🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
و *🏴گرامیداشت #شهدای_کربلای_۵🏴*
💢 #بامداحی برادر *کربلایی ماجد قیّم* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۳دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
وعشقراخلاصہمیکنم...❤️
درنگاهمادرےکہ،بہعشقفرزند
گمنامش🕊️
سنگمزارتمامشهداےگمنامرا
بہآغوش میکشد...🥀💔
پنج شنبه که می شود.
ثانیه ها
🍂سخت بوی دلتنگی می دهد💔🥀
#شهید_گمنام💔🕊️
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
✍همسرانه:
به بچه ها میگفت: «یادتون باشه، من نیستم؛ اما خدا همیشه هست و مواظبتونه. شما رو میبینه. پس سعی کنید کارهای خوب بکنید. حرفهای خوب بزنید تا هم من خوشحال باشم و خدا هم دوستتون داشته باشه... .»
نمیدانم چه چیزی در دلش میگذشت؛ اما اشک در چشمهایش بازی میکرد.
محسن پسر کوچکمان را بغل کرده بود و میبوسید. محو تماشای این صحنه بودم که یک آن دلم رفت کربلا، عاشورا، حضرت علیاصغر (ع) و ...
قلبم آتش گرفت. اشکم جاری شد. تا آمدم چیزی بگویم، محسن را به دست پدرش داد. با دعای «اِلهی هَب لِی کَمال الاِنقِطاعِ اِلَیکَ» دل بریدنش از دنیا و دلبستگیهایش را مجدد از پس پرده اشکهایش دیدم ...
روز شهادت حضرت زهرا(س) در کربلای ۵ با رمز یا زهرا و تیری در پهلو شهید شد ....
#شهید محمد جواد روزیطلب
#ایام شهادت
#شهدای_کربلای_۵
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
وقتی که برگشت دیدم کلی ظرف ملامین خریده.
_غلام جان این ظرفها برای کیه؟
_برای خودمون مامان لازم میشه.
_فکر کردم رفتی برای خودت جهیزیه گرفتی.
سرخ شده ظرف ها را برد توی خونه.
_آخه مادر جان این همه ضعف میخواستیم چیکار ؟!چرا پولاد را خراب میکنی؟
_گفتم که مامان لازم میشه یه وقت!
مراسم حاج نعمت غلام وسط مجلس ایستاده بود به نظرم خیلی نورانی آمد.احساس غرور کردم. اقوام همه اومدن و باهاش احوالپرسی می کردند و می بوسیدنش.
چقدر ذوق میکردم که همه بچه ام را انقدر دوست دارن. غلامعلی خیلی مهربون بود.
یه هفته ای می شد که اومده بود مرخصی.
_مامان ما فردا باید حرکت کنیم به سمت کردستان.
_خدا پشت و پناهت باشه وسایلت را جمع کردم آماده است.
_فاطمه و حمیدرضا بیایید تا سفارشهایی بهتون بکنم. حمیدرضا تو چرا امروز پکری چیزی شده؟!
_مادر زن داداش در آن یادش افتاده که فردا ورزش دارند و کفش پاره شده. این وقت شب من کجا برم براش کفش بخرم. میگم فردا با همین رو است که اومدی میریم برات می خریم.
_حمیدرضا تو به خاطر همین ناراحتی؟ این هم غصه دارهبلند شو بریم همین الان یکی برات بخرم بلند شو!
_ما در این وقت شب ؟میگم که فردا خودم میرم براش میخرم.
هنوز حرف های غلام تمام نشده بود که حمیدرضا آماده ایستاده بود. یک ساعتی رفتند و برگشتند.
_مبارک باشه مادر حالا دلت راضی شد؟
_بله مامان .ببین چقدر قشنگه! گفتم که خرید کرد زیاد طول نمیکشه. رفتیم چهارراه مشیر و برگشتیم. داداش دستت درد نکنه تو خیلی خوبی!
یک ماه از رفتن غلام به کردستان میگذشت و نزدیکای عید بود و من مشغول خانه تکانی بودم که همسایه آمد و گفت:
_غلام زنگ زده زود بیا.
با عجله رفتم خوش و بشی کردم و گفتم :مامان جان برای عید نمی آیی؟!
_میخوان منتقلمون کنند جنوب .شما باید برید کازرون من هم میام.
_با بچه ها چند روز قبل از عید میریم کازرون .تو چیزی نمی خوای برات ببرم؟!
_فقط چند دست لباس ببر تا منم از اون طرف بیام.
_حتماً مرخصی بگیر بیا .دلم میخواد عید پیشمون باشی.
_مامان جان التماس دعا برای بچه ها خیلی دعا کن.
خداحافظی کردم و خوشحال بودم از اینکه بچه هام شب عید میاد خونه. عصر رفتم مغازه در اصلاح نژاد ۲ بلوز برای خودم و فاطمه خریدم برای حمید و مجتبی هم خرید کردم.
دو روز به عید مانده بود که دوستان غلام آمدم خونمون پیش بابای غلام و گفتند: میدونستیم می خواید برید کازرون گفتیم قبل از عید بهتون سر بزنیم.
_شما ها مگه جبهه نبودید؟!
_چرا خاله جان من بودم تازه اومدم.
_پس چرا غلام نیامد؟!
_غلام علی هم میاد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
... تا دقایقی دیگر .....
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید
⬇️⬇️⬇️
پخش مستقیم با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷گفت: شما اطلاع دارید فلان کارگر تصادف کرده و در خانه بستری است!
گفتم: آره، مدتی پیش تصادف کرد و پایش شکسته، چون حادثه خارج از شرکت بود و مربوط به کارهای شرکت هم نبود، به شما خبر ندادم!
گفت: بعدازظهر ساعت چهار بیا باهم به ملاقاتش بریم!
گفتم: آقای ظِلانوار، خانه این پیرمرد در یکی از روستاهای اطراف هست، راه مناسبی ندارد، با ماشین هم که بریم ساعتی طول میکشد و معطل میشویم!
خیلی جدی گفت: آقای هاشمی من ساعت چهار منتظرم!
ساعت 4 منتظرم بود. بهاتفاق هم به سمت آن روستا حرکت کردیم و به منزل آن کارگر رفتیم. پیرمرد باورش نمیشد مهندس ظِلانوار مدیر شرکت به خانه حقیر و روستایی او آمده باشد، زبانش بند آمده بود. کارگر پیر تا آخر دیدار میخندید. وقت خداحافظی لنگ لنگان با پایشکسته دنبال آقا کمـال راه میآمد. هرچه آقا کمـال میگفت: نیازی نیست دنبال ما بیایی، میگفت: نه، احترام شما بر من واجب است!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
☑️ روایت جانسوز از آخرین وداع حاجقاسم با مادر
برادر شهید سلیمانی:
🔹مادرمان سخت مریض بود و حاجقاسم برای یک ماموریت حساس باید به سوریه میرفت و تاکید بر این بود که شهید سلیمانی در این ماموریت حضور داشته باشد.
🔹لحظه خداحافظی حاجقاسم با مادر صحنه عجیبی بود؛ حاجقاسم در مقابل مادر زانو زد، سر را روی زانوی مادر گذاشت و گفت «مادر حلالم کن».
🔹شهید سلیمانی مجدداً پیش مادر برگشت و در کنار مادر خوابید و او را بغل کرد، سر مادر را بر روی دستش گذاشت و او را نوازش کرد. حاج قاسم سه مرتبه به سمت حیاط رفت و برگشت پیش مادر، همه دم در منتظر حاج قاسم بودند.
🔹وقتی مادر به رحمت خدا رفت مانده بودم چگونه خبر فوت مادر را به حاجقاسم بدهم، زنگ زدم و گفتم که حال مادر خوب نیست.
🔹حاجقاسم بعد از اینکه آقای قالیباف خبر فوت مادر را به ایشان دادند به من زنگ زد و گفت برای کسی مزاحمت ایجاد نکنید و وقتی من برگشتم جنازه مادر را به خانه بیاورید.
🔹حاج قاسم در خانه وداع عجیبی با جنازه مادر داشت، او را میبوسید و اشک میریخت؛ شهید سلیمانی عاطفه زیادی نسبت به خانواده بهویژه نسبت به مادر و پدرم داشت.
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#یا_بابالحوائج_عباس_ع❤️
شب جمعہ سٺ و دلـم شوق زیارٺ دارد
اینچنین است ڪه احساس سعادٺ دارد
حرم حضرٺ عباس عجب عقده گشاسٺ
*ڪه دعا در حرمش میل اجابٺ دارد*
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
یاباب الحوائج یا ابوالفضل ع
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#آقا_جان
✨ڪی شـود
در ندبہ های جمعہ
پیدایت ڪنم
گوشہای تنها نشینم
تا تماشایت ڪنم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚🌸
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#ﻭﺻﻴــﺖ_ﻧﺎﻣﻪﻋﺠــﻴﺐ_ﻳﻚ_ﺷﻬـﻴﺪﺷﻴـﺮاﺯے
😳😳😭
ای دوســتان و همـرزمان عـزیز من! اگر زمانے فرا رسیـد که جنـگ به پایان رسید و من به فیض #شهــادت نایل نشــدم از شـما عزیـزان عاجـزانه این تقاضـا را دارم بدنـم را از پوشاندنے ها عریان و برهـنه کنیـد و پاهایـم را به #پاهاے_اسبـی_وحشے ببندید و در #صحرایےسـوزان بر روی خـار و خاشـاک رهـا ڪنـید و اگر ڪسی پرسیـد چـرا این ڪار را مےکـنید بگویید :
این جوانے است کم سن و سال و گنه کار که توفیق و سـعادت #شهادت را نداشته است و خداوند او را از درگاه الهے خود رهانیـده است.
حال اگر شهادت #نصیبـمان شد، آن را دو دستے می گـیرم و خدا کند که زانوهایم سست نشود و شهادت چیزی نیـست که #نصیـب هر کس بشود
🌺🌺🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺴــﺎﻡ_اﺳﻤﺎعیلےﻓﺮ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡﺷﻬﺎﺩﺕ 🌹
☘🌺☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
چهره اش مثل همیشه نبود .احساس کردم گرفته است.یک روز قبل از سال تحویل ،راهی کازرون شدیم. غم دنیا روی دلم بود نمی دانستم چم شده.
غلامعلی قبل از رفتنش پارچه خرید داد دو تا لباس براش دوختم .گفت: این هم به خاطر تو مامان که هی میگی لباس نو بپوش آبرومون میره حالا خوشحال شدی؟
روز اول عید نوروز که بود رفتیم خونه مادر بزرگم .همه خاله ها و دایی ها آنجا جمع شده بودند احساس میکردم خیلی شاد نیستند. با خودم گفتم نه تو حس می کنی اینطوری نیست.
خودم چون بچه من بود ناراحت بودم که شما مسافرت می رفتیم اصلا به دلم نبود.
زن عمو گفت: مامان غلامعلی چرا لباس سرمهای پوشیدی؟ خوب نیست بچه ات سفر راه دوره..ان شالله که سالم باشه .باید لباس رنگ شادتر بپوشی.
کسی که کنارش نشسته بود گفت: خدا بد نده مگه به لباسه؟
_هیس ساکت شو!
سرم رو گرفتم بالا که دیدم خواهرم نگاهی بهش کرد و لبش را گزید که یعنی بس کن .
احساس غربت می کردم. با اینکه کازرون بودم و همه اقوام و فامیل دورم بودند.شده بودم مثل وقتی که غلام تازه بود رفته بود جبهه و از خانه دور شده بود.
دو روز بعد از عید بود . سال ۱۳۶۴ . بچه ها گفتند بریم باغ.ظهر که ناهار خوردیم منتظر بودیم خواهرم که ماشین داشت بیاد و همه باهاش بریم.حمیدرضا دائم می رفت توی کوچه و میومد که خاله همدم چرا نیومد.دوتا از شوهر خواهران ماشین داشتن همه خانواده با این دو تا ماشین می رفتیم باغ. بچه ها خیلی دوست داشتند برن بیرون.من که از من حالم خوب نبود یکدفعه دیدم یکی اومد بچه ها دویدن طرفش.از پنجره داشتم نگاه میکردم که دیدم شوهر خواهرم داره یه چیزی به اینا میگه.
سریع از اتاق بیرون آمدم و گفتم :چی شده؟
_هیچی نترس مادر جناب آقای محکمی میگه غلام زخمی شده بردنش بیمارستان.
_خدا مرگم بده! الان کجاست ؟کدوم بیمارستانه؟
_آروم باش طوری که نشده !مثل دفعه قبلی زخمی شده خوب میشه.
سراسم چادرم را پوشیدم.
_ آقا کرامت خدا خیرت بده زود من را ببر شیراز.
من و بچهها و مادرم و خواهرم سوار جیب شدیم و حرکت کردیم.قلبم داشت از جا کنده میشد تمام مسیر را گریه کردم و دستم تو دست مادرم بود.
دو ساعتی که توی مسیر بودیم انگار هر ثانیه همه غمهای دنیا توی دلم می ریخت. اصلا آروم نمی شدم مثل مرغ سرکنده بودم.نمیدونستم کجا داره میره یک بار دیدم مامانم دستم را گرفت. گفت پیاده شو .نگاه کردم دیدم در خونه خودمون هستیم.سراسیمه پیاده شدم و رفتم توی حیاط انگار یادم رفته بود باید میرفتم بیمارستان. احساس می کردم تمام در و دیوار خونه دارند زار میزند .خدایا چه خبره؟ اینجا چرا اینقدر شلوغه!! دیگه مامانم هم باهام همکاری کرد و بلند بلند گریه می کردیم.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
887.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥۳۰ سال هست که نخوابیدم....
وچقدر دلتنگ حاج قاسم هستیم 😭
#حاج_قاسم
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb