🌱گویند
شهادت🕊️مهر قبولی ست
که بر دلت میخورد ..
شهدا..
دلم لایق مهر شهادت نیست
اما شما نظر کنید ..
این کویر تشنه
دریا میشود ..
باعطرشهادت ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰مثل شهیدان
✅تازه ازدواج کرده بود و منتظر بود زندگی مشترک با همسرش را در زیر یک سقف شروع کند، یک تاریخی را برای مراسم عروسی در نظر میگیرند و به دنبال فراهم کردن مقدمات مراسم میروند؛
اما نزدیک عروسی متوجه میشود که شب عروسیاش مصادف با شب انتخابات است و برای اینکه بتواند در این ایام بهخوبی دین خودش را ادا کند و بدون دغدغه و مشغولیت ذهنی، فعالیت انتخاباتی داشته باشد مراسم عروسیاش را عقب میاندازد.
یعنی مسئله انتخابات تا این اندازه برای او حیاتی بوده است که یک امر مهم در زندگی شخصیاش را با آن تنظیم میکند
شهید حسن محمود نژاد🌷
شهدای قم
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
✅ به روایت اسماعیل توکلیان
به دیوار تکیه زد .نفس عمیقی از سینه بیرون داد و با آستین پیراهنش عرقش را خشک کرد . دستی به ریش خاک گرفته اش کشید و نگاهی به ساختمان نیمه تمام انداخت و با صدایی که مثل چهرهاش آرام بود گفت :
_اسماعیل این خونه هم اگه تموم بشه من توش نمیرم .
یک باره جا خوردم و به صورت غبار زده خیره شدم.
_چطور؟!
_همین که گفتم !
شوخی ام گل کرد.
_پس چرا می سازیش ؟!
با چشم های آینه گونه از به من نگاه کرد .
_من یک تکلیفی دارم که انجامش میدم . ولی دلم میگه که توی این خونه نمیام !
بغض راه گلویم را بست . لبم خشک شد و بدنم کرخت شد . دیگر دل و دماغ کار کردن نداشتم.
خاطره آن روز توی پادگان اهواز برایم تداعی شد . یک سکه بهشت عیدی دادند . سکه را گذاشت کف دستم
_برو بفروشش و برای بچهها غذا بخر .
برایش مال دنیا پس چیزی ارزش نداشت .
✔️ به روایت محمدحسین یوسف زادگان
عملیات خیبر تازه تمام شده بود . با جلال گوشه ای نشسته و سرگرم گپ زدن بودیم .
_جلال آقای.....کجاست؟
_رفته مرخصی میخواد خونه اش را تمام کنه .
_تو خونه ات رو به کجا رسوندی؟!
_فکر کنم زیر پوشش باشه!
_خوب چرا تمومش نکردی؟!
_تمام شدنش مستلزم اینه که برم توی شهرداری و یک دروغ بگم .تا کار تموم بشه ولی من اهلش نیستم و از خیرش گذشتم .
مات و مبهوت فقط به لب هاش خیره شدم .و به حرفاش فکر میکردم انگار داشت مسیر زندگیام را روشن می کرد.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
2.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹بینید....
+ بابا! فقط مواظب باشیا!
- که چی؟
+ که.....
#روز_دختر مبارک🌸
#شهید جاویدالاثر سید مصطفی صادقی
🌷🌹🌷🌹
یاد همه دخترای شهدایی که به خاطر امنیت ما یتیم شدند....😭
🌹🌹🌹
یادمان باشد این روزها نگاه شهدا به حضور و انتخاب آگاهانه ما در پای صندوق های رای هست ....
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود
#روایت_عشــق🌹
در کربلاے۴ ، ترکشـی به شانه اش نشـست.
او را به بیمارستانی در قم منتقل کردند، چند روز بعد هم به شیراز منتقل شد. زخمـش عمیق بود و باید استراحت می کرد.
اما تا شنیـد عملـیاتے جدیـد در پیش است آمـاده شـد ڪه به جبهــه برگردد.هیچ وقت بدون اجازه من و پدرش نمی رفت.
گفت: مادر، خواب #حضرت_معـصومه (س)را دیدم، به من مژده داد این بار به آرزویـت می رسی و پیش ما میآیـی!
وقتی التـماس های او را دیدم.
گفـتم :عزیـزم باشه، برو!
توی کوچه چرخید و باز نگاهم کرد، باز خواب حضرت معصومه (س)را یادآوری کرد و برای آخرین بار هم خداحافظی کرد!
کربلاے ۵، حسینے شد ...
#شهیـد فرهاد (مجتبی )اجرایی
#شهداےفارس
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷زمستان سردی بود. گردان حضرت ابوالفضل(ع) در خط پدافندی آبادان مستقر بود. با یکی از
دوستان در محل استراحت بودیم.
صبح که بیدار شدم، چشمم به گوشه اتاق افتاد. یک نفر یک پتو را پهن کرده و بقیه پتو را روی خودش کشیده و به خواب رفته بود. از سرمای زیاد، زیر همان پتو در خودش جمع شده بود. به دوستم گفتم: بگیری زیر همین پتو بپیچی کتکش بزنی!
پتو کنار رفت. آقا منصور بود، فرمانده گردان. گفت: می خواهی من را بزنی؟
خجالت کشیدم. به گوشه اتاق که چندین پتو روی هم گذاشته شده بود اشاره کردم و گفتم: آخه این همه پتو، چرا در این سرما اینجور خوابیدید!
خندید و گفت: برادر، من اگه جای گرم و نرم بخوابم، چه طور می تونم حال بسیجی که به دستور من الان توی این سرما، توی سنگر کمین جلو دشمن نشسته را بفهمم!
راوی: صدرالله کشاورز
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❣شهید ابراهیم هادی
🍃🌷🍃به فکر مثل شهدا مردن نباش ...
🍃🌷🍃به فکر ...
🍃🌷🍃مثل شهدا زندگی کردن باش ... ❤️
#شهیدابراهیم_هادی
#شهیدانه
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📎نگاهشان به انتخاب ماست
دستشان بسته شد ،
تا امروز دستمان در انتخاب باز باشد
دِین بزرگی به گردن داریم ،
شهدا را میگویم ...🥀🥀🕊️🥀🥀
🥀غواص شهید🕊️منصور مهدوی نیاکی
#صبحتون_شهدایی
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷@golzarshohadashiraz
🔰مثل شهیدان
✅شهید رجایی که یک رئیس جمهور مکتبی است. آن زمان شعارهای اسلامی و انقلابی، خدامحوری، خداباوری و خدابینی را مدنظر قرار داده بود.
ایشان با شعاری قریب به این مضمون که: *«من و کابینه آیندهام نیامدهایم که شاه گونه باشیم. شام خوردن، رفتار و گفتار ما باید خدا گونه باشد.»* وارد این عرصه شده بود.
ایشان همهچیز را خدا میدانست و سعی داشت همه افعالش را به خدا متصل کند. مردم باید با این نگاه به انتخاب دست بزنند.
#شهید_محمدعلی_رجایی🌷
#به_نیابت_از_شهدا_رای_میدهیم
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_ششم*
✅ به روایت کاظم حقیقت
صبح همراه جلال و رسول از اهواز برمیگشتیم پادگان امیدیه.
جلال سرش را تیغ زده بود. ساعتی بعد رسیدیم . تویوتا را کنار در پارک کردیم و آمدیم توی سالن .
در اتاق ادوات باز بود . ولی خبری از حاج میرزا نبود . جلال سرکی توی اتاق کشید و پاورچین پاورچین رفت داخل . جلوی در کشیک می دادم . نمیدانستم دنبال چه می گردد . سرش را می برد نزدیک صندوقها و آنها را بو می کرد . یک مرتبه نگاهش روی یکی از صندوقها ثابت ماند . خندید آن را بلند کرد و آورد اتاق خودمان .
کنجکاو شده بودم که توش چیه ؟! صندوق را که باز کردیم چشم من افتاد به حلب های خرمای رنگینک. ...
خیلی رنگینک دوست داشتم .جلال وقتی از جهرم می آمد اولین چیزی که می گذاشت جلوی بچه ها ، ظرف رنگین کیا صندوق میوه بود .
جلال سر می زد توی اتاقهای دیگر .
_بچه ها بیاین مادرم از جهرم برام رنگینک داده .. آتیش زده به مالش !!
خلاصه همه را جمع کرد توی اتاق و آنها را تشویق میکرد که بخورید . با جلال نوبتی کشیک می دادیم .
_آهای جلال بیا نوبت تو هست!
بیچاره حاج میرزا در به در دنبال صندوق میگشت . خودش حدس می زد که کار جلال باشد . یک مرتبه هم در اتاق ما را زد . بچه ها ساکت شده بودند . فکر کرد کسی توی اتاق نیست و رفت . در اتاق که بسته بودیم بچه ها آهسته از پنجره می آمدند بالا رنگینک می خوردند و صدای دهانشان به هوا می رفت .
از خوردن رنگینک سیر شدیم ، مانده بودیم با بقیه رنگینک ها چه کار کنیم . فکری به ذهنم رسید گفتم : صندوق را میبریم انبار تدارکات مبارز !
چهار چشمی حواسمان به حاج میرزا بود که هنوز توی سالن پرسه میزد . من و رسول از پنجره پریدیم پایین و آهسته رفتیم طرف ماشین .
استارت را که زدیم جلال با دو صندوق را آورد و گذاشت عقب ماشین . شیشه ها را بالا کشیده و توی حرکت بودیم یکباره حاج میرزا از آخر سالن ما را دید !
میدوید طرفمان و داد میزد : من میدونستم کار ، کار این کله کچله !
بچه ها دست گذاشته بودند روی دلشان حالا نخند کی بخند!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
مراقب #چشمهایش بود درمقابل نامحرم، اهل امربه معروف ونهى از منكر کردن و بسيار خوش قول و صادق بود، اهل نماز اول وقت،و فرار از #گناه کارش بود
#شهیدجاویدالاثرمیثم_نظری
#نماز_اول_وقت
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb