eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨خداوند... مقرب‌ترین‌بندگان‌خویش‌را ازمیانِ‌عشاق‌بر‌میگزیند وهم‌آنانندکه‌گره‌کوردنیارا به‌معجزه‌عشق‌میگشایند..!❤️ 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹ســید آرام نزدیک شــد و بے جلب توجه خــم شــد و دســت دوستــم را که به ماشــین تڪیه داده بود را بوسیــد. دوستــم با عصبــانیت گـفت: این چه کاریه ســـید! خندیـــد و گفــت:وقتی امام می گوید من دســت بسیجے ها را مے بوســم، ما باید پای بسیجی ها را ببوســیم! 🌹 ۵ 🍃🌹🍃🌹🍃 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مادرم وقتی که غلامعلی میخواست بره جبهه ، اگر از کازرون میرفت ،کلی براش وسیله میذاشت. چند روزه کازرون موندیم و برگشتیم. غلام علی هم رفت پرسید و خوشحال برگشت و گفت: برای سپاه قبول شدیم باید بریم دوره پادگان احمد بن موسی. منم از خوشحالی غلامعلی خوشحال بودم و وسایلش را جمع کرد و رفت. _مامان اینجا که نزدیکه حتما بیایید پیشم. _باشه مادر جان تو نگی هم، ما خودمون می آییم. در مدتی که دوره آموزشی بود ما هر جمعه می رفتیم پیشش.ناهار درست می‌کردم با بچه‌ها می رفتیم تا از پیشش بودیم بعد بر می گشتیم. خداوند ای انتخاب شده بود تا دوره تخصصی مخابرات رو بگذرونه. رفت تهران .دوماه دوره داشت. روز های آخر روز شماری می کردیم برای دیدنش. بیشتر از همه مجتبی. روزی که غلام برگشت همین که وارد حیاط شد رفتم جلو. _خدا مرگم بده مادر چی شده چرا پاهات میلنگه؟! _چیزی نیست مامان مال توی پوتینه. انگشت ها و پشت پاش کلا زخم شده بود. به روی خودش نمی آورد.مجتبی مثل پروانه دور شمع میچرخید .ذوق می کرد و سر به سرش میذاشت. همینطور که کتاب‌ها را ازساک بیرون می آورد گفت: مامان توی هم دوره ایها اول شدم همه نمره هام ۲۰ شدند. _خدا را شکر مادر جان ولی خیلی اذیت شدی .نگاه پاهات بکن همش زخم شده. هرچی بهش بتادین میزدیم این زخم پاشنه پا خوب نمیشد. انگار نمک روی زخم خودم می پاشیدم. تا مدت ها درگیر همین زخم پاش بودیم و می‌بردیمش دکتر. بعد از دوره تخصصی مخابرات غلامعلی به عنوان مربی آموزش مخابرات در پادگان احمدبن موسی مشغول به فعالیت شد.چند وقته که مأموریتش افتاد برای طرف سرپل ذهاب و قصر شیرین. صمت کردستان. با چند تا از دوستاش بردنشون اونجا.مرتب به من نامه می‌داد . تمام دلخوشیم به همین نامه ها بود. هر چند وقت یکبار هم زنگ میزد خونه همسایه و میرفتم  باهاش حرف میزدم. یک بار پشت تلفن گفت مامان می خوام بیام مرخصی.خیلی خوشحال شدم تلفن را که قطع کرد.با خودم گفتم وای یادم رفت بپرسم پول داره یا نه.. نکنه مثل دفعه قبل سرش بیاد آخه دفعه قبل از جبهه برگشت گفت:«مامان شیراز که رسیدم دیگه هیچی برام نمونده بود که با تاکسی بیام خونه به جز یه پنج تومنی زرد. خیلی خسته بودم و نمیتونستم پیاده بیام به خودم اجازه نمی دادم به کسی بگم پول بده .چندتا رزمنده هم بودند. اصلا نمی‌شد به اینا هم بگم که من پول همراهم نیس. هی دل دل می کردم به اینا بگم دیگه بهش گفتم ببخشید مسیرتون کدوم طرف هست؟ _میریم طرف اصلاح نژاد. _میشه منم با شما بیام مسیر منم همون طرفه. _بله بفرمایید در خدمتیم. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 انتشار نخستین‌بار 📹 ببینید | روایت رئیس دفتر نظامی فرماندهی کل قوا از اهدای نشان ذوالفقار توسط رهبر انقلاب به حاج قاسم سلیمانی 🔺 حاج قاسم میگفت به تشویق نیاز ندارم، رضایت رهبری برای من کافی است 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷عملیات خیبر تیم های دو نفره توپخانه سپاه تشکیل شد، کمال هم با شهید حبیب الله کریمی یک تیم شدند و خط آتش طلائیه را به عهده گرفتند. یک روز به مقر آنها رفتم، دیدم در اثر باران سنگر ها و مقر آب گرفته است، دنبال آنها گشتم، دیدم روی خاکریزی وسط آب ها نشسته و نقشه عملیات و بی سیم ها را دور خود چیده اند و آتش را هدایت می کنند. نتیجه آتش توپخانه در این محور بسیار رضایت‌بخش بود. به‌خصوص "شهید حاج محمدابراهیم همت" فرمانده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص)، چند روز قبل از شهادت در همین عملیات، شخصاً اعلام رضایت خود را از این مورد به من اعلام کرد و گفت: این برادران توپخانه با این آتش دقیق، دِین خود را نسبت به اسلام ادا کردند! بعد از این عملیات همین تیم، تیپ توپخانه 63 خاتم‌الانبیاء(ص) تهران را پایه گذاری کردند.در ابتدا این رابطه یک رابطه کاری و تخصصی بود. اما کم‌کم این رابطه شد یک رابطه کاملاً دوستانه و عاطفی. بین شهادت آنها سه ماه فاصله بود، فاصله مزارهایشان کمتر از سه متر.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔅 تاریخ تولد: ۱۷ شهریور ۱۳۵۸ 📆 تاریخ شهادت: ۲۱ دی ۱۳۹۰ 📌مزار شهید: امامزاده علی اکبرچیذر ♦️ دانشجوی دانشگاه بود، درسش که تمام شد طبیعتا باید ادامه تحصیل می داد اما رفت سمت کار، همه اطرافیان تعجب کردند که او با آن همه هوش و استعداد، خصوصا که شرایط ادامه تحصیل برایش مهیا بود چرا این کار را نکرد به همین خاطر شروع کردند اصرار کردن به او تا باز هم ادامه تحصیل بدهد اما او قبول نکرد و همه را با یک جمله کوتاه جواب داد. 💎 بعدها هم که توی کارش پیشرفت کرد و شد مسئول بازرگانی کل سازمان، اطرافیان که می دیدند ادامه تحصیل خیلی برای او ساده تر شده است باز هم اصرار کردند اما مصطفی باز هم همان جمله قبلی را جواب داد:«با همین مقدار تحصیلات هم خیلی کارها میشود انجام داد که انجام نداده ام». ✔️ همیشه همینطور بود سعی می کرد بیهوده هیچ کاری را انجام ندهد. هدفی را در نظر میگرفت به سمتش حرکت می کرد و توی راه رسیدن به آن به هیچ حاشیه ای هرچند جذاب توجه نمیکرد، کاری هم به سرزنش باقی مردم نداشت. ➖ کل زندگی نه چندان طولانی اش به همین منوال گذشت، اصلا به همین خاطر رسیدن به هدف اصلیش که لقا خدا بود هم خیلی طول نکشید و در اوج جوانی به آن رسید. ♻️ مصطفی احمدی روشن با این خصوصیات حقیقتا نمونه و الگوی یک جوان حزب اللهی است. 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
♦️پدر دوست داشت حاج قاسم شهید شود ▪️سهراب سلیمانی، برادرِ حاج قاسم: پدر همیشه دوست داشت یکی از ما در جنگ شهید بشود؛ آرزویش این بود و برای حاج قاسم خیلی دعا می‌کرد که شهید شود. می‌گفت: کسی که ضجه می‌زند و برای اسلام تلاش می‌کند حقش مردن نیست؛ حقش شهید شدن است. من دعا می‌کنم ایشان شهید بشود. 🎐 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃بعضی ها از آب گل ‌آلود.... ماهی‌که....! نه....! راه معراج می گیرند ...✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔺«ادریس» از کردهای مبارز عراقی، پخته و جنگ دیده بود. هاشم پیشنهادش در مورد اجرای عملیات در منطقه حاج عمران را با او در میان گذاشت. ادریس نگاهی از سر تعجب به هاشم که به زور بیست سالش می شد انداخت و گفت: چطور؟ مگه این منطقه رو می شناسی؟ 🔺هاشم جواب داد: من ساعت ها رو به روی ارتفاعات غرب نشستم و با توجه به مجموعه شرایط محورهای غرب و جنوب به این نتیجه رسیدم. 🔺ادریس که تجربه جنگیش و علم نظامی اش حرف های هاشم را تایید نمی کرد با خنده گفت: اگر بتوانید با عملیات های منظم، حاج عمران را پس بگیرید من کلید بغداد را تقدیمت می کنم. 🔺وقتی عملیات با موفقیت تمام شد، هاشم را روی برانکارد از ارتفاعات پایین آوردند. هاشم تا فرمانده را دید گفت: یه امانتی پیش یه نفر دارم، می خواستم برام بیاریش، یه چیز کوچولو، یه کلید. 🔺فرمانده فکر کرد هاشم از درد هذیان می گوید با تعجب پرسید: کلید چی؟ امانتیت کجاست؟ از کی بگیرم؟ 🔺هاشم آب را از دهان خشکش به سختی پایین داد و گفت: از ادریس.. مگه قرار نشد اگر در عملیات موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده؟! همه خندیدند. 📎فرماندهٔ تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (؏) 🌷 شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * اینقدر با خودم کلنجار رفتم تا نزدیکی‌های مسیر که رسیدیم توی گوش بغل دستی ام گفتم من از جبهه که اومدم نگاه کردم دیدم هیچ پولی توی جیبم نیست به جز این پنج تومنی. _مشکلی نیست این چه حرفیه حساب میکنیم. چهارراه اصلاح نژاد پیاده ام کردند و دیگه همون پول کم را هم از من نگرفتند مامان خیلی بهم سخت گذشت. _خدا مرگم بده مادرجون. الهی بمیرم چرا شما که میرید پول بهتون نمیدن؟! نمیگن شما می خواهید برید شاید پول لازم دارین!؟ _مامان ول کن حالا هی نمیخواد بگی! حرفاش توی گوشم بود .انشالله که این دفعه پول داره. دوست ندارم بچه ام مغرورش بشکنه. وقتی اومد خیلی خوشحال بود کلاً یک ماهی توی کردستان بود. ساکش را باز کرد. یک روسری کردی خیلی خوشگل برایم آورده بود. _مامان بفرمایید قابلت رو نداره. _مامان جان چرا زحمت کشیدی!؟ چرا پولت را خرج کردی؟ خیلی قشنگه! همینطور به روسری نگاه می کردم و می انداختم روی سرم که یک ساعت هم بیرون آورد و گفت: _این را هم برای بابا گرفتم. خیلی باباش دوست داشت.باباشم کلی ازش تشکر کرد و ساعت را بر روی دستش.چند روز مرخصی داشت که قرار شد ببرندشون جنوب.دایی‌ام هم از مکه آمده بود .غلام که خودش به همه اقوام سر می‌زد و نیاز نبود ما بگیم.خاله ام آمد دو تا موز آورد و گفت یکیش رابدید غلام بخوره یکیش هم برای شما. آن وقتها موز ایران کم بود.یک قوطی مسقطی هم از کازرون برامون سوغاتی آورده بودند. نمیزاشتم بچه ها بخورند میگفتم برای غلام علی. قوطی مسقطی با موز را دادم به غلامعلی که بخوره.مسقطی را باز کرد اول به داداش ها و خواهرش داد و بعد بقیه اش را با همون یک دونه موز گذاشت توی کیفش. گفت من باید ببرم تا بچه ها هم بخورند. این اواخر وقتی میخواست بره میگفت می خوام برم و منم یه چیزایی میذاشتم برای توی راهش.اوائل اینجوری نبود یک وقت‌هایی می‌شد میومدم خونه می‌دیدم پوتینش نیست. مادر سیامک میگفت :ها پسر ما رفت و پسر شما هم مثل این که توی ماشین بود. سیامک تارخ دوستش بود. یک کم می‌نشستم بامامان سیامک درد دل میکردم و میومدم. _خانم بچه تو این دفعه فقط نگفته می خوام برم، بچه من که بیشتر وقتا چیزی نمیگه .صبح زود میگه می خوام برم آش بگیرم ،میبینم دیگه نمیاد از همون طرف میره جبهه! اوایل که به صورت نامنظم می‌رفت جبهه از طریق کازرون میرفت.چند روزی هم که می‌آمد مرخصی به همه اقوام و فامیل سر می‌زد.اگه مراسم ختمی بود که غلامعلی نبود وقتی می آمد برای تسلیت می رفت یا اگر عروسی شده بود حتی اگه بچه اقوام به دنیا آمده بود میرفت سر می زد و تبریک می گفت. پنج شنبه سالگرد حاج نعمت بود یکی از اقواممون .غلام علی هم یک روز قبلش آمده بود مرخصی. _غلام جان مامان فردا سالگرد حاج نعمت حواست باشه هر جا میری زود برگرد. _چشم مامان حواسم هست میدونم. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تذکر مهم حاج قاسم ما با مردم کم حرف می‌زنیم مگه ما دستمون خالیه که بترسیم حرف بزنیم؟ ما نباید فقط به قشر مذهبی نزدیک به خودمون نگاه کنیم، ما باید مردممون رو حفظ کنیم. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،‌معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫 🌷شرکت یگان دشت، یک شرکت بزرگ کشت و صنعت در منطقه قادر آباد بود که به خاطر سؤمدیریت به مرز ورشکستگی رسیده و چند ماه بود حقوق کارگرانش داده نشده بود. از طرف استانداری، مهندس کـمال ظل انوار به عنوان مدیر عامل جدید شرکت معرفی شد. روز اول کار، آقا کمـال، خواست در ابتدای مراسم چند آیه قرآن تلاوت کنند که قبلاً، در این شرکت بی‌سابقه بود. بعد از قرائت قرآن، آقا کمـال صحبت‌هایش را شروع کرد. چهره آرام و صدای مطمئن آقا کمـال نویدبخش روزهای خروج از بحران این کارگران بود. از انقلاب می‌گفت و روزهای پرتلاش و پرکار پیش رو... خودم شاهد بودم وقتی کارگران ستم دیده شرکت جلویش می نشستند و از مشکلاتشان می گفتند اشک از دو چشمش جاری می شد و وقتی که روبروی مسئولان استانداری می نشست برای گرفتن حق کارگران رگ گردنش بالا می آمد و سرخ می شد.. آقا کمال 6 ماه بیشتر در شرکت نماند، وقتی شرکت را با مدیریت جهادی اش از ورشکستگی رهاند، حقوق عقب افتاده کارگران را پرداخت کرد، کلید مدیریت شرکت را تحویل داد و به شغل معلمی خودش برگشت.. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید