eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷یک تویوتا قدیمی در اختیار حاج اسکندر بود که همیشه با همین تردد می کرد و به نیروها سرشی می کرد. این ماشین منحصر به فرد بود. محال بود شما چیزی بخواهید و حاج اسکندر از آن بیرون نکشد. به خصوص، بین صندلی و بدنه ماشین. هر چیزی تصور کنید از نخ و سوزن گرفته تا لباس کار و لباس زیر و بند پوتین و انواع لوازم جنگی و انواع خوراکی و ... هر کس، هرچیزی می خواست، حاج اسکندر دست می کرد پشت این صندلی در می آورد و می گفت: بفرما! یک روز چند نفر از بچه ها شرط بسته بودند که فلان جنس، که احتمال بودنش در جبهه صفر، حتی محال بود در ماشین حاجی هست یا نه. وقتی حاجی آمد، گفتند حاج اسکندر فلان جنس را داری؟ دست کرده بود پشت صندلی و به آنها داده بود. این موضوع خیلی برایم عجیب بود. بعدها، رفتم صندلی یک ماشین تویوتا را باز کردم ببینم، پشت آن چقدر جا هست. با تعجب دیدم شاید به اندازه یکی یا دو لباس جا داشت. با خودم فکر می کردم این دست پر برکت حاج اسکندر بود که می توانست هر چیزی را پشت این جا بدهد و هر چیزی را از آن پشت بیرون بکشد 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍃💚 قرآن جز از مدح علی آیه ندارد این صدف جز این دُر گرانمایه ندارد رفتم زیر سایه‌ی لطفش بنشینم دیدم علی نور بود سایه ندارد. (ع)🌺و 🌺 🎊🎊🎊🎊
🔴 روز مرد و یاد پدران آسمانی ...🎊 ....تعریف می کرد وقتی که حاج قاسم فرمانده لشکر۴۱ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد. میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود.ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند. حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند... 🇮🇷بزرگ مرد ایرانی...حاج قاسم روزت مبارک...❤️ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
کسی‌است..ヅ📍 ڪه‌جزخداکسی‌را نمی‌بیند... وماکسانی‌هستیم‌که‌جزخود کسی‌رانمی‌بینیم...✋🏻 . 🌱 ﺻﻠﻮاﺕ شهدایی🌙 ☘🍃☘🍃 @shohadaye_shiraz
⛅صبح باور عشق ❤️استـــــــــ در لبخند آسماني ... دست ما را بگیر در این روزهای پر التهاب... روزت مبارک 🎊 ❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷روز شهادت امیرالمومنین(ع) به دنیا آمد. او را برای نام گذاری بردیم پیش ایت الله حق شناس.آقا اذان و اقامه در گوشش گفت و بعد قرآن باز کرد و گفت: نامش را بگذارید محمود! پسر آقا بعد ها می گفت:وقتی از منزل خارج شدید آقا گفت: «این پسر پدرش را عاقبت به خیر می کند و باعث خیر دنیا و آخرت ایشان می شود.» از آقا علت را پرسیدیم. فرمودند:« محمود به معنای پسندیده و اخلاق نیکوست و مورد پسند خداست مطمئناً این پسر روزی به شهادت می رسد.» ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺗﻮ ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8 ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ... روز میلاد امیرالمؤمنین(ع) با پیکری غرقه به خون به خاک سپرده شد! هدیه به شهید محمود وحید نیا 🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*زندگی نامه شهید هادی مهدوی از شهدای انقلاب* طولی نکشید که هادی به مسجد نو که یکی از کانون های فعالیت انقلابی بود پیوست واز طریق حاج آقای پیشوا امام جماعت وخطیب انقلابی به *آیت اله ربانی * وصل شد و در فعالیتهای بیشتر مشغول شد ولی از دید مامورین ساواک مخفی نبودو کم کم گزارشها و پیگیری مامورین به ژاندارمری بیضاء اعلام شد و ژاندرمری بر روی  خانواده حساس گردید و خانواده ی ما را زیر نظر داشت . با این کار هادی هوشیار و محتاط شده بود ، بطوری که از همه مخفی می شد و مدتها می گذشت تا به خانه سر بزند،شبانه به محل می آمد و صبح بعد از نماز خارج می شد. نصیحت های اقوام و ناراحتی پدر بر او تاثیر نداشت و با همه بحث سیاسی و انقلابی می کرد و به دنبال روشنگری بود و با افشای مواردی که در کاخ شاه از نزدیک مشاهد کرده بود همه قانع می کرد،همه برای هادی نگران بودند، بخصوص مادر که با هادی علاقه خاصی بهم داشتند در همین مدت مادر بشدت مریض و در بیمارستان بستری شد و احتیاج به پیوند کلیه پیدا کرده بود هادی اولین کسی بود که با مشورت با پزشک معالج نامزد اهداء کلیه گردید و به شدت پیگیر بود،آزمایش خون و مراحل اولیه رو انجام داده بود ولی لحضه ای از فعالیت و جلسات و راهپیمایی دست نکشید. شب تا صبح در مساجد و مراکز انقلاب و بعد ازظهر موقع ملاقات اول کسی بود که بالای سر مادر حاضر بود و دوستان و اقوام که برای ملاقات می آمدند کارهای انجام شده را با حلاوت تعریف میکرد. تا روزی که درسخنرانی مسجد نو و ریختن مامورین به داخل مسجد و درگیری،هادی با تعدادی به پشت بام مسجد رفته و با سنگ به مقابله می پردازند که مامورین با شلیک گلوله یکی از افراد را مورد اصابت قرار می دهندو به سمت پشت بام حمله می کنند.هادی بی پروا خود را از پشت بام به داخل کوچه روبروی مدرسه حکیم می اندازد که از ناحیه ساعد دست دچار شکستگی می شود که توسط طلاب مدرسه به داخل برد می شودو شبانه به نزد شکسته بند سنتی دروازه کازرون برده می شود.تا چند روز از هادی خبری نبود و همه نگران او بودند ولی او از شدت درد و اینکه با این وضعیت مادر را ملاقات نکند و از طرفی متوجه شده بود که ژاندارمری پدر را به پاسگاه برده وخواسته بودند که هادی را تحویل دهد، و پدر هم با راهنمایی عمو محمد به آنها اعلام می کند که هیچ اطلاعی از هادی ندارد و او در شیراز زندگی می کند و کاری به ما ندارد، به من هم ربطی ندارد چه کار می کند. به هر حال با قول اینکه اگر آمد او را تحویل دهد آزاد می شود و سریعاً توسط اقوام به هادی خبر داده می شود .مادر هم دردش را فراموش کرده بود و فقط سراغ هادی را می گرفت که همه به اتفاق قرار شده بود بگویند هادی برای کار به بندر عباس رفته است ، هادی دیگر در جمع اقوام دیده نمی شد، بعدها گفته بود شب ها می آمده و از دور مادر را نگاه می کرده و بعد آنجا را ترک می کرده است. ادامه دارد.....✒ https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 بابای قهرمان من ♦️بخش‌های جذاب و دیدنی دیدار فرزندان شهدای مدافع حرم با رهبر معظم انقلاب 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 🌷سومار بودیم. با حاج اسکندر تدارکات خط را می بردیم که خمپاره ای کنار ماشین نشست، ترکش های خمپاره، دو چرخ عقب و یک چرخ جلو را پنچر کرد. گفتم: حاجی چه کار کنیم، برگردیم؟ در حالی که به قسمت بار می رفت گفت: نه، چرا برگردیم. ما باید کارمان را تمام کنیم، بچه ها گرسنه و منتظر هستند. وسایل را دو قسمت کردیم. یک بخش را حاج اسکندر روی دوش گذاشت، بخشی را من. حاج اسکندر نفس عمیقی کشید و شروع کرد از سینه کش تپه بالا رفتن. من هم پشت سرش می رفتم. وسایل زیاد بود و سنگین. مسیر غیر از سربالایی، پر از سنگ هم بود. چند قدم که می رفتم، خسته می شدم، می نشستم. حاج اسکندر، نگاهی به من که نفس نفس می زدم می کرد و می گفت: خیلی خوب استراحت کنیم! هنوز دو دقیقه نگذشته، دلش طاقت نمی آورد، می گفت: بس است، بچه ها منتظر هستند! حدود هشت صد متر در مسیر صاف و حدود چهارصد متر هم در کوه پیاده روی کردیم تا به نیروها رسیدیم.دیگر توان راه رفتن نداشتیم. حاج اسکندر همان جا با صدای بلند بسیجی ها را صدا می زد. یچه ها یکی یکی آمدند و حاج اسکندر آذوقه آنها را تحویل می داد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃جریان رودخانه زمان تند است؛ تندتر از اروندی که با قوّتِ عشق از آن گذشتید ! کاش می‏شد از اروند زمان گذشت و به شما رسید ..... 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz