورزو!
قبل از عملیات یک مانور سه روزه انجام شد تا بچهها با آمادگی بیشتری عمل کنند. مسئول گردان جلسه گرفتند خود شهید باقر با برادر ماندنی بود که در همین قضیه شهید شد و یکی دو تا از فرماندهان دیگر که بچه یاسوج و بوشهر بودند و این جلسه تا ساعت یک نصف شب طول کشید . دیر وقت بود که بقیه برگردند به مقرهایشان،در همان سنگر کوچک باقر ، که مقر فرماندهی گردان حضرت زینب بود ،جفت جفت هم خوابیدن تا روز بروند سراغ گردان هایشان.
هنوز چشم ها گرم نشده بود که خش خش پای از بیرون سنگر به گوش آمد،شبحی سایه بار در تاریکی شب حرکت میکرد دستش را مشت کرده بود اطراف را هم می پایید،پاورچین به سنگر نزدیک میشد اما زمین سنگلاخ بود و بعضی سر و صداها ناخواسته.
شبح به در سنگر رسید . با دست چپ حلقه فلزی را از گلوله ای که در دست دیگرش بود جدا کرد و دور انداخت و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب کرد. موج انفجار در سنگر پیچید خاک زیادی از دیواره سنگر فروریخت. چیزی دیده نمیشد یکی دو نفر بیرون دویدند. گرد و خاک فرو نشست. بچههای سنگر بغلی با فانوس روشن به کمک آمدند، باقر پایین پای همه خوابیده بود به شدت زخمی شده بود،کف سنگر به اندازه گردی یک کلاه آهنی از خون خیس شده بود. فرمانده فقط دست به پهلویش گرفته بود و چیزی نمیگفت ناله هم نمی کرد .آمبولانس آژیر کشان دم در سنگر ایستاد و باقر راهی بیمارستان شد.
یک هفته بعد برگشت رنگ و رویش سفید شده بود. ریشهای بورش را کوتاه کرده بود. یکی بچهها را در بغل گرفت مرا نیز در بغل گرفت نم نم بارانی و شانه هایش فرو ریخت.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷محمد خواست برود که زینب دو ساله پایش را گرفت. پایش را محکم از دستان زینب کشید. اما محمد خداحافظی کرد و رفت. زینب همچنان گریه و بی تابی می کرد. پنج دقیقه بعد صدای در بلند شد. محمد بود. تا در را باز کردیم زینب را در آغوش کشید و شروع کرد به بوسیدن زینب. زینب که آرام شد، رفت. دوباره صدای گریه زینب بلند شد. باز محمد برگشت. تا سه بار محمد رفت و برگشت. اما زینب آرام نمی شد. همان پشت در ایستاد. توی راهرو به دیوار تکیه زد و شروع به نوشتن چیزی کرد.
نوشته بود:" حالا كه وصيتنامه مي نويسم بسيار حالت عجيب و حساسى دارم. عالم جدايى از بچه و عالم ملحق شدن به محبوب عالم. البته اين هجران از فرزند و چيزهاى ديگر براى ما قابل تحمل است و در جهت رضاى معشوق آسان تر از آب گوارا است. ما هم مثل ديگران احساس داريم و علاقه به فرزند و مادر و... ولى وقتى اسلام به ميان مىآيد همهچيز حل مىشود وقتى پاى دفاع از اسلام در ميان است
راوی همسر شهید
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
کتاب الماس.pdf
37.08M
نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب 👆
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_دوازدهم*
.
🎤 به روایت محسن ریاضت
همه دوستش داشتند حتی ابراز هم میشد .یکی دو روز با بچه ها بودن این را راحت به آدم می فهماند. شوخی های ظریف با لهجه قشنگ و خودمانی اش او را توی قلب بچه ها جا داده بود.
تکلف و تعارفی نداشت اهل تملق هم نبود . خوش آمد کسی رو هم میگفت و دلیل محبوبیتش همین بود.
البته حواسش به بچه هاش بود ،اسم و فامیل شان را میدانست اینکه پدر و مادر پیری دارند ، اینکه وضعشان چطوره مشکل حادی دارند. به مرخصی هم که می رفت از آنها سرکشی میکرد ،می رفت خانه شهدا ، پای درد دل های خانواده می نشست. حتی با ما هم که توی گردان نبودیم باز همینطور بود. با این رفتارها برایش ملکه شده بود. شوخی هایش طور نبود که کسی را اذیت کند،مسخره کنه،دست بندازه،با آبروی کسی بازی نمی کرد.
وقتی برای آموزش غواصی رفته بودیم سد دز، آب پشت سد شیرین بود و سنگین. اگر کسی توی آب فرو می رفت تمام عضله هایش فشرده می شد اون هم تا آن عمق متر!
باقر وایساده بود بالای سر بچه ها با آهنگ سنج اندازه میگرفت و مرتب می گفت: «کسی تا حالا بیشتر از ۱۰ متر نرفته ها با شما چه جور رزمندهای هستید؟؟»
بعد که تمرین و امتحان تمام شد گفتیم حالا نوبت شماست . اولش فکر شوخی می کنیم.
اما بچه ها جدی جدی لباس غواصی تنش کردند.
پرید توی آب . هنوز دو سه متر بیشتر نرفته بود که دست و پا زنان بالا آمد.. «بابا ...سرم پوکید»
البته با اون لهجه کازرونی خودش که همیشه خنده بچه ها را به دنبال داشت.
حالا که آمده نه غواصی را درآورد ما هم از خنده وا رفته بودیم. خلاصه تا آوردیمش بالا کلی آب خورده بود. اما هرچه که بود این آب خوردن سبب خیر شد و سینوزیت چندین ساله باقر را درمان کرد.
با همه شوخ و شنگ ای اش بسیار دقیق و منظم بود و به نیروهایش بسیار اهمیت می داد و نسبت به آنها احساس مسئولیت می کرد.
در عملیات والفجر ۸ ما دیدگاه را شناسایی کرده بودیم و همه فرمانده گردان ها می آمدند و توجیه شدند اما باقر به این بسنده نکرد. راه افتاد داخل نخلستان جایی که همه اش باتلاق بود. حاشیه نهر به نام نهر خلیفه که آدم به زحمت میتوانست عبور کنه ،ما را هم که کارمان اطلاعات بود برداشت و با خودش برد توی اون باتلاق ،کار از کفش و پوتین گذشته بود و ما همه چکمه پوشیدیم.
اما آنجا که باقر میرفت چکمه هم فایده نداشت کلی را با پای برهنه دنبالش رفتیم تا رسیدیم به یک نقطه ای که هم خیلی پوشیده بود و به قولا در استتار بود و هم دید خوبی روی دشمن داشت.
لحظاتی رو همونجا موندیم. باقر هم مرتب منطقه را وارسی می کرد. می خواست برای شب عملیات آماده باشه.زاویه اش را عوض میکرد .سرش را آرام به این ور و اونور می برد. مکث میکرد ،دقیق می شد .چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد.مثل اینکه داره به خاطر میسپاره . بند دوربین دو تا دستش تاب میخورد نگاه کردم . که فاصلههای دور ای را که با قرار نمیدید.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷صبح دوم دی 1365 بود. در دفتر ستاد لشکر نشسته بودم که آقای جعفر امیری مسئول سمعی بصری لشکر با ناراحتی وارد شد. تا من را دید، پیش من آمد و از آقای اسلام نسب گلایه کرد. می گفت: از همه فرماندهان فیلم و عکس گرفتیم جز آقای اسلام نسب که اجازه نمی دهند!
گفتم برو به آقای اسلام نسب بگو حاج قاسم گفته با واحد سمعی بصری همکاری کنید! ادامه دادم: بگو این یک دستور است!
خودمم رفتم سراغ گردان امام رضا(ع). امیری را دیدم، هنوز اخم هایش توی هم بود. گفتم: گرفتی؟
گفت: نه، پیام شما را که دادم، گفت حاج قاسم شوخی کرده!
خودم سراغ محمد رفتم. چشمم افتاد به امیری که دوربین به دست آماده ایستاده بود. یک لحظه دست محمد را که کنارم راه می رفت محکم گرفتم و به پشت کمرش چرخاندم و گفتم: حالا دیگه من شوخی می کنم! رو به امیری گفتم: بگیر!
راه فراری نداشت. سرش را پائین انداخته بود و می خندید و تسبیح می انداخت. امیری هم عکس را گرفت. عکسی که ماندگار ترین عکس محمد شد.
راوی سردار سلطان آبادی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببریید
💠 شهید مدافع حرم مرتضی کریمی:
بي بي جان اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و روي خون ناقابل بنده حساب كنيد.
#شهید_مرتضی_کریمی
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
#مِهرشهدایی
#به_نیابت_امام_زمان عج و شهدا
#نذرظهــورمنجےموعــود عج
🔻🔹🔻🔹🔻
🚨تهیه ۷۲ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨
به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۷۲ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۲۰۰ هزار تومان می نماییم
🔹🔸🔹🔸🔹
شماره کارت جهت مشارکت👇👇
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
🌱🌹🌱🌹
تلفن هماهنگی:
۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸
⬇️⬇️⬇️⬇️
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_سیزدهم*
.
🎤 به روایت محسن ریاضت
در این چند روز که برنامه و منطقهای تحت عمل نیروهایش را برای او توضیح داده بودیم کار هر روز بود که بیاید به ما ضربه بزند و از چند و چون این عملیات بیشتر باخبر شود.
اما امروز صبح برقی دیگر در چشم هایش می درخشد که با روزهای دیگر فرقی ندارد و بر بر و نگاهم می کند.
می گویم: چی شده دنبالت ای هستی؟
لبخند نرمی می پراند:« باید همراهم بیایی.»
می پرسم: بیام کجا؟
میگوید :محور عملیات و دیدگاه خودم رو بررسی کردم . یه چیزایی دیدم.
اعضای صندوق مهمات بلند می شوم و از روی شانه او به نیروها نگاه می کنم.
میگوید: خوب چی میگی؟!
ابرو بالا میاندازم. نگاهش می کنم و می گویم: بابا این کار را وظیفه شما نیست. آنجا را که چند بار دیدیم .دیدگاهتون را هم که معلوم کردیم. دیگه حرف حساب تون چیه؟!
_میدونم شما اطلاعات منطقه را به عهده دارید و دیدگاه را هم شما معلوم می کنید ولی ..چی میشه یه دفعه با من بیای؟
از اصرار از دلم نرم می شود. فکر می کنم حتما چیزی نظرش را جلب کرده که اینقدر از من میخواهد تا همراهش بروم.
نمی خواهم وقت را تلف کنم هر چه زودتر از وضعیت منطقه آگاه شوم بهتر است.
نخلستان که میرسیم .شط گل آلود تند و پر شتاب می گذرد.
میگویم :تو راهنمایی کن.
می افتند جلو . میگوید باید تا نهر خلیفه بریم.
می گویم :نهر خلیفه را که ما براتون شناسایی کردیم چیز جدیدی هم برای دیدن نداره.
همراهش راه میافتم .گلهای چسبناک به چکمه هایمان میچسبد و راه رفتن را مشکل می کند .به هر زحمتی که هست میرویم تا به جایی میرسیم که تمام زمین را آب گرفته است میگویم: فکر میکنم باتلاق باشه.
_نه بابا بیا...
پیشگیری میروم میبینم چیزی از باتلاق کم ندارد .گل و رای به زانوی ما میرسد .خودمان را به نزدیکی های شط می رسانیم.
دیدگاه جدیدی را نشان میدهد که تا حالا ندیده بودم جایی که دید کاملی روی موزه دشمن داریم چند ردیف نخل میان ما و شط و نیروهای عراقی قرار دارد.
_آنجا را نگاه کن؟!
_مگه اون دیوار زرد رنگ و نمیگی؟!
_چرا همونی که میگفتی نمیدونی چیه؟!
گفتم :راستش رو بخوای این دیوار زرد رنگ برای من معما شده بود ولی تو چطور...
به صورتم نگاه می کند و می گوید: از اون روزی که شما دیدگاه را مشخص کردید چند بار این دور و برگشت زدم تا بالاخره این دیدگاه را پیدا کردم و سر از کارشون در آوردم.
به آن سوی شط نگاه میکند: لبخند میزند و میگوید: آنها هیچ این نیست جز چولان خشک شده»
دستم را می کشد تا خمیده همراهش برگردم میگوید: چون آنها را دیوار کردند تا استتاری براشون باشه.
دستش را رها می کنم و به قدم برداشتن سنگینش در میان گل لاله زل میزنم. دوباره به ردیف چولانها نگاه می کنم .به باقر می اندیشم که چقدر از من جلوتر است.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷به اتفاق ابراهیم [شهید ابراهیم باقری زاده معاون دوم گردان] وارد چادر فرماندهی شدیم تا آخرین هماهنگی ها را هم انجام دهیم. چند دقیقه نگذشته، دیدم بغض محمد ترکید و شروع به اشک ریختن کرد. خیلی حالش منقلب بود، به حدی که نمی توانست خودش را کنترل کند. گفتم: چیه محمد آقا، هنوز تو فکر زینبی؟
گفت: نه، دارم به حال اون کسی گریه می کنم که از این جمع سه نفره قراره زنده بمونه!
- مگه گریه داره! - آره! - چرا؟
شروع کرد ریز اتفاقاتی را که قرار بود برای آن شخص زنده بیفتد گفت، اینکه قرار است مرگ امام را ببیند و.... صحبت هایش که تمام شد، کمی آرام شد. نگاهم به پوتینش افتاد. انگشت شست پایش از جلو پوتین بیرون زده بود. گفتم: محمد آقا، زشت نیست فرمانده گردان پوتینش این شکلی باشه! پوتین یکی از آشنا ها را گرفتم و به به زور به پای محمد کردیم.
وقتی در کربلای 4 تیر به سینه ام خورد گفتم خدا را شکر که من، آن که زنده می ماند نیستم، اما...
راوی صمد بادرام
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دق کردن دختر شهید مدافع حرم از خبر نحوه شهادت پدر 😔
🏴 بمیرم برات رقیه جان....
۵ صفر سالروز شهادت دردانه امام حسین (ع)
#پیشنهاد_دانلود👆
🏴🏴
#ﻳﺎﺭﻗﻴﻪ( س)
#ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻬﺪاﻳﻴﻢ...
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75