eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
-🌱🌸- 🍃نمیدانم شهادت شرط زیبا دیدن است یا دل به دریا‌ زدن؛ ولی هرچه هست، جز دریادلان دل به دریا نمیزنند ...🍃! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷وقتی برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا می رفت، اولین چیزی که در ساکش گذاشت رساله امام خمینی(ره) بود، آنجا هم به عنوان خلبان نمونه چندین بار تقدیر شد، به نحوی که به او گفته بودند ایران باید به خلبانانی مثل تو افتخار کند. استاد خلبان آمریکایی اش هم گفته بود: اگر روزی من در جنگ با اسدزاده روبرو شوم حتماً از مقابل او فرار می کنم. 🌷 در عملیات والفجر 8 پس از بازگشت از ماموریت ، هواپیمایش مورد اصابت پدافند هوایی دشمن قرار گرفت. به هواپیما صدمه شدیدی وارد شده بود... افسر رادار می گفت آخرین صحبت های ابوالفضل ، ندای یا صاحب الزمان بود. وقتی پیکر ابوالفضل را پیدا کردند می بینند، مثل مولایش ابوالفضل، سر و دستش از بدن جدا افتاده... اﺑﻮاﻟﻔﻀﻞ اﺳﺪﺯاﺩﻩ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷در منطقه کوشک بودیم. من پیک حاج نبی فرمانده لشکر بودم. جلسه فرماندهان بود، من از محل جلسه خارج شدم و بیرون آمدم. کنار سنگر، چشمم افتاد به حاج اسکندر که می آمد. چشمم رفت روی کفش هایش، خیلی توی چشم می زد. در آن هوای گرم و خشک، جفت کفش هایش که مشکی بود را گل مالی کرده بود. خنده ام گرفت. - حاجی چرا کفش هاتو این کار کردی؟ - بزرگوار، کفش هام پاره شده بود، دیگه قابل استفاده نبود، مجبور شدم کفش نو بگیرم. ترسیدم بسیجی ها کفش نو را پام ببینن، بگن اینها هر چی نو هست را برای خودشان بر می دارن به ما می گن نداریم و نمی دن. کفشم را گل مالی کردم که نویی اش توی چشم نزنه! بغض توی گلویم پیچید. با سکوت آن قامت رعنا،‌که پدر همه رزمندگان لشکر فجر بود را همراهی کردم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 💠 آقا احمد بسیار در جبهات سوریه فعال بود ،یک روز خسته و کوفته بودیم و همه رزمندگان در حال استراحت بودند که درحال خستگی شدید همه مان ماشین تسلیحات امد که درهمین زمان ، شهیداحمد بلند شد و دونه دونه مهمات رو پیاده کرد. 🔆احمد می‌گفت آدم با کلام، حسینی نمی‌شود ، باید راه را شناخت و در مسیر آن حرکت کرد،راه حسین(ع) شجاعت و حضور است،آدم با سکوت و یک جا ایستادن حسینی نمی‌شود،برای حسینی شدن باید بلند شد، باید ایستاد و حرکت کرد. 🌷شهیداحمدحاجیوندالیاسی🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سلیمانی: عقل و قدرت و شجاعت شهید عماد مغنیه در کنترل ایمانش بود 🔺انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید عماد مغنیه 🌱🌷🌱🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* عزاداری روز وفات حضرت زینب (س)🏴 و *گرامیداشت مدافع حرم* 🚩 🔹با حضور خانواده معظم شهدای فاطمیون 🎙با سخنرانی *حجت الاسلام قدوسی* و برادر *حاج اکبر افخمی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۸بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
💔🥀 🍃جاده زندگے ام... بدجور بہ پیچ و خم افتاده! دلم محتاج نیــم‌نگاهے از شماست؛ ...🥀🕊️ اجابت ڪن دل خستہ ام را...💔 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
گرما بیداد می کرد. موتور سوار چفیه دورسر پیچیده و دنبال ما می آمد. یه کمپوت خنک به سمتش انداختم و گفتم: «برادر بخور خنک شی!» به مقر که رسیدیم، دیدم موتور سوار آمد به سمتم، کمپوت را دستم داد و گفت: «حمیدو این حق کی بود که به من دادی!» چفیه را که باز کرد، دیدم باقر، فرمانده گردان است. خندید و گفت: «وقتی به همه بچه ها رسید حق منو هم بدید!» باقر سلیمانی سمت: فرمانده گردان حضرت زينب(س) شهادت: 22/11/1364 - منطقه فاو، عملیات والفجر 8 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: زندگی نامه شهید *هادی مهدوی* از شهدای انقلاب 💫 *قسمت اول* *محل تولد* روستای کوشکهزار بیضاء. شهید هادی بعداز گذراندن دوره ابتدایی دبستان برای.ادامه تحصیل بدلیل نبودن مدرسه راهنمایی مجبور شد از روستا به شیراز نقل مکان کند درشیراز علاوه بر تحصیل باچند تن از پسر عموها که تقریبا هم سن وهمکلاس بود برای رفع مخارج مجبور به کار وشاگردی استاد جوشکاری وبنایی روهم انجام میدادند تا فرا رسیدن دوران خدمت سربازی که از قضامحل خدمت هادی در کاخ سعدآباد میفتد واز نزدیک شاهد بی بند وباری وبی عدالتی خاندان پهلوی می شود. او که فقرومحرومیت مردم روستای رودیده بود کینه ونفرت از  خاندان شاه واطرافیانش رو به دل داشت وهمزمان با شعله ورشدن انقلاب ،هادی که در شیراز هم کار میکردوهم ادامه تحصیل میداد با پسرعموها دایی واقوام ودوستانی که منزلشان پشت مسجد فاموری شاهزاده قاسم بود فعالیت خود را در مسجد شروع کرد وخیلی زود زبان زد همه گردید،چون واقعا زرنگ ونترس بود. شهید *حاج محمد حسن بیضاوی* که درسال 65در عملیات کربلای 5به درجه شهادت نایل آمد ،نقل میکرد   👈من در پادگان گنبد کابوس سرباز بودم و برای هادی تعریف کردم که یک روحانی به نام  آقای *خلخالی* در پادگان ما زندانی است و من ارشد گروه نگهبانی ایشان هستم. قرار هست تا چند روز دیگر ایشان را به سمت جزیره جاسک ببرماول هادی خیلی نصیحت کرد که احترام خاصی به این روحانی بگذارم و از مظلومیت روحانی ها و شکنجه ها و ظلم ها برایم صحبت کرد و بعد گفت چون تو دوست صمیمی من هستی از تو میخواهم کمک کنی تا من با دوستانم  در روز انتقال این روحانی بیاییم ، با هماهنگی و برنامه در بین راه ایشان را از شما بگیریم و صحنه ای درست کنیم تا  کسی متوجه همکاری شما نشود . گفتم: خوب بعد مرا اعدام می کنند؟ گفت :خوب شما باید به کارت اعتقاد داشته باشی و نترسی. دیگر اینکار خطر ناک است مگر شما انقلابی نیستید؟ من که هادی را دوست داشتم و خیلی با او صمیمی بودم دیگر نتوانستم قبول نکنم ولی سراپایم را ترس و وحشت گرفته بود حتی من را پیش چند نفر برد و قرار برنامه هم گذاشت. من به گنبد آمدم وهمینطور در فکر بودم گاهی هم پشیمان می شدم ولی هادی گفته بود به وسیله تلگراف روز حرکت را به من خبر بدهو هر چند روز یکبار تلگرافی از طرف هادی می آمد که کی به ملاقاتت بیایم و من جواب می دادم فعلا صبر کن . ماه رمضان بود و روحانی زندانی حق نداشت روزه بگیرد وسخت گیری بیشتر شده بود ، من سحری و افطاری را به نحوی به ایشان می رساندم تا اینکه مامور مافوق متوجه شد و من را هم باز داشت کرد و دیگر در تیم انتقال قرار نداد و بقول هادی همه نقشه هایمان روخراب شد. ادامه دارد.....✒ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 صوت پنج روز قبل از شهادت (که با دوستانش عهد شفاعت می بندد) 🔺این صوت پس از ۳۵ سال پیدا شد و به خواهر شهید اهدا گردید. ‌🕊 ꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷یک تویوتا قدیمی در اختیار حاج اسکندر بود که همیشه با همین تردد می کرد و به نیروها سرشی می کرد. این ماشین منحصر به فرد بود. محال بود شما چیزی بخواهید و حاج اسکندر از آن بیرون نکشد. به خصوص، بین صندلی و بدنه ماشین. هر چیزی تصور کنید از نخ و سوزن گرفته تا لباس کار و لباس زیر و بند پوتین و انواع لوازم جنگی و انواع خوراکی و ... هر کس، هرچیزی می خواست، حاج اسکندر دست می کرد پشت این صندلی در می آورد و می گفت: بفرما! یک روز چند نفر از بچه ها شرط بسته بودند که فلان جنس، که احتمال بودنش در جبهه صفر، حتی محال بود در ماشین حاجی هست یا نه. وقتی حاجی آمد، گفتند حاج اسکندر فلان جنس را داری؟ دست کرده بود پشت صندلی و به آنها داده بود. این موضوع خیلی برایم عجیب بود. بعدها، رفتم صندلی یک ماشین تویوتا را باز کردم ببینم، پشت آن چقدر جا هست. با تعجب دیدم شاید به اندازه یکی یا دو لباس جا داشت. با خودم فکر می کردم این دست پر برکت حاج اسکندر بود که می توانست هر چیزی را پشت این جا بدهد و هر چیزی را از آن پشت بیرون بکشد 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍃💚 قرآن جز از مدح علی آیه ندارد این صدف جز این دُر گرانمایه ندارد رفتم زیر سایه‌ی لطفش بنشینم دیدم علی نور بود سایه ندارد. (ع)🌺و 🌺 🎊🎊🎊🎊
🔴 روز مرد و یاد پدران آسمانی ...🎊 ....تعریف می کرد وقتی که حاج قاسم فرمانده لشکر۴۱ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد. میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود.ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند. حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند... 🇮🇷بزرگ مرد ایرانی...حاج قاسم روزت مبارک...❤️ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کسی‌است..ヅ📍 ڪه‌جزخداکسی‌را نمی‌بیند... وماکسانی‌هستیم‌که‌جزخود کسی‌رانمی‌بینیم...✋🏻 . 🌱 ﺻﻠﻮاﺕ شهدایی🌙 ☘🍃☘🍃 @shohadaye_shiraz
⛅صبح باور عشق ❤️استـــــــــ در لبخند آسماني ... دست ما را بگیر در این روزهای پر التهاب... روزت مبارک 🎊 ❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷روز شهادت امیرالمومنین(ع) به دنیا آمد. او را برای نام گذاری بردیم پیش ایت الله حق شناس.آقا اذان و اقامه در گوشش گفت و بعد قرآن باز کرد و گفت: نامش را بگذارید محمود! پسر آقا بعد ها می گفت:وقتی از منزل خارج شدید آقا گفت: «این پسر پدرش را عاقبت به خیر می کند و باعث خیر دنیا و آخرت ایشان می شود.» از آقا علت را پرسیدیم. فرمودند:« محمود به معنای پسندیده و اخلاق نیکوست و مورد پسند خداست مطمئناً این پسر روزی به شهادت می رسد.» ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺗﻮ ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8 ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ... روز میلاد امیرالمؤمنین(ع) با پیکری غرقه به خون به خاک سپرده شد! هدیه به شهید محمود وحید نیا 🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*زندگی نامه شهید هادی مهدوی از شهدای انقلاب* طولی نکشید که هادی به مسجد نو که یکی از کانون های فعالیت انقلابی بود پیوست واز طریق حاج آقای پیشوا امام جماعت وخطیب انقلابی به *آیت اله ربانی * وصل شد و در فعالیتهای بیشتر مشغول شد ولی از دید مامورین ساواک مخفی نبودو کم کم گزارشها و پیگیری مامورین به ژاندارمری بیضاء اعلام شد و ژاندرمری بر روی  خانواده حساس گردید و خانواده ی ما را زیر نظر داشت . با این کار هادی هوشیار و محتاط شده بود ، بطوری که از همه مخفی می شد و مدتها می گذشت تا به خانه سر بزند،شبانه به محل می آمد و صبح بعد از نماز خارج می شد. نصیحت های اقوام و ناراحتی پدر بر او تاثیر نداشت و با همه بحث سیاسی و انقلابی می کرد و به دنبال روشنگری بود و با افشای مواردی که در کاخ شاه از نزدیک مشاهد کرده بود همه قانع می کرد،همه برای هادی نگران بودند، بخصوص مادر که با هادی علاقه خاصی بهم داشتند در همین مدت مادر بشدت مریض و در بیمارستان بستری شد و احتیاج به پیوند کلیه پیدا کرده بود هادی اولین کسی بود که با مشورت با پزشک معالج نامزد اهداء کلیه گردید و به شدت پیگیر بود،آزمایش خون و مراحل اولیه رو انجام داده بود ولی لحضه ای از فعالیت و جلسات و راهپیمایی دست نکشید. شب تا صبح در مساجد و مراکز انقلاب و بعد ازظهر موقع ملاقات اول کسی بود که بالای سر مادر حاضر بود و دوستان و اقوام که برای ملاقات می آمدند کارهای انجام شده را با حلاوت تعریف میکرد. تا روزی که درسخنرانی مسجد نو و ریختن مامورین به داخل مسجد و درگیری،هادی با تعدادی به پشت بام مسجد رفته و با سنگ به مقابله می پردازند که مامورین با شلیک گلوله یکی از افراد را مورد اصابت قرار می دهندو به سمت پشت بام حمله می کنند.هادی بی پروا خود را از پشت بام به داخل کوچه روبروی مدرسه حکیم می اندازد که از ناحیه ساعد دست دچار شکستگی می شود که توسط طلاب مدرسه به داخل برد می شودو شبانه به نزد شکسته بند سنتی دروازه کازرون برده می شود.تا چند روز از هادی خبری نبود و همه نگران او بودند ولی او از شدت درد و اینکه با این وضعیت مادر را ملاقات نکند و از طرفی متوجه شده بود که ژاندارمری پدر را به پاسگاه برده وخواسته بودند که هادی را تحویل دهد، و پدر هم با راهنمایی عمو محمد به آنها اعلام می کند که هیچ اطلاعی از هادی ندارد و او در شیراز زندگی می کند و کاری به ما ندارد، به من هم ربطی ندارد چه کار می کند. به هر حال با قول اینکه اگر آمد او را تحویل دهد آزاد می شود و سریعاً توسط اقوام به هادی خبر داده می شود .مادر هم دردش را فراموش کرده بود و فقط سراغ هادی را می گرفت که همه به اتفاق قرار شده بود بگویند هادی برای کار به بندر عباس رفته است ، هادی دیگر در جمع اقوام دیده نمی شد، بعدها گفته بود شب ها می آمده و از دور مادر را نگاه می کرده و بعد آنجا را ترک می کرده است. ادامه دارد.....✒ https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بابای قهرمان من ♦️بخش‌های جذاب و دیدنی دیدار فرزندان شهدای مدافع حرم با رهبر معظم انقلاب 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷سومار بودیم. با حاج اسکندر تدارکات خط را می بردیم که خمپاره ای کنار ماشین نشست، ترکش های خمپاره، دو چرخ عقب و یک چرخ جلو را پنچر کرد. گفتم: حاجی چه کار کنیم، برگردیم؟ در حالی که به قسمت بار می رفت گفت: نه، چرا برگردیم. ما باید کارمان را تمام کنیم، بچه ها گرسنه و منتظر هستند. وسایل را دو قسمت کردیم. یک بخش را حاج اسکندر روی دوش گذاشت، بخشی را من. حاج اسکندر نفس عمیقی کشید و شروع کرد از سینه کش تپه بالا رفتن. من هم پشت سرش می رفتم. وسایل زیاد بود و سنگین. مسیر غیر از سربالایی، پر از سنگ هم بود. چند قدم که می رفتم، خسته می شدم، می نشستم. حاج اسکندر، نگاهی به من که نفس نفس می زدم می کرد و می گفت: خیلی خوب استراحت کنیم! هنوز دو دقیقه نگذشته، دلش طاقت نمی آورد، می گفت: بس است، بچه ها منتظر هستند! حدود هشت صد متر در مسیر صاف و حدود چهارصد متر هم در کوه پیاده روی کردیم تا به نیروها رسیدیم.دیگر توان راه رفتن نداشتیم. حاج اسکندر همان جا با صدای بلند بسیجی ها را صدا می زد. یچه ها یکی یکی آمدند و حاج اسکندر آذوقه آنها را تحویل می داد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃جریان رودخانه زمان تند است؛ تندتر از اروندی که با قوّتِ عشق از آن گذشتید ! کاش می‏شد از اروند زمان گذشت و به شما رسید ..... 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🥀🕊 ✍خاطرات شهید: 🌹این خواب خیلی مرا خوشحال ڪرد خواب دیدم که امـام سجـاد (؏) نوید و خبر شهـ🕊ـادت من را به مـادرم می‌گوید و من چهره‌ی آن حضرت را دیده و فرمود : « تو به مقام شهـادت می‌رسی » و من در تمام طول عمرم به این خــواب دل بسته‌ام و به امید شهـادت در این دنیا مانده‌ام و هم‌اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهـادت نصیبم می‌شود و منتظـر آن هم خواهـم ماند ... تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمـع آن‌هـا بپیوندم ... 🌷 هم اڪنون و همیشه دعای قنوت نمازم " اللهم الرزقنی توفیـق الشهادت فی سبیل‌الله " است که خداوند شهادت را نصیبم ڪند و از خدا هیچ مرگـی جز شهــادت نمی‌خواهم » 📚 منبع : دفتر خاطرات شهید 💐وصیت ڪرده بود تا زنده است کسی دفتر خاطراتش را نخواند !! راستی چه رمزی است بین بشارت شهادت توسط امام ‌سجاد (؏) و اعزام به سوریه از طریق تیپ امام سجاد (؏) ... محمد مسرور ‎‌‌‎‌‎ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*زندگی نامه شهید هادی مهدوی از شهدای انقلاب* هادی در روز حمله به ساواک حضور فعال داشت ، از آن به بعد بیشتر در معرض دید قرار می گرفت همان روز با برادر کوچکترمان هدایت الله وچند تن از پسر عموها حضور داشتند که موقع تسخیر ساواک به داخل محوطه رفته با تعدادی از افراد که اسناد و اتاق ها رو آتش می زدند بر خورد می کند و مانع می شود  که متاسفانه عده ای گوش نمی دهند و یکی از ماشین های کنار دستشان رو آتش می زنند، هدایت الله که فاصله کمی با ماشین داشته دچار سوختگی سر و گردن می شود. هادی مجبور میشود جهت مداوای برادر ،ساواک را ترک کند و بعد از آن ناراحت بود که نتوانسته بماند و از نابودی اموال که می گفت بیت المال مسلمین است جلو گیری کند. در روز پایین کشیدن مجسمه شاه در فلکه ستاد من هم در کنار هادی حضور داشتم که باز دوستانش آمدند و گفتند امروز قرار است این مجسمه لعنتی رو بندازیم و خیلی صحبتهای دیگر.  طولی نکشید جمعیت زیاد تر شد و عده ای هم سوار یک ماشین شعار می دادند جاوید شاه از هادی سوال کردم اینها که طرف دار شاه هستند گفت :حالا صبر کن، یک مرتبه دیدم همان افردا با کمک هم جا پا دادند و حلقه گُلی رو به گردن مجسمه انداختند و افراد ماشین سوار با همان شعار جاوید شاه قلاب سیم بکسلی را به حلقه گُل وصل کردند و ماشین حرکت کرد و مجسمه سرنگون شد، درست مثل افتادن مجسمه صدام در عراق . در همین حال از داخل ستاد ارتش،تیراندازی شروع شد وافراد پا به فرار گذاشتند. روز 21 بهمن هادی به همراه مردم برای گرفتن کلانتری 3 در خیابان لطفعلی خان زند ، درب شیخ، می روند که استقامتی نمی کنند و به دست مردم تصرف شد و از آنجا به سمت کلانتری 4 در خیابان شهناز و تختی حرکت و فرمانده کلانتری بدون مقاومت چهار اسلحه ژ۳ موجود رو تحویل می دهد که یکی از اسلحه ها بدست هادی می افتد. بعد از پیروزی تصمیم گرفته می شود به سمت شهربانی حمله را شروع کنند، طولی نمی کشد که افراد جلوی شهربانی حاضر و شروع به شعاردادن می کنند مامورین تیراندازی می کنند، هادی به اتفاق سه نفر دیگر با کمک هم و با اسلحه غنیمتی به پشت بام بانک ملی مرکزی که روبه روی شهربانی بود (که هنوز ساختمان بانک فعال هست)  می روند و شروع به مقابله و تیراندازی به سمت شهربانی می کنند که ساعتها بطول می انجامد. چون شهربانی از دید بهتر و بالا تری برخوردار بوده و دارای چندین تیربار بوده است ، حجم آتش چندین برابر می شود و مهمات کم بچّه ها جوابگو نمی باشد و بالاخره هادی با اصابت سه گلوله مجروح می شود بطوری که تمام خونش به سمت ناودان پشت بام سرازیر می شود🥺، و در صبحگاه 22 بهمن به فیض شهادت می رسد و در روز 23 بهمن به همراه تعدادی از شهدا در شاهچراغ تشییع و نماز بر پیکر آنها توسط آیت الله دستغیب اقامه می شود. شهید هادی مهدوی برای همیشه به محل و زادگاهش که مدتها از آنجا دور بود و با ترس و دلهره به آنجا رفت و آمد داشت، آرام می گیرد، و طعم پیروزی انقلاب را با عزاداری و مجالس مردم روستا و منطقه بیضا بعنوان اولین شهید تا چهلمین روز شهادتش می چشد، و دقیقا در چهلمین روز بعد از شهادت او مادر چشم انتظارش در کنار او آرام می گیرد. پایان https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*