*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_هفدهم*
یک ماه میگذرد و از حبیب همچنان بی خبرند. هرروز گهگاه از ساواک و پادگان برای بازرسی و پرس و جو جلوی در خانه می آیند. حمید سراغ چند نفر از دوست و آشنا ها میرود. اما کسی خبر چندانی از حبیب ندارد. فقط گاهی او را در گوشه و کنار شهر یا در تظاهرات ها دیده اند و ظاهراً تا الان سلامت است و دستگیر نشده.
مادر برای حبیب بی تابی میکند و بقیه اعضای خانواده دلتنگ و نگرانش هستند. حمید با خودش فکر می کند این بار که ببینمش، هر طور شده آدرس محل اختفای را می پرسم یا خودم پیدایش می کنم.
ظهر است حمید خسته و کوفته دارد از سر کار به خانه بر می گردد. حس می کند مدتی صدای پای یکنواختی از پشت سرش می آید.حدس میزند یک نفر دارد تعقیبش می کند. میخواهد برگردد و پشت سرش را ببیند اما منصرف می شود.
احتمال دارد که از جاسوسیهای ساواک باشد. تصمیم میگیرد خیلی عادی رفتار کند و به راهش ادامه میدهد.صدای پا همچنان پشت سرش می آید و انگار که هر لحظه فاصله اش را با او کمتر می کند. حمید نگران می شود قدم هایش را بی اختیار تندتر میکند. قدم های تعقیب کننده هم به سرعت با او هماهنگ میشود. این وقت ظهر کوچه ها خلوت است و پرنده پر نمیزند. اگر بلایی سرش بیاورد؟!
قلب حمید دارد از سینه اش بیرون می زند .تا رسیدن به خانه چقدر دیگر مانده ؟!سریع پیش خودش حساب میکند.
سنگینی سایه پشت سری را که روی سرش حس می کند عرق سرد به تنش مینشیند. قبل از اینکه سر برگرداند دستی روی شانه اش می نشیند: «چطوری کاکو؟!»
حمید ناباور به سمت او برمیگردد: «تویی؟؟! زهره ترکم کردی بچه!!!»
یکدیگر را در آغوش می گیرند حبیب می خندد: «به تلافی اون دفعه که تو منو غافلگیر کردی»
حمید با اعتراض می گوید: «من اینطوری اومدم؟؟! تو قاطی جمعیت بودی ولی الان من تنهام. تو یه ساعت داری توی این کوچه های خلوت سایه به سایه من می آیی!»
حبیب از ته دل می خندد: «خب چرا برنمیگردی پشت سرتو نگاه کنی مرد حسابی؟! شاید یکی با اسلحه پشت سرت باشه!»
_گفتم شاید مامورای ضد اطلاعات باشند یا ساواک. خواستم عادی رفتار کنم»
_آخه اینکه عادی نبود برادر من !خیلی هم غیر عادی بود!
بعد دست میگذارد روی شانه حمید و میگوید :«دفعه دیگه حتما برگرد نگاه کن همیشه که من پشت سرت نیستم.»
حمید انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد با دلخوری می گوید: «البته برای این کار باید بیام پیش جنابعالی درس بگیرم چون خودت این چیزها را خوب بلدی.یادت هست که من را تو کوچه پس کوچه های سیدتاج غریب گم و گور کردی و در رفتی که نفهمم کجایی؟آخه تو نمیگی ما دلمون برات شور میزنه؟! حالا من هیچی به فکر مادر و بقیه نیستی؟!»
حبیب میگوید:« واسه همین الان اومدم اینجا»
حمید تازه به صرافت میافتد که حبیب نمی بایست این دور و برها آفتابی شود می پرسد: «اینجا چه کار می کنی ؟نباید میآمدی !خیلی خطرناک !هفته ای دو سه بار میان سراغت رو میگیرن»
حبیب میگوید:« اومدم ببرمت جایی که زندگی میکنیم رو نشونت بدم بلکه خیالت راحت بشه»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷برای بازدید از گردان امام رضا( علیه السلام) به مقر گردان رفته بودیم. اسلام نسب را از صمیم قلب دوست داشتم، همین دوستی ام به اسلام نسب باعث شده بود مهر ابراهیم هم به دلم بنشیند. کنار ابراهیم ایستاده بودم، حواسش به سمتی دیگری بود، خم شدم و در یک لحظه دستش را بوسیدم!
مثل اینکه او را برق گرفته باشد، از جا پرید، باناراحتی گفت: این چه کاری بود کردی!😱
آنقدر ناراحت شد که بلافاصله از من رو گرفت و سوار بر موتور دور شد.😳
من توی دل خودم از اینکه ابراهیم را رنجانده بودم ناراحت شدم.😔
هنوز بازدید تمام نشده بود که ابراهیم برگشت. به سمت من آمد، مرا در آغوش کشید و گفت: ببخشید سر شما داد زدم!😞
گفتم: شما ببخشید. من به خاطر حرف امام، که فرمودند من دست رزمندگان را می بوسم، به عنوان تبرک دست شما را بوسیدم!🌹
#شهید ابراهیم باقری زاده*
#شهدای فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 حبیب به مقر ما آمد. میخواست به حمام برود. مقدمات را آماده کردم. یک شامپوی جدید که تازه به منطقه آمده بود را به ایشان دادم. درب شامپو را باز کرد. مرتب آن را بو میکرد و میخندید. گفتم حبیب آقا چرا اینقدر این شامپو را بو میکنی؟
باحالت نشاطی گفت: آقا مرتضی بوی سیب میدهد. بهشت هم بوی سیب میدهد. دارم این را بو میکنم تا مشامم با بوی بهشت آشنا شود و شوقم به بهشت بیشتر شود.
همان روز رزمندهای بالباس خاکی از کنار ما رد میشد. حبیب نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: ببخشید برادر شما طلبه هستید؟
بنده خدا جا خورد. چون نه به کسی گفته بود طلبه است، نه نشانهای از لباس طلبگی همراهش بود. با تعجب گفت: بله، شما از کجا فهمیدید؟
حبیب خندید و گفت: بگذریم!
راوی مرتضی فهیم حقیقی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی شنیدنی از رابطه صمیمی حاج قاسم با خانواده شهدا
🔻به روایت خانم دکتر ابوطالب، همسر شهید ناصر توبهایها
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید صیاد شیرازی:
ازش سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🏳 پندنامه . . .
بگذارید بند بندم از هم بگسلد،
هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود، باز هم صبر میکنم و خدای بزرگ خود را عاشقانه میپرستم.
آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم.
به کفر و طمع اجازه ندهم بر دنیا تسلط یابد.
🌷شهید دکتر مصطفی چمران 🌷
#شبتون شهدایی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌤️صباحڪم بالخیر!
ماࢪاهمازڕزقآسمانیٺآن
نمڪگیرڪنید..
ڪهعاقبٺمان بالخیـر شود
و شهادټهم،عاقبټ بخیر شدݧ است ..
شایدڕزق امروزمان رانوشتند شهادټ✨
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
سال ۶۲ بود. مےخواست به جبهه برود. دیدم دارد پسر ۴, ساله اش را هم اماده می کند. گفتم این چه ڪاریه, جبهه ڪه جاے بچه ۴ساله نیس!
😳😳
خندید. اما جدے گفت:امام حسین در راه اسلام طفل شیرخوارش را به میدان برد, ما ڪه هنوز براے اسلام و امام ڪارے نڪردیم!😔
همان سفر پدر و دایے پیرش را هم برد. با خنده مےگفت: فقط ڪه نباید بچه هاے ما بچه شهید باشند, بگذارید ما هم بچه شهید باشیم.😁
*بابی انت و امی و نفسی و ولدی یاحســـ❤️ــــین*
#شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد
#شهدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_هجدهم*
حمید بی حرف می زند به او. حبیب خندهاش میگیرد :«چیه نمی خوای بیای؟!»
بازو می اندازه دور بازوی برادر.
_کجا هست؟!
_حالا شما بیا.
ساعتی بعد در مسیر خیابان ارم هستند و بعد جلوی درب ورودی دانشگاه شیراز.
حمید با تعجب می پرسد: توی دانشگاه شیراز هستین؟!
حبیب دست او را میگیرد و میروند داخل: «توی خوابگاه دانشگاه»
حمید می گوید :«صبر کن ببینم !ولی اون روز که من و تو کوچه پس کوچه ها دنبال خودتون می کشاندین. انگار مسیرتون همان جاها بود نه این طرفها»
_خب موقع جای دیگه ای بودیم.
حمید کنجکاو شده و می خواهد بداند: «کجا؟!»
_اون اوایل توی محله سنگ سیاه بودیم. خونه شیخ رضایی.اینجا رو برامون پیدا کردند و از خونه اون بنده خدا منتقل شدیم خوابگاه دانشگاه.
_لوکه نرفتین؟!
شیخ رضایی را دورادور می شناسد و اوصاف او را زیاد شنیده از مبارزان و مخالفان رژیم است. حبیب جواب می دهد: «نه خدا را شکر! فقط نباید یه جا بمونیم چون امکان لو رفتن زیاد میشه»
همینطور که دارند مسیر سرسبز و پر گل و درخت تا خوابگاه را طی میکنند حمید می پرسد: «راستی چند نفرید ؟!خرج و مخارجتون با کی بوده توی این مدت؟»
_زیادیم ده ، دوازده نفر تقریباً!خرج رو حاج آقا دستغیب حاج آقا صدرالدین حائری تقبل کردند. نگراننباش! نمیذارن از بابت خرج و مخارج بهمون زیاد سخت بگذره»
حمید زیر لب میگوید :«خدا خیرشون بده»
وارد ساختمان خوابگاه میشوند و میروند طبقه دوم. دو اتاق در اختیار حبیب و دوستانش از کوچک و درهم است.اندازه اتاق خاص درسه از و دور تا دورش را تخته زده اند و هر کدام چند نفری چپیده اند در این اتاق ها.
حمید با دوستان حبیب سلام و علیک می کند و می نشیند روی یکی از تخت ها. اتاق کمی به هم ریخته و شلوغ است.سفره تا شده و چند تکه ظرف نشسته گوشهای از اتاق را گرفته و گوشه و کنار هم لیوان و استکان دیده می شود.
هر کدام از بچه ها گوشه ای نشسته اند و مشغول به کاری هستند.اکثرا موهای سرشان کوتاه است و به نظر می رسد خیلی وقت نیست که از حالت تراشید گی سربازی درآمده است. یکی دو نفرشان هم سبزه اند و لهجه جنوبی دارند. یکی از جنوبی های تیره پوست با جوان که لاغر اندام و رنگ پریده رو به روی هم نشستند و اعلامیه دسته می کنند.
حمید که نگاهش به آنها میافتد میگوید: «خیلی خطرناک ها نمیگی یه وقت ساواک بریزه اینجا؟!»
حبیب میگوید: «تا الان که سراغ خوابگاهها نیامدن بدون بهانه هم نمیتوانند وارد خوابگاهدانشجویی ها بشن.بچه های دانشگاه بیشتر به فکر درس و کتابن. واسه همین تا حالا که مشکلی نبوده»
موقع خداحافظی حمید میپرسد: «چیزی که لازم تو نیست که بیارم براتون.؟»
_نه اصلا شما دیگه نباید بیای اینجا هم برای خودت خطرناک هم برای ما.یادت باشه به هیچ عنوان به کسی جای ما رو نگی! حتا خانواده !فقط بهشون بگو حبیب را دیدم حالش خوب بود. باشه؟!»
حمید قول میدهد که حواسش باشد از برادرم خداحافظی می کند و با خیالی که کمی راحت از تو کمی ناراحت به خانه برمیگردد.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف پیکر مطهر شهیدی با دستان بسته😭
در جریان تفحص دیروز ، پیکر شهدا در شرق دجله عراق، گروههای تفحص با پیکر شهیدی روبرو شدند که دستانش توسط نیروهای بعثی بسته شده بود ...
۲۵ مهر ۱۴۰۰
#شهداشرمنده_ایم
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 شب جمعه اي كه بود كه به اتفاق حبيب و جمعي از دوستان به پادگان آموزشي كازرون رفتيم.
قرار بود حبيب براي نيروها دعاي كميل بخواند. بعد دعا، برای خواب آماده شدیم. حبیب به من گفت: ماشاءالله... خوش به سعادت شما که طلبهاید!
ادامه داد: چشمت به ما بیلیاقتها نباشد که از نماز شب محرومیم، اگر میخواهید نماز شبتان را بخوانید، به خاطر حضور در جمع ما آن را ترک نکنید، ما مزاحم نمیشویم، راحت باشید، اصلاً هم در فکر ریا و... نباشید. من هم که سنم کم بود، از تعریفهای حبیب جَوگیر شدم، گفتم پس شما بخوابید، من هم نمازم را میخوانم و میخوابم.من که به نماز ایستادم. حبیب گفت: بچهها زشته آقای مظلومی نماز بخواند و ما بخوابیم. بلند شد و در کنار من به نماز شب قامت بست، دیگر دوستان هم از حبیب تبعیت کردند. وقتی حبیب هم به نماز ایستاد، احساس کردم حبیب تمایلی برای خوابیدن نداشت و میخواست به نماز بایستد، از طرفی این نماز خواندنش ممکن بود مزاحم خواب دیگر همراهان شود یا ریا شود، با بهانه کردن من هم همه را به نماز واداشت....
راوي سعيد مظلومي
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شهید صدرزاده همیشه به مادرشون میگفتن:
شما دعا کن من موثر باشم شهید شدم یا نشدم مهم نیست...
دیدی همیشه دست رو دست میذاریم نشستیم و برای ظهور دعا میکنیم اما شهید صدرزاده کار کرده و برای ظهور دعا کرده
وقتی کلاس بازیگری رفته بعد از چند روز دیگه نرفته گفته اینجا خیلی چیزایی که من بهشون اعتقاد دارم رو زیر پا میذارن...
وقتی محله شون پایگاه بسیج نداشته خودش پایگاه بسیج زده...
وقتی اجازه نمیدادن بره سوریه رفته زبان افغانستانی آموزش دیده و از طریق فاطمیون وارد سوریه شده تا از حرم عمه سادات دفاع کنه...
#مثل_شهدا بشویم....
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb