🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_چهل_و_هشتم*
و خودش به آرامی به سمت فرمانده تنومند پایگاه می رود.
نفسها در سینه حبس شده اند.نگاه های پاسداران جوان این طرف و آن طرف می چرخد و موقعیت را ارزیابی می کند.در همان لحظه چشم اصغر به تیربار می افتد که بالای ساختمان است و کاملاً رو به آنها گرفته شده است. با کوچکترین اشاره تیربارچی خیلی راحت آنها زیر آتش سنگین قرار میگیرند.اصغر در همان لحظات فورا تقسیم آتش می کند و با اشاره به چشم تیربار را به حبیب نشان می دهد و می گوید تو اول آن را بزن دقیق توی دید تو است.
مسئول گروه پاسدارها به فرمانده دموکرات میرسد که هنوز از حرفش کوتاه نیامده است.:«به افرادت بگو پیاده شوند»
مسئول گروه میگوید :«خیلی خوب اگر قول بدید که کاری به همون داشته باشید همشون را پیاده میکنم».
مرد کار داد میزند:« کاری بهتون نداریم پیاده شوید»
مسئول گروه میگوید:« باشه من بهشون دستور میدم پیاده بشن»
و دوباره به سمت ماشین برمیگردد هنوز کاملاً به آن نرسیده خودش را پرت میکند توی کابین و راننده که از قبل هماهنگ شده روی گاز میگذارد و حرکت میکند.
در همان حال هم حبیب و بقیه افرادی که عقب هستند رگبار گلوله را به سمت آنها می گیرند.شلیک اولیه حبیب تیربارچی را سرنگون میکند و بعد از آن هم چند نفر دیگر از نیروهای دشمن مثل برگ خزان نقش بر زمین می شوند.
همزمان هزاران گلوله به سمت آنها شلیک می شود. اصغر ناگهان صدای فریاد حبیب را میشنود. سرش را که به سمت او برمیگرداند خون گرم به سر و رویش می پاشد.حبیب تیر خورده است و از عقب ماشین به بیرون پرت می شود.
اصغر فریاد می زند :«حبیب»
ماشین با حرکات زیگزاگ جلو میرود و از روی موانع ایست بازرسی به سختی عبور می کند. ماشین مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. نیروهای دشمن هم به دنبال آنها هستند بعد از اتمام موانع برای رسیدن به جاده آسفالت هم ،هنوز ماشین تلو تلو و بی تعادل جلو می رود.راننده تیر خورده است ماشین به شدت به جدول خیابان برخورد میکند و واژگون می شود.همگی به بیرون از ماشین پرت می شوند و اسلحه ها از دستشان میافتد. حبیب دورتر از ماشین و دوستانش روی برفها افتاده است. سینه ام تیر خورده است و زانو و دست هایش هم. چشمهایش به آسمان است . خون گرمی که از همایش بیرون میزند و هوای اطراف را سرخ میکند.
نفس عمیقی می کشد و یک موج خون زخم سینه اش بیرون میزند .سینه ای که تا ساعتی قبل دلتنگ خانه و خانوادهاش بود.
یک دفعه دلش هوای خانه را میکند هوای حمید,برادرزاده اش محسن،فکر میکند آنها الان کجا هستند و چه می کنند؟!
میخواهد دوستانش را صدا کند اما نمی تواند .سرما و لرز جای خود را به سبکی و رخوتی شیرین می دهد .مرگ آنقدرها هم که می گویند ترسناک نیست.
سایه های بالای سرش ظاهر میشوند.حبیب نیمهجان ،چند مرد قوی هیکل با لباسهای کردی میبیند که با نفرت نگاهش میکنند.یکی از آنها اسلحه را به سمت او می گیرد و شلیک میکند.تیر به پیشانی حبیب میخورد. درست همانجایی که آن شب پیشانی برادرزادهاش محسن زخم شده بود.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 #پیام_فرمانده | #هفته_بسیج
🔻رهبر معظم انقلاب :
خیلی کارها هست که باید انجام بگیرد ،اما جز با روحیه بسیجی امکان پذیر نیست.
هفته #بسیج گرامی باد.🌷
یاد #شهدای بسیجی صلوات
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷آن روز صبح حبیب نورانیتر از همیشه شده بود. گفت: آقای رودکی روایتی برات بگم؟
گفتم: بفرما! گفت: شیخ شوشتری (ره) فرمود امام حسین(ع) دو خون داشت. یکی خونی که از سر مبارک آمد و به سمت محاسن شریفش رفت و حضرت آن را در دست جمع کرد و به آسمان پاشید و دیگری خوندل امام از مردم آن روزگار. ادامه داد: ما نباید دل امام خمینی (ره) را خون کنیم، ما باید مطیع ایشان باشیم و اطاعت بکنیم، تا این عَلم اسلام ناب را که امام برافراشته است، برافراشته بماند.در همین حین خبر دادند که عراق روی تپه 175 پاتک کرده است. با تعدادی از بچهها آماده رفتن شدیم. حبیب هم پای ماندن نداشت و با ما راهی شد. پایین تپه، دست در جیبش کرد و هرچه در جیبهایش بود را درآورد و به من داد. یک قرآن جیبی کوچک، یک انگشتر و کلید منزلشان، بعد پیراهنش را هم در آورد با زیر پوش به سمت تپه دوید. ساعتی بعد خبر شهادتش و ماندن پیکرش را به من دادند. وقتی جنازه حبیب ماند، با خودم گفتم چرا هر چه داشت را به من داد و با جیبهای خالی از هر نشانهای رفت!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💖✨
✅ شهید محسن حججی
🔹از بازار رد میشدیم.
خانم بی حجابی را دید!
سرش را پایین انداخت و گفت:
خواهرم جلوی امام رضا حجابت رو رعایت کن❗️
🔸با آرنج زدم به پهلویش: «ما رو میگیرن تا حد مرگ میزنن!»
🔹کوتاه بیا نبود:
«آدم باید امر به معروف و نهی از منکرش
سر جاش باشه؛ خون ما که رنگی تر از خون امام حسین نیست!» ❗️
[...]خودمانی تر که شدیم، گفت:
«از خدا و امام رضا یک خواسته دارم،
میخوام تو راه امام حسین شهید بشم.»
مکثی کرد و سرش را انداخت پایین.
🔻گفتم: «حاضر نیستم زجری که امام حسین کشید، تو بکشی.»
🔺گفت: «به خدا حاضرم، نمیدونی چه کیفی داره!»
...............................................
📗منبع:سربلند | روایت هایی از زندگی شهید حججی
😔💔
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
5.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #دلتنگی
🔻 از ما که گذشت الهی هیچکس از سفر جا نمونه...
#جامانده_شهداییم
#راهیان_نور
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
✨کاش اندکی، مثل شما
قلب هامان تحت تسخیر #خدا بود!
تا گام هایمان
اینگونه #زمین_گیر زمین نشود🍂
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💠 فرازی از وصیت نامه شهید فرخ یزدان پناه:
«عزیزان!
زینب وار آنگونه که شب عاشورا
زینب یتیمان حسین (ع) را جمع آوری کرد،
یتیمان را جمع آوری کنید.
ونگذارید گرد یتیمی آنان را احاطه کند.»
#شهید_فرخ_یزدان_پناه
#یادشباصلوات
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهیدحبیب فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_چهل_و_نهم*
حمید با سر و صورت عرق کرده از خواب میپرد. قلبش مثل طبل در سینه می کوبد.خواب عجیبی دیده است .انگار خواب نبود و در بیداری داشت اتفاق میافتاد.دیده بود که توی کوچه حکومت نظامی است و حبیب با یکی از دوستانش هردو زخمی شدهاند و در حیاط خانه هستند. حمید بالای سرشان ایستاده بود و نگاهشان می کرد. نمیدانست چه کار باید بکند.حبیب ملحفه سفیدی را از کنارش برداشت و به طرف او گرفت و با لحنی پر از خواهش به حمید گفت:این کفن منه بگیرش و دورم بپیچ ،بعدش منو همینجا توی باغچه خونه دفن کن»
حمید ملحفه را از دستش گرفت و آن را دور حبیب پیچید. اما ملحفه برای قدبلند حبیب کوتاه بود و پاهایش بیرون مانده بود.
حمید نمیداند چه کند.بابیل مشغول کندن باغچه شده بود که حبیب را توی آن دفن کند که یکدفعه هراسان از خواب پریده بود.
صلوات می فرستد و دوباره دراز می کشد. فکر می کند چه خواب بدی! حتماً حبیب الان حالش خوب است. دو روز دیگر هم به سلامتی برمیگردد.این خواب هم حتماً بر اثر شام سنگین امشب است توی مهمانی پاگشا.شاید هم به خاطر زخمی شدن پیشانی محسن که عمویش اینقدر خاطرش را می خواهد. بعد با خودش می گوید ««خدا کنه تا وقتی حبیبی برمیگرده پیشانی محسن خوب شده باشه و گرنه ببینه خیلی ناراحت میشه»
چشم هایش را روی هم می گذارد و سعی می کند دوباره بخوابد.اما نمی تواند تا چشمی بند چهره حبیب می آید جلوی چشمش که ملحفه سفید را گرفته و به طرفش می گوید:« همینجا توی باغچه خاکم کن»
🌹🌹🌹🌹
حمید در اداره از ما حال عجیبی دارد اصلاً نمی تواند روی کارش متمرکز شود.از صبح دلشوره دارد .در این فکر است که امروز هر طور شده به شماره تلفن محل اقامت حبیب در کردستان را پیدا کند و به او زنگ بزند تا دلشوره اش آرام بگیرد.
به خودش دلداری میدهد که وقتی زنگ بزند ،حبیب حتما پشت تلفن کلی میخندد و میگوید: باز هم دلواپس من شدی کاکو؟! من صحیح و سالم و سلامتم .دو روز دیگه میام شیراز خدمتتون..»
ناگهان با شنیدن اسم و فامیلش از دنیای خیالات به بیرون پرتاب میشود. دارند او را پیج میکنند. دلش میریزد. سریع صحنه خواب دیشب جلوی چشمش ظاهر می شود. گلایدر اداره کارش دارند. خودش را می رساند جلوی در چند تا از بچه های سپاه با ماشین شورلت قهوهای رنگ جلوی در منتظر هستند.تا چشمش افتاد به آن ها که از دوستان حبیب حسن آه از نهادش بر می آید.سلام و احوالپرسی می کند و آنها خیلی عادی جواب میدانند و میگویند باید همراهشان بیاید که بروند سپاه .
حمید بی مقدمه میپرسد :«حبیب شهید شده.. مگه نه؟!»
آنها از این هر جا می خورند اما سعی می کنند به روی خودشان نیاوردند .یکیشان دست میگذارد روی شانه حمید :«نه فقط زخمی شده »
حمید با اصرار می گوید:« میدونم شهید شده بهم بگین»
دیگر می گوید بابا چه اصراری داری شما !! گفتم که زخمی شده و بردنش تهران آنجا بستریه»
حمید دیگر حرفی نمی زند از خواب دیشب و آشوبی که از صبح در دلش بپاست. می داند اتفاقی افتاده و بیش از حبیب شهید شده است.همراهشان سوار ماشین سپاه میشود و می روند دفتر مهندس طاهری که فرمانده سپاه استان فارس است.
با دیدن حمید جا بلند می شود و جلو میآید او را در آغوش می کشد و بی مقدمه میگوید :«به خدا بوده حبیب رو میدی»
حمید می پرسد: حبیب شهید شده؟!
مهندس طاهری کمی مکث می کند و بعد می گوید: بله شهید شده»
#ادامه_دارد...
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | دیدار آخر
🔺 روایت مادر شهید محمد معماریان از آخرین دیدار با فرزند شهید خود
#شهیدمعماریان
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا
#نشردهیـد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷با حبیب و چند نفر از دیگر روی تپه 175 بودیم، حبیب ایستاد تا تیربار دشمن را بزند که تیری به قلبش نشست و به زمین افتاد. دست و چشم هایش رو به آسمان بود. به اجبار باید عقب می آمدیم و امکان عقب آوردن حبیب نبود...
بعد از عملیات به توصیه حبیب به شیراز و حوزه شهید نجابت رفتم تا درس طلبگی را شروع کنم. به آیت الله نجابت گفتم می خواهم چیزی در مورد حبیب بنویسم، اگر شما هم در مورد حبیب فرمایشی دارید بگویید تا بنویسم.آقا گفت: بنویس. آقای نجابت کلمه به کلمه املاء فرمودند و من کلمه به کلمه نوشتم: بسمالله الرحمن الرحیم، این بزرگوار رضوانالله علیه از یک سال قبل از شهادت پر سعادتش، با بنده اظهار دوستی و وداد نمود و تدریجاً هدف عالی خودش را که معرفت خداوند و اولیای عظام خداوند است ظاهر فرمود و روزبهروز انقطاعش از غیر خدا رو به فزونی داشت. حتی دو هفته قبل از حرکت ایشان بهطرف جبههٔ مبارکه، آنچه لازمهٔ انقطاع تام بود مالک شده بود و از مرتبهٔ سلوک و عالم تخیل عبور فرموده بود...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #سیره_شهدا | #رعایت_قانون
با آقا محمد داشتیم می رفتیم جایی، پیچیدم توی خیابان یک طرفه...
زد روی پام و گفت: داری گناه می کنی... توی قانون جمهوری اسلامی یک طرفه رفتن ممنوعه.
قانون رو رعایت نکنی، گناه کرده ای؛ مثل اینکه نمازت قضا بشه.هیچ فرقی هم نمیکنه...
📗 یادگاران/ ص ۳۸
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
نشردهید