eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همگی وارد اتاق کوچک شدیم که مال آقای رفیعی بود. کمی استراحت کردیم بعدش هم با خانم رفیعی به اتاق دیگری رفتیم. _این اتاق مال یکی از پاسداران فسا به اسم آقای ستوده. در زدیم و خانمی در را باز کرد با تعارف گرمی ما را دعوت کرد چند سال دیگر هم بودند خانم آقای ستوده همه را معرفی کرد همسران آقایان مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان هر سه از جهرم می بخشد برام داشت کم کم دیدم همدل و همزبان هستیم از آن روز به بعد مرتبه همسرکشی می‌کردیم و مادر تا پیش هم از گذشته حرف میزدیم. آقا مرتضی هم که با دیگر بچه ها به ماموریت می‌رفت و هر چند روز یک سرکشی مختصری می‌کردند ‌.هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پیش هم در یک اتاق شب و روز می گذراندیم. این ماجرا حدود یک ماه طول کشید تا اینکه تیپ المهدی به ماموریت کردستان اعزام شد و به ما پیشنهاد شد به فسا برگردیم. با مخالفت جدی ما خانم‌ها این پیشنهاد را رد شد .اعلام کردیم که ما هم اینجا می مانیم .اما بعضی ها رفتند. یک اتاق هم گیر ما آمد .ولی خب یک روز بیشتر پیش ما نماند. تازه آن هم برای خداحافظی آمده بود. اتاق سه کنج آپارتمان بود که به در خروجی هتل مشرف بود. رفتم پشت پنجره تا رفتنش را ببینم .از هتل خارج شده به پارکینگ و ماشین و برداشت. در آن لحظات بغض گلویم را می خاراند .خواستم گریه کنم .او دیگر جلوی من نبود و من نمیدانستم چرا زل زدم به نخلی که در بلوار خیابان سر برافراشته بود. دیگر خانه برایم جهنم میشد .هوا گرم بود. چادرم را سر کردم و رفتم اتاق بچه ها. خبر دار شدیم که المهدی یک عملیات در غرب انجام داده به نام والفجر .خیلی دلم شور میزد. نمی توانستم از پای رادیو بلند شوم. یادم هست فقط دعا می خواندم .چادر نمازم را پوشیدم و با همان تسبیحی که خودش داده بود برایش دعا کردم. یکی در زد بلند شدم در را باز کردم. چادر سیاه سرش بود مرا در آغوش گرفت و بلند بلند گریه کرد. _چی شده حاج خانوم توروخدا یه حرفی بزن.. _بهمن زادگان... _بهمن زادگان چی؟! مارش رادیو بلند بود‌.کتری داشت می جوشید. ♥️♥️♥️ بچه ها از منطقه برگشتند.چند روز بعد به اتفاق برای دید و بازدید به فسا برگشتیم .هنوز درست حسابی در فسا جاگیر نشده بودیم که متوجه شدم مسئولین و مردم شهر مرتب به دیدن او می آیند. یادم است آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و حتی هدیه ای هم به او دادند. در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان و اطراف ... متعجب مانده بودم از این ماجرا هرچه سعی میکردم علت این کارها را بفهمم کمتر چیزی به من می گفتند. ‌اصلاً خیلی کم حرف شده بود و خیلی به فکر فرو می‌رفت. خلاصه برگشتیم اهواز .آنجا هم در مراسم نماز جمعه از او تجلیل شده بود و این چیزها حس کنجکاوی همراه برانگیخته بود. فهمیدم که گردان ایشان در یک عملیات حماسه تاریخی آفریدند که مورد توجه همه قرار گرفته است ،تا جایی که آقای رفسنجانی در همان سال در خطبه های نماز جمعه تهران از آن نام بردند. به هر حال آن روزها کارش رفتن و آمدن بود از این مراسم به آن مراسم.. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _راستی شما ناهار خوردین؟ همان جا ناهار خوردیم .نان و سیب زمینی و کنسرو لوبیا .هنوز سفره جمع نکرده بودیم که رزمنده ها وارد چادر شدند‌. سفره جمع شد . آنجا پر شده بود از رزمندگانی که چند تا چند تا دور هم پچ پچ می کردند، طوری که من نفهمم. به گمانم فرمان عملیات صادر شده بود .با اصرار زیاد غلامعلی و غلامحسین به شیراز برگشتم. یک هفته بعد مشغول آب دادن به گل های باغچه بودم که صدای زنگ در را شنیدم. در را باز کردم و غلامحسین را دیدم،دو ساک در دستش بود یکی مال خودش و دیگری مال غلامعلی. سراغ غلامعلی را گرفتم لبخند زد و گفت :جنگ هنوز تمام نشده و برای ادامه عملیات در جبهه ماند‌. لبخندش طعم تلخی داشت .دلم گرفت. از خانه بیرون رفتم. همسایه ها به شکل غریبی به من نگاه میکردند .اشک در چشمانم موج میزد . یاد خاطراتی افتادم که از غلامعلی داشتم و چیزهایی که از دیگران شنیده بودم. از کوچه منتهی به سردزک که میگذشتم بچه هایی را دیدم که بی توجه به گرمای هوا فوتبال بازی می‌کردند . یادم به زمانی افتاد که بچه های مسجد شاهزاده قاسم تیم فوتبال تشکیل داده بودند و این کارشان حسابی سر و صدا را انداخته بود.یادمه ماه رمضان بود و صدای ربنا در خانه پیچیده بود که در باز شد و غلامعلی سلام کرد و گفت: سلام بابا چطوری؟؟مادر کجاس؟ _سلام بابا ..رفته خونه خاله زهرا مجلس ختم قرآن. مشغول وضو گرفتن بود که رو به من کرد و گفت :چه خبرا؟! هنوز جواب نداده بودم که تلفن زنگ زد به غلامعلی گفتند فردا مسابقه فوتبال دارد .ساعت ۸ صبح استادیوم شهید دستغیب . گوشی را سر جایش گذاشت .پرسیدم ؛میخوای اول افطار کنی ؟ جواب داد: اول نماز میخونم . به نماز ایستاد سلام که داد دوباره تلفن زنگ زد. از پادگان بود. وضعیت فوق‌العاده اعلام شده بود و باید هرچه سریعتر برمیگشت. گفتم :افطار کن بعد برو. گفت: نمیتونم باید برم. لیوانی آب نوشید و رفت و بعد ها فهمیدم به خاطر فشار کاری نتوانسته بود هری بخورد اما با آن گرسنگی صبح روز بعد خودش را به استادیوم رسانده و مسابقه داده بود چرا چون به دوستانش قول داده بود. به سمت شاهچراغ راه افتادم. وارد صحن شدم .صدای تلاوت قرآن را شنیدم .پسرم با قرآن انس گرفته بود هر وقت فرصت می کرد قرآن می خواند و بر این کار مداومت داشت. سوره الرحمن و واقعه را هر شب می خواند. پیش از خواب چند آخر آیه سوره کهف را تلاوت می کرد تا به موقع از خواب بیدار شود و شب های جمعه هم با صدای بلند سوره اسرا را میخواند. یک شب پرسیدم :چرا سوره اسرا شبهای جمعه می خوانی؟! اشک در چشمانش چرخید .نگاهم کرد و گفت :خواندن سوره اسرا در شبهای جمعه دیدار آقا امام زمان را نصیب آدم می کند . آه کشید ساکت شد و به نقطه ای خیره ماند. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت طاهره ترابی ! یک روز تکیه داده بود به مبل و ذکر نادعلی می گفت« نادعليا مظهر العجايب ، یک باره چشاش رفت رو هم، چند لحظه بعد از خواب پرید. گفت: وای طاهره! گفتم :چیه چی شده؟ گفت: توی یک باغ خیلی بزرگ پروازم دادند . سال تقریباً اواخر سال هفتاد و چهار هم سه ماه رجب و شعبان و رمضان همه رو روزه گرفته بود که حتی باش شوخی کردم که شمس الدین با این حالت روزه میگیری بعد از رجب و شعبان و رمضان قبرستانه ها!! خندید که نه من روزه مو دیگه میرم هر چی میخواد بشه راستش تو مفاتیح خونده بودم هر کسی این سه ماه رو پشت هم روزه بگیره نمیمیره جز این که جایگاهشو تو بهشت ببینه .اینم که عادت سید بود ‌ .هم وحشت کردم هم مطمئن شدم. دلم لرزید خیلی گریه و زاری کرد سعی کرد آرومم کنه ولی خودش هم به گریه افتاد شب قبل از شهادتش اصلاً نخوابید، تا صبح پلک رو هم نگذاشت. خواهرم مهمونمون بود چون خونه شلوغ بود، مرتب می اومدند عیادتش، ازش خواسته بودم که بیاد کمکم دست تنها نباشم .داشتم با خواهرم اختلاط میکردم میگفتیم و میخندیدیم یه باره در اومد گفت: طاهره برد یمانی من کجاست؟ گفتم: برد یمانی؟ گفت :آره !کفن من کجاست؟ گفتم :وای بسم الله ! چرا منو میترسونی؟ یک برد یمانی داشت که توش نماز میخوند یادگار مادر شهیدی بود که بش داده بود و آخرش با اون دفنش کردیم. با این حرف دلم حسابی لرزید و باعث شد که منم مثل خودش تا صبح خوابم نبرد. نماز صبح خوندم و خوابیدم. سید که گمانم اصلاً نخوابید. پا شدم دیدم نرگس رو فرستاده کلاس تابستونه. بهش گفتم :همه چی براش گذاشتی؟ گفت: آره خودش رفت لباس بپوشه بره پادگان. این روز از معدود روزایی بود که سید رو با چشم پراشک دیدم، اونم وقت رفتن به پادگان و گرنه محرم اشکش فقط سجاده اش بود و بس! سه بار رفت و برگشت. یه بارم برگشت محمد رو بوسید و دست رو سرش کشید و به من گفت: تو رو خدا هوای اینو داشته باش .باهاش مدارا کن خب؟ سه بار تأکید کرد .بالاخره بعد از سه بار خداحافظی رفت. تو راه که میرفت بهش گفتم: امروز زود بیا نوبت دکتر داریا؛ گفت: باشه! من که اون روز از اضطراب و نگرانی مردم و زنده شدم. نوبت دکتر براش گرفته بودم چون ضربان قلبش رفته بود بالا .باور کنید از ساعتی که رفت همین جور دلم شور میزد. چادرم تو دستم بود از سر صبحی تا بیاد ببرمش دکتر .آخر دلم طاقت نیاورد تلفنم تو خونه نداشتیم .بچه رو گذاشتم پیش ،خاله اش ،رفتم سر کوچه از تلفن سکه ای زنگ زدم به اتاقش. .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی جلوتر که رفتم فاجعه بود. همه چی مثل خواب می موند به شهیدی دیدم که مثل نقاشیهایی که تو دوره کودکی میکشیدم بود ‌.مثِ یه شمعی که اون شمع آب شده بود و پایین شمع جمع شده بود این شهید یه پوتین ازش مونده بود و یه پا... تمام وجود این شهید تو همین پا و پوتین خلاصه میشد. اون طرف تر که رفتم چندتا جنازهٔ سوخته که از تانک بیرون آورده بودند، دیدم. اونا رو هم نگاه کردم؛ ولی کرامت بینشون نبود. مات و مبهوت میگشتم و اشک میریختم نمیدونم چرا با اینکه این قدر گریه کرده بودم سبک نمیشدم . اصلاً نمیدونستم کجا هستم همین طور از معراج و اون کانکس ها اومدم بیرون صدایی نمیشنیدم حوادث بیرون رو متوجه نبودم ،نه صدای بوق ماشین و نه صدای ترددشون، هیچ کدوم رو متوجه نمی شنیدم . احساس میکردم تو این دنیا نیستم .با دیدن اون صحنه ها حالم دگرگون شده بود. هیچ خطری احساس نمی کردم؛ یعنی هم گوشم می شنید و هم نمی شنید .خیلی متأثر شده بودم. یه لحظه صدای بوق ماشینی رو شنیدم که راننده داد میزد _آقا... حواست کجاست.؟!!.. کف خیابون کجا داری میری.؟!!!..... یه لحظه هم اصلاً صدایی نمی شنیدم و همین طور بی حساب برا خودم میرفتم. نمیدونستم دارم کجا میرم. نمیدونم بعد از چند ساعت، شاید هفت یا هشت ساعت، یه کم به خودم اومدم. توی اون هفت ساعت بی هدف راه رفته بودم و دور سر خودم چرخیده بودم . بالأخره بعد از چند روز سردرگمی و پیدا نکردن کرامت، برگشتم شیراز. تمام هم و غم من این بود که خانواده ام چیزی نفهمند. تقریباً دو ماهی شد که نگذاشتم مادرم و خانم کرامت چیزی بفهمند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * خیلی زود حرکت آنها به ستون یک آغاز شد .از ورودی یک کانال داخل شدیم. کانال متعلق به عراقیها بود .فرماندهان در تشریح عملیات گفته بودند که باید هشت کیلومتر در این کانال پیاده روی کنیم تا به هدف برسیم. کانال شب گذشته توسط گردانهای غواص به تصرف درآمده بود .عرض کانال حدود یک متر بود و ارتفاع آن با احتساب لبه ی خاکریز به بیش از سه متر میرسید به طوری که به هیچ وجه در دید دشمن قرار نمیگرفتیم .الحق عراقیها از امکانات پدافندی خوبی برخوردار بودند .اگر آن امکانات در اختیار ایرانیها بود یقین هیچ نیرویی توان تصرف آن را نداشت. مسافت کمی را در کانال پیش رفتیم شدت آتش دشمن بیشتر شد. گاهی خمپاره ها مستقیم به کانال برخورد میکرد و تلفات میگرفت. در جایی که مسافتی از کانال سرپوشیده بود؛ با انفجار خمپاره الواری آتش گرفته بود یک جسد عراقی زیر الوار افتاده بود و آتش روی بدنش میریخت و بوی کباب بلند میشد. بچه ها جسد عراقی را از آنجا دور کردند .مقداری جلوتر رفتیم حرکت به کندی صورت میگرفت. گاهی برای این که مجروحان به عقب انتقال بدهند ناچار بودیم به دیوار کانال بچسبیم تا برانکاردهای حمل مجروح به راحتی عبور کنند‌ گاهی مجروحانی را میدیدیم که پای پیاده و لنگان لنگان به عقب باز میگردند .آنها مربوط به گروهانهایی بودند که جلوتر از ما درگیر بودند یکی از زخمیها تیر به ماهیچه پایش خورده بود با اسلحه ی خود عصا میزد و به سختی راه میرفت آن قدر خون از بدنش رفته بود که نای حرف زدن نداشت. بچه ها میخواستند دلداریش بدهند اما او پیش دستی کرد و گفت: - بچه ها فکر نکنید که زخمی شدن خیلی سخته بی شرفها تیرشان هم که به آدم می خورد درد ندارد. در آن لحظه من مات و مبهوت نگاهش میکردم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 .استتار ماشین و ادوات جنگی شبها که برای انجام مأموریت در خطوط مقدم حرکت میکردیم ، برای اینکه مسیر حرکت خودروها و مواضع نیروهای خودی برای دشمن قابل شناسایی نباشد و از طرفی خود نیروها مورد حمله موشک و خمپاره عراقیها قرار نگیرند اجازه روشن کردن چراغ ماشین را مطلقاً نداشتیم. با چراغ خاموش و سرعت کم حرکت میکردیم. دشمن شبها بسیار هراس داشت که ایرانیها به آنها حمله کنند میریختند و پشت سر هم منور به هوا آتش تهیه زیاد و بی وقفه پرتاب میکردند . هر منور یک چتر داشت و آرام آرام به طرف زمین می آمد و منطقه وسیعی را روشن میکرد. به محض روشن شدن منور پا روی پدال گاز فشار میدادیم و به سرعت حرکت میکردیم، با خاموش شدن منور دوباره مجبور بودیم سرعت ماشین را کم کنیم در طول مسیر بارها این کار تکرار میشد تا به خاکریز او می رسیدیم. برای استتار ماشین که روزها در دید دشمن نباشد بدنه ماشین را کاملاً گل مالی کرده بودیم . فقط یک دایره کوچک روی شیشه جلو راننده تمیز بود تا بتواند بیرون و جاده را ببیند. با بارش باران گل مالی ماشین پاک میشد و پس از قطع باران مجدداً این کار را تکرار میکردیم . بعضی از روزها چند بار مجبور بودیم ماشین را گِل مالی کنیم تانکها و نفربرها که پشت خاکریز بودند با تورهای مخصوص که به رنگ خاک طبیعت بود استتار شده بودند تا چنانچه هواپیمای دشمن قصد بمب باران منطقه را داشته باشد به راحتی قابل دید و شناسایی نباشند. روزهای اول که در جبهه ماشین تحویل گرفتم، ماشینم گل مالی نشده بود و با همین وضعیت در خطوط مقدم تردد می کردم . دوستان گفتند ماشین شما چون قرمز است کاملاً در دید دشمن قرار دارد حتماً باید گل مالی شود . به توصیه دوستان عمل کردم و کاملاً آن را گِل مالی نمودم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*