eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
: ۲۲ بهمن، در حکم است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 فرا رسیدن سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ايران مبارک باد. 🎊🎈🎊🎈🎊🎈 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰کلاس پنجم دبستان و شیفت عصر بودم. به دلیل نزدیکی اذان ظهر و شروع مدرسه آن روز نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام فکر و خیالم پیش نماز بود، برای همین قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به تکیه شاهزاده منصور در خیابان تیموری و با خیال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم و بعد با آسودگی خاطر به سمت مدرسه امیرکبیر، که در انتهای کوچه بود رفتم. وقتی رسیدم زنگ خورده بود. 🔶ناظم با چوب دستی که تازه از درخت بریده بود و هنوز بوی چوب تازه می داد کنار در ایستاده بود و بچه هایی را که دیر رسیده بودند تنبیه می کرد. با ترس و اضطراب از چهارچوب در قدیمی مدرسه پا داخل حیاط گذاشتم. صدای بچه های دیر آمده و چوب ناظم بر دست هایشان نشسته بود مدرسه را پر کرد بود.تا چشم ناظم به من افتاد گفت: « خسروانی چرا دیر کردی؟» جوابی نداشتم،  ناظم هم  تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما هر ضربه ای بر بدنم جای درد، لذتی زیبا در وجودم می پیچید، ارزش آن چوب خوردن را داشت. *راوی: شهید ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ * رضا پورخسروانی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. «حدود ساعت ۱۱ شب بود که با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. همه بچه‌ها سراسیمه رفتند محوطه پادگان. صدای تفنگ های مشقی که خیلی وحشتناک بود به گوش می‌رسید. _بچه ها عجله کنید مواظب باشید. همه بچه‌ها اسلحه به دست به نحوی از خودشان دفاع می کردند. گاز اشک آور زده بودند و توان بچه ها کم شده بود.هرکسی به طریقی سعی می کرد خودش را از معرکه نجات بدهد. _کمک کمک چشمام.. _بدو ..عجله کن _نمیتونم چشمام نمیبینه.. این صدای غلامعلی بود که به گوشم می‌خورد سریع رفتم سراغش _غلامعلی چی شده بلند شو حرکت کن چرا افتادی رو زمین؟ _نمیتونم حرکت کنم. چشمان داره میسوزه جایی را نمی بینم. _بلند شو بلند شو دستت را بده به من. زیر بغلش را گرفتم و با هم خودمون رو نجات دادیم. غلامعلی هیکل درشتی و قوی داشت و زیاد نمی تونست بدود. به خاطر همین تومعرکه مانور گیر افتاده بود.توی دوره آموزشی بدون اطلاع قبلی مان را شبانه که بهش تکیه شبانه هم می‌گفتند برگزار می‌کردند تا ما را غافلگیر کنند و آمادگی نیروهای آموزشی سنجیده بشه. غلامعلی گفت: تو خیلی به من کمک کرد اگه تو نبودی من نمیتونستم از معرکه مانور نجات پیدا کنم. _پسر این چه حرفیه من که کاری نکردم. از اون روز دوستی من و غلامعلی بیشتر شد دیگه بدون هم غذا هم نمی خوردیم.البته غلامعلی جاذبه معنوی خاصی داشت و همه بچه‌های پادگان دوستش داشتند و خیلی هواش را داشتند. _بچه ها غلامعلی حالش خوب نیست نمیدونم چی شده؟! سریع رفتم پیشش. _غلامعلی چه شده مریض شدی؟؟ _چیز خاصی نیست نگران نباش. _بچه‌ها باید ببریمش دکتر. بیشتر بچه ها اومدن  پیش غلامعلی و گفتن باید ببریمت  دکتر ولی غلامعلی می گفت لازم نیست خوب میشم. همه بچه ها حضور غلامعلی را بلند کردند تا ببریمش بهداری. تقریباً ۱۰۰ نفری می‌شدند که داشتن همراه ما می‌آمدند تا غلامعلی را ببریم دکتر. _بچه ها من را لوس نکنید توروخدا برگردید من حالم خوب میشه. ادامه دارد.. https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫شب جمعه.. 21 بهمن ماه 61 است حالا هیچ چیز مهم تر از زیارت سید الشهدا برای رزمندگان در کانال کمیل نیست.. مقتل خوانی اینجا حال و هوای دیگری دارد اما اینجا خود مقتلی است که نیاز به نوحه ندارد.. ✨ابراهیم با رمقی که داشت فرازهایی از دعای کمیل را می خواند و بچه ها زجه می زدند و برخی از هوش می رفتند.. صدای ابراهیم فقط به شماری از افراد می رسید.. 🍁نیمه های شب بود که آتش باران های دشمن شروع شد اما ابراهیم با یک دیدبانی کوتاه متوجه شد که اطراف کانال سوم درگیری است.. در این وضعیت بچه های گردان حنظله وارد عمل شده بودند و این درگیری هم موفق نبود .. بسیاری از بچه های حنظله هم در این شرایط به شهادت رسیدند و به اسارت رفتند.. روزگار آخرین گل های سرزمین را یکی یکی پر پر می کرد و شب می رفت تا روز 22 بهمن را به ارمغان آورد.. 💐روزی که ابراهیم ردای شهادت می پوشد و تشنگی ها و خستگی هایش را با جام شیرین شهادت رفع می کند.. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷چند روزی بود که آشپزخانه تعطیل و نان و غذای گرم به ما نرسیده و چیزی نداشتیم تا برای بچه های خط ببریم. حاج اسکندر دیگر تاب و توان ایستادن نداشت. مثل مرغ سرکنده بالا و پائین می رفت. دلش تاب نیاورد، گفت: علی پاشو بریم یه کاری کنیم. رفتیم جایی که گونی های نان خشک را می گذاشتند. حاج اسکندر رفت سراغ نان خشک ها. شروع کرد به جمع کردن نان هایی که سالم بود و هنوز کپک نزده بود. با حوصله نصف گونی نان خشک سالم از میان آنها جمع کرد. رفتیم آشپزخانه که تعطیل بود، همه جا را زیر و رو کرد. تعدادی سیب زمینی آپز توی یکی از دیگ ها باقی مانده بود. سیب زمینی ها چند روزی مانده و سفیدک زده بود. حاج اسکندر آن ها را جمع کرد. با حوصله سیب زمینی ها را پوست گرفت، خرابی هایشان را هم گرفت. گفت بریم خط! در راه دو جعبه میوه صلواتی هم جور کرد. به خط که رسیدیم، خود حاج اسکندر با مهربانی سیب زمینی ها را فلفل و نمک می زد و با نان نم زده و یک میوه می داد به دست رزمنده ها. بچه ها چنان با لذت می خوردند که گویی بر سفره ای شاهانه نشسته اند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️💫 🌿آمدی و غصه ها از خانۂ دل جمع شد 💕وقتِ آسانی رسید و هرچه مشکل جمع شد 🌿از کنارت هر که رد شد حاجتش شد مستجاب 💕صد بلا از پیش رو و از مقابل جمع شد (ع)✨💕 (ع)💕 ✨💕 🎊🎊🎊🎊🎊
✳ امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف... 🔻 شهید حسین پورجعفری، رئیس‌دفتر و همراه همیشگی سردار شهید می‌گفت: روزی در منطقه‌ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزند. خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بالای دیوار بگذارم تا برای دوربین استتار باشد. همین که بلوک را بالا گذاشتم، تک‌تیرانداز بلوک را طوری زد که تکه‌تکه شد و روی سروصورت ما ریخت. حاجی کمی فاصله گرفت. دوباره خواست با دوربین اطراف را دید بزند که این‌بار گلوله‌ای کنار گوشش روی دیوار نشست. خلاصه شناسایی به‌خیر گذشت. بعد از شناسایی برای تجدید وضو داخل خانه‌ای شدیم. احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همان خانه منفجر شد و حدود ۱۷ نفر به شهادت رسیدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: «حسین! امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف ...». 📚 برگرفته از کتاب «اخلاق و معنویت در مکتب شهید سلیمانی» http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شهیدی که به دزدها هم کمک می‌کرد! ابراهیم هادی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊️ڪبوترانہ‌مـےگردم گِردتصاویرت .. ردۍازگذشتہ‌ها مانـده‌روۍقلبـم ڪہ‌دلتنگم‌میڪند بسیـار ..!💔 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
شب عملیات والفجر ۸ بود. در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. سردار قنبر زاده,فرمانده گردان, بی سیم زد که سردار(شهید )مسلم شیرافکن) پیام داده, برادرش, محسن را شب اول نبرید. سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید! چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من امد. گفت اقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام؟ گفتم دستور فرماندهیه, قایق ها جا نداره... بغضش ترکید, اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام! ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین. رضا رفت زیر بغلش را گرفت. گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری؟ می گفتم نه ! شاید صد بار این خواهش تکرار شد. کلافه شدم, سرشان داد زدم و رفتم سمت گروهان... یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت:دیشب خواب حضرت زهرا(س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم! تعجب مرا که دید ادامه داد:به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم! خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم: برو آماده شو بیا! رضا گفت: بچه بدو که آخر گرفتی! من مبهوت نگاه این دو نوجوان کم سن وسال می کردم و بی اختیار اشک می ریختم. همان شب عملیات والفجر هشت هردو پر کشیدند. بعد از عملیات فهمیدم که رمز عملیات هم " " بود. 🌹🍃🌹🍃 , فارس شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱ 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. زیبایی ظاهری و باطنی غلامعلی هر کسی را جذب خودش می کرد.کم کم دوره آموزشی ما داشت تمام می شد که اعلام کردند قرار به پیشنهاد گروه عقیدتی،چند تا از بچه های نخبه آموزشی را برای اجرای یک تئاتر انتخاب کنند. _اسم افرادی که برای تئاتر انتخاب شدند را اعلام می‌کنم. با خواندن اسم ها بچه ها ذوق می گردند و به اونی که انتخاب شده بود آفرین می گفتند. _غلام علی رهسپار غلامعلی دهقان چقدر خوشحال شدم که من هم برای اجرای تئاتر انتخاب شدم و باز هم در کنار غلامعلی هستم. چند روز بعد برای توجیه اجرای تئاتر و تعیین نقش پیش کارگردان رفتیم و از آن روز تمرین ما شروع شد. قرار بود تا از در پادگان و مسجد و چند جای دیگر اجرا بشه. تئاتر ما مربوط به دیکتاتوری صدام و حامی آمریکا بود و نقش غلام علی هم یکی از سر سپردگان صدام. این روزها برای اجرای تئاتر تمرین می‌کردیم و غلامعلی در حین تمرین از شدت خنده سرخ می شد خنده های غلامعلی به حدی بود که فریاد کارگردان بلند می شد و دستش رو گذاشت روی پیشانیش و میگفت: _وای رهسپار به درد شخصیت داستان نمیخوره.. _غلامعلی کم رعایت کن تا اخراج نشی. همینطور که میخندید میگفت: چیکار کنم دست خودم نیست. _غلام ده ما بدون تو دلخوشی به اجرای تئاتر نداریم پس حواست را جمع کن. غلام به خاطر هیکلی داشت برای اجرای نقش سرسپرده صدام انتخاب شده بود. بالاخره روز اجرای تئاتر فرا رسید و ما نگران بودیم که غلامعلی مثل زمان تمرین بخنده و تئاتر به هم بریزه. تئاتر جا شد و حرکات و کلام غلامعلی آنقدر نفوذ پذیر بود که انگار داستان حول محور عمومی چرخد و توجه همه تماشاگران را به جای خودش جلب کرده بود... *شادی روح مطهر شهید غلامعلی رهسپار صلوات* http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
15.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻محل عروج شهید ابراهیم هادی و۳۰۰ نفر از یاران عاشورای اش در عملیات والفجرمقدماتی فکه. 🎙روایتگری: حاج حسین یکتا 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75