*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی _ام
کاکا علی دلسوزی زیادی به بچهها داشت و همواره خط فکری آنها بود.نقاط انحراف را میشناخت تذکر میداد و نمیگذاشت مسیر بچهها از جاده مستقیم ولایت کج شود.
این نامه که در سن ۲۱ سالگی نوشته مستند گویایی است که چطور خطر انحراف را احساس کرده و در لفافه و برادرانه و مهربانانه به رزمنده های تذکر داده است:
«به نام خدا. به برادر رنجیده خاطر م..... سلام علیکم.
برادرم با این که من میدانم از دستم عصبانی هستی و با اینکه می دانم برایت خواندن این چند جمله مشکل است ولی لازم است بگویم و این را دیگر در خودم نگه ندارم.
من از خودم شرمسارم که نتوانستم برایت دوست خوبی باشم و تنها جای یک دوست خوب را برایت اشغال کردم .امروز برای تو خیلی بیشتر از گذشته ناراحتم و دلم برایت می سوزد شاید بگویی لازم نیست یا فرقی نمی کند،ولی چون لازم است علتش را میگویم.
ناراحتم که تو چقدر مرا تحمل کردی و با اینکه از من نفرت داشتی که نفرت از بد آمدن بدتر است باز باید مرا تحمل میکردی.شرمگینم که تو از کسی که به عنوان کمک در مشکلات خود به دوستی گرفتهای طوری متنفر باشی و اعمال او آنچنان انگیزهای در تو به وجود آورده باشد که بخواهی او را تحمل کنی.
من وحشت داشتم از اینکه اگر برآید با لی نیستم باری نباشم و امروز بار بودن مشخص شد،و تو نمی دانی چقدر برایم سنگین است.
برادرم رفتم اولین نامه از راکه در تاریخ بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۶۰ ساعت دو و نیم شب نوشته بودی و این نامه را که ۲۱ خرداد ۱۳۶۱ نوشته ای خواندم و گذری کوتاه بر این یک سال داشتم.من بر تمام آنچه که گفته ام ایستاده ام و می ایستم تا مبادا که خیال کنی با اینکه تو به این نتیجه رسیده اید ولی در علاقه ام به تو وارد میشود یا از تو بدم می آید،نه به جان خودت که دوستت دارم نه به هیچ وجه.
برادرم .بر همه چیزهایی که از اول گفتهام پایبندم و تمام نوشته های نامه هایم را اگر اشتباهی نیز باشد باید جزایش را خودم بپردازم تا تجربه شود و دیگر اشتباه نکنم.
برادرم این را به عنوان تجربه می گویم اگر مشکلی پیش آید یا در مسیر زندگی اشتباهی رخ دهد و بی پرداخت بهای کنار بکشی چوب اشتباه است را میخوری،خدا کند منظورم را بفهمی!!من سعی کردم و می کنم که برای اشتباه بزرگی که داشتی انجام میدادی برای تو و هر کس که دست دوستی با او دادم با وفا و صادق باشم و و برادری کنم و آنچه دارم برای او باشد و از ناراحتی او تا می توانم کم کنم و آنگاه که کاری از دستم بر نمی آید حداقل برایش دعا کنم.من ندانم از این بابت راحت است که اگر چیزی گفتم یا چیزهایی را نگفتم برای خودم نبوده بلکه صلاح در گفتن یا نگفتن بوده.
من از این وضعیتی که دوستی ما بیشتر به تعارف کشیده شده بود و اینکه باید در لفافه حرف میزدیم این که محرم ما کاغذ بود خسته شده بودم.آنگاه که اولین روزهای دوستیمان بود که فک ها و چه خوشنودی ها که نداشتم چقدر روی تو حساب میکردم و چه انتظاراتی از تو داشتم. ولی دیدم نه گفتی این حرفا بسه از من خسته شده ام،بگذار چیزی که تجربه شده برایت بگویم فردا بر تمامی این دوستی خواهی خندید.از لحظات اوج ناراحتی که حالاست،فردا بر همین لحظات با دوستان است یا کمی دورتر با همکاران تحت عنوان خنده دار ترین خاطره ها یاد خواهی کرد.
اینها تمام چیزهایی است که گفتی و شنیدم و گفتم و شنیدی و بر همه شان میخندی چنانکه امروز همه شان را اشتباه می خوانیم اینها مسائلی است که در سنین ما به وجود میآید و چیز موثری نیست.این حالت های بچه گانه ای که برای یکی شیرین و آن یکی تلخ است .ولی مسئله اینجاست که برای این لحظات اقتضا سن است قربانی دادن ،بیجا و اشتباه است.
علت نفرت از من این است که از مطالبی که گفتهای و حالاتی که داشتهای و اینکه میدیدی برادران چقدر صادقانه می روند و شهید می شوند و تو بر این مسائلی که گفتی متکی هستی از همه اینها ناراحت و متنفر شده به خود آمدی و چون کسی که بیشترین حالات و مسائل را باتو داشت من بودم، تمامی نفرت را سرازیر کردی.
در طول آشنایی مان همیشه اول تو شروع کرد های تو اول گفتهای و این بیشتر بر تو و تنفر تو فشار می آورد.
خدا را شکر که من ساکت بودم پس بنشین و ریشه اش را پیدا کن که فکر می کنم و تاکید دارم که در خودت است.
برادرت عبدالعلی ناظم پور جمعه از ۲۱ خرداد ۱۳۶۱
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی*
همین طور که آلبوم عکس را ورق میزنم به صفحه می رسم که عکسهای متفاوت در آن است.
_اینا عکس های حبیب بعد از شهادتشه.توی غسالخانه گرفتن»
دلم ریش میشود از دیدن عکس ها. باورم نمیشود دارم جوانی را می بینم که در صفحه های قبلی راستقامت ایستاده بود و به دوربین لبخند میزد. حالا دراز کشیده و روی تنش که انگار یخ زده زخم های گلوله را میشود دید.
از چشم هایم را پر میکند او برای مردن خیلی جوان است. در تمام آنها حمید آقا هم کنار جنازه حبیب مشغول کاری است.
_خودتون غسلش دادین؟!
صدایش گرفته و غم آلود است: «بله»
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خبر بازگشت امام خمینی مثل بمب صدا کرده است. حبیب و دوستانش بی قرارند و خوشحال. دارند بار سفر می بندند حالا که امام برگشته ترس فراریها هم ریخته. دیگر کسی از ماموران ساواک حساب نمی برد.
حبیب با دوستانش می خواهند بروند تهران و امام را ببینند.حمید هم دلش می خواهد برود اما نمی تواند مسئولیت خانه و خانواده برعهده است.
به حبیب می گوید: «سلام من را هم به امام برسونید»
حبیب با همراهانش خود را در ماشین ژیانی که برای این سفر جور کرده اند جا می کنند و می روند تهران.
همین الان هم از رادیو و تلویزیون خبرها را پیگیری میکنند.حبیب دست پر برمیگردد. روی یک نوار کاست سخنرانی های امام را ضبط کرده و با خودش آورده است شیراز.
آنها را میدهد دست حمید و میگوید:« زحمت این هم برای تو. فقط حواست بهش باشه! مثل چشمات نگهداریش کن»
به خودش با یک برد به هم زدن غیب میشود تا دو روز دیگر پیدایش نمی شود.حمید دو تا ضبط صوت بزرگی را که دارند می برد در حمام و با قاسم و بقیه بچه ها از صبح تا غروب نوار سخنرانی امام را تکثیر می کنند و در شهر بین همه مردم پخش می کنند. نوارها را دست دوتا پسر بچه می دهند که کمتر شک برانگیز باشد.به آنها سفارش کردند که بابت نوارها از کسی اجبار آن پول نگیرد اما اگر کسی دلش خواست بابت آن پول بدهد.حالا هر چقدر که باشد بگیرند و تشکر کنند و بعد همان پول را ببرند دوباره نوار کاست خام بخرند و بیاورند خانه.
یکی از پسر بچه ها که اسمش کاظم است با شوق برمیگردد خانه. حمید میرود به سمت او.کاظم اسکناس درشت که محکم در دسترس نگه داشته بالا میگیرد و به حمیدنشان میدهد: «ببین پولشو داد»
_کی پول داده؟!
_دم ارتش یک سرهنگ بود . قیافه اش مهربان بود. یک نوار بهش دادم پرسید چیه؟ بهش گفتم سخنرانی امام! خوشحال شد و گفت : دو سه تا بده تا به چند نفر دیگه هم بدم. بعد از این پول را بهم داد تازه تشکر هم کرد»
با این همه خستگی این چند روز از سن حمید و بقیه در میرود. از امام خمینی توانست در عمق قلب های سخت و خشن ارتشی ها هم نفوذ کند.
حمید با خوشحالی رو به کاظم می گوید: «پس چرا معطلی برو با این پول نوار خام بخر وبیار تا کارمان را ادامه بدهیم»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی*
همین طور که آلبوم عکس را ورق میزنم به صفحه می رسم که عکسهای متفاوت در آن است.
_اینا عکس های حبیب بعد از شهادتشه.توی غسالخانه گرفتن»
دلم ریش میشود از دیدن عکس ها. باورم نمیشود دارم جوانی را می بینم که در صفحه های قبلی راستقامت ایستاده بود و به دوربین لبخند میزد. حالا دراز کشیده و روی تنش که انگار یخ زده زخم های گلوله را میشود دید.
از چشم هایم را پر میکند او برای مردن خیلی جوان است. در تمام آنها حمید آقا هم کنار جنازه حبیب مشغول کاری است.
_خودتون غسلش دادین؟!
صدایش گرفته و غم آلود است: «بله»
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خبر بازگشت امام خمینی مثل بمب صدا کرده است. حبیب و دوستانش بی قرارند و خوشحال. دارند بار سفر می بندند حالا که امام برگشته ترس فراریها هم ریخته. دیگر کسی از ماموران ساواک حساب نمی برد.
حبیب با دوستانش می خواهند بروند تهران و امام را ببینند.حمید هم دلش می خواهد برود اما نمی تواند مسئولیت خانه و خانواده برعهده است.
به حبیب می گوید: «سلام من را هم به امام برسونید»
حبیب با همراهانش خود را در ماشین ژیانی که برای این سفر جور کرده اند جا می کنند و می روند تهران.
همین الان هم از رادیو و تلویزیون خبرها را پیگیری میکنند.حبیب دست پر برمیگردد. روی یک نوار کاست سخنرانی های امام را ضبط کرده و با خودش آورده است شیراز.
آنها را میدهد دست حمید و میگوید:« زحمت این هم برای تو. فقط حواست بهش باشه! مثل چشمات نگهداریش کن»
به خودش با یک برد به هم زدن غیب میشود تا دو روز دیگر پیدایش نمی شود.حمید دو تا ضبط صوت بزرگی را که دارند می برد در حمام و با قاسم و بقیه بچه ها از صبح تا غروب نوار سخنرانی امام را تکثیر می کنند و در شهر بین همه مردم پخش می کنند. نوارها را دست دوتا پسر بچه می دهند که کمتر شک برانگیز باشد.به آنها سفارش کردند که بابت نوارها از کسی اجبار آن پول نگیرد اما اگر کسی دلش خواست بابت آن پول بدهد.حالا هر چقدر که باشد بگیرند و تشکر کنند و بعد همان پول را ببرند دوباره نوار کاست خام بخرند و بیاورند خانه.
یکی از پسر بچه ها که اسمش کاظم است با شوق برمیگردد خانه. حمید میرود به سمت او.کاظم اسکناس درشت که محکم در دسترس نگه داشته بالا میگیرد و به حمیدنشان میدهد: «ببین پولشو داد»
_کی پول داده؟!
_دم ارتش یک سرهنگ بود . قیافه اش مهربان بود. یک نوار بهش دادم پرسید چیه؟ بهش گفتم سخنرانی امام! خوشحال شد و گفت : دو سه تا بده تا به چند نفر دیگه هم بدم. بعد از این پول را بهم داد تازه تشکر هم کرد»
با این همه خستگی این چند روز از سن حمید و بقیه در میرود. از امام خمینی توانست در عمق قلب های سخت و خشن ارتشی ها هم نفوذ کند.
حمید با خوشحالی رو به کاظم می گوید: «پس چرا معطلی برو با این پول نوار خام بخر وبیار تا کارمان را ادامه بدهیم»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@golzarshohadashiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_سی
هرروز چهره ای از او پیش چشمم می کشیدم و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم میکردم .دیگر توان آن را نداشتم که حتی به خانه دوستان و آشنایان بروم .تنها چیزی که دلم را گرم می کرد تلفنهای هرروز امید یک روز سریع گوشی را برداشتم.
_من حالم بهتر شده از تبریز منو انتقال دادن به تهران .تورو خدا چند روز دیگه تحمل کن.
مدام روز شماری میکردم چند روزی بود که میان بچه های هتل زمزمه های شد. خانم ستوده پیشنهاد کرده بود برای تفریح و بازدید برویم خرمشهر.من قبول نکردم گفتم بدون اجازه آقامرتضی جای نمیروم باید او تماس بگیرد.
_اونوقت روز عاشورا بچه ها میخوان جایی بروند یا نه؟!
_بله خرمشهر!
_خودت چرا نمیری؟!
_منتظر تلفن شما بودم.
_از نظر من شما آزادی هرکاری مصلحت است انجام بدی .چرا خودت را اینقدر اذیت می کنی؟
_آخه جای نمیخوام برم من سلامتی شما رو می خوام همین برام بسه همین که تلفن می کنی.
بعد با یک حالت متین و آرام از پشت تلفن خطابم کرد.
_به جان امام اگه توی خونه بمونی تلفن نمیزنم. الکی خودتو عذاب بدی که چی بشه ؟!برو بلکه روحی ات تازه بشه.
بعد از آن قسم راضی شدم چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را برایش بدهد..
وسایل را جمع کردم و به مسجد جامع خرمشهر رفتیم گروه رزمنده و مردم از عزاداری می کردند.
به اتفاق همه بچه ها رفتیم بالای پشت بام مسجد و نگاه کردیم سرتاسر بلوار خیابان چهار ردیف طبیعی سیاه پشت دو به دو رو به روی هم صف بسته بودند هزارتا زنجیر بالا میآمد و پایین می رفت روی شانه عزاداران.
دمام مینواختند. سنج هم بود و قدم به قدم صف ها جلو می رفتند. تا چشمم به بسیجی ها می افتاد مرتضی بودم .تمام طول شب این مراسم ادامه داشت .
مداحان با صدای خوش می خواندند.«ممد نبودی ببینی ، شهر آزاد گشته ..خون یارانت...»
بغض گلویم را جویده بود .یک دل سیر گریه کردم .شهر از آتش دشمن در امان نبود.مرتب صدای انفجار به گوش می رسید و صدای زنجیر و نوحه ..
صبح ..چند ساعتی استراحت کردیم و بعد رفتیم گشت و گذار در خرمشهر که ناگهان هواپیماها آمدن بمباران.
سمیه دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و گریه می کرد .برگشتیم آبادان .آنجا هم ریختند آسمان را پر خوف آهن کردند .بمباران و موشک .برگشتیم اهواز و نشد شهر را خوب تماشا کنیم .
تازه به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد
_من با اصرار زیاد دکتر را راضی کردم منو بفرسته شیراز .با حاج محمود و علی هماهنگ کردم تو رو بیارن شیراز.
اشک شوق می ریختم و تند تند ساکم را می بستم.یک لحظهارام نداشتم و هی در اتاق را باز میکردم و سرک می کشیدم که حاج محمود کی می آید.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی
مادر رو به من کرد و گفت محمد سالک کیه؟!
گفتم یک رزمنده افغانی بود دوست غلامعلی.
_افغانی؟!
_بله خیلی مودب و مومن و با اخلاق بود .در عملیات رمضان شهید شد.
چینی به پیشانی مادر اضافه شده و سر تکان داد و پرسید: «زن و بچه اش کجان؟؟»
گفتم :کسی رو این جا نداشت غریب بود.
نامه را تا کردم و گفتم: خودم سفره را جمع می کنم .اما هنوز سفره را جمع نکرده بودم که تلفن زنگ زد.
حاجی نیم خیز شد که گوشی را بردارد که پیش دستی کردم و گفتم من جواب میدم.
بابا همون جا نشست اما زیر لب گفت :شاید غلامعلی باشه.
گوشی را برداشتم .خودش بود اما با صدای آرام نمی خواست کسی متوجه شود.
_سلام منم غلامعلی .ولی چیزی نگو نمیخوام دلواپس بشن.
_من خیلی خوشوقتم .شما دوست آقا غلام هستین دیگه خوب امرتون را بفرمایید.
حاجی داد زد کیه ؟
گفتم :دوست غلامه! پرسید: از غلامعلی خبری داره ؟!
گفتم :بذار بپرسم ,شما از آقای غلامعلی دست بالا خبری دارید؟؟
غلام خندید و گفت: اگه دستم بهت برسه...
رو به بابا کردم و گفتم :میگن حال غلام خوبه و کنسرو های جبهه بهش ساخته.
_خدا را شکر
_خوب امرتون رو بفرمایید.
_زود خودت رو برسون اینجا .مهمونی داریم. میایی؟!! خودت رو برسون عین خوش, لشکر ۱۹ فجر اینجا مستقر شده .بیا واحد آموزش. کاری نداری؟!
_نه قربان خیلی ممنون.به اون برادر ا سر به هوای من خیلی سلام برسون.
خیلی سریع وسایلم را جمع کردم و همان روز عصر به راه افتادم .صبح روز بعد رسیدم عین خوش .هوا هنوز گرم نشده بود که خودم را به واحد آموزش رساندم .آنجا نبود. با پادگان آموزشی تیپ امام سجاد تماس گرفتم گفتند رفته میدان تیر .یکی دو ساعت گذشت دیگر داشتم نگران میشدم که از دور دیدمش.
_سلام من همیشه باید دنبالت بگردم؟!
خندید و مرا در آغوش گرفت و گفت :سلام من که همیشه با شمام کاکا جون..
مرا به چادرش برد و نقشه عملیات را برایم تشریح کرد و گفت :یک گروه خط شکن می خوام.
همان شب در چادر محمد اسلامی نسب عده زیادی از رزمنده آمدند و گروههای مختلفی تشکیل شد .غلامعلی همه را برای عملیات توجیه کرد.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
«تا همین الآن هم چندان اثر پیری بر چهره ی سردار اسماعیل شیخ زاده نمایان نیست تا چه رسد به فتور و سستی و خستگی که از این طایفه فرسنگها دور است. با آنکه بیش از هفتاد درصد جانبازی دارد، یک چشم را برای تفرج بهشت گذاشته و یک دست را به بیعتِ خاصان وقف کرده است، همچنان در تلاش مؤمنانه است و کم کم سنوات خدمت او به چهل میرسد که «اتممناها بعشر!»
رفیق شفیق و شقیق حمیم ،سید شمس الدین غازی. اوست که پیش از این خاطراتش را صاحب این قلم در کتاب زخم کبود کبوتر یادنامه ی شهید شهیر و عزیز سردار مجید سپاسی آورده ام و در اینجا نیز تازه هایی دیگر بر آن مزید میشود. برای این سردار سپاه اسلام و نیروی دریایی سپاه آرزوی صحت و توفیق داریم.»
وقتی ما دو نفر را از آن جمع چهل نفری جدا کردند فهمیدم که سرنوشتم با این پسر رعنای سپیدان گره خورده است. دوره ی آموزشی ما زیر نظر مربیان ارتش و در پادگان شهید مسگر پادگان( امام حسین فعلی) بسیار فشرده و در عین حال سختگیرانه طی شد و تقریبا از نیمه های آذر هزار و سیصد و پنجاه و نه تا نیمه های اسفند همان سال، کار با اسلحه در انواع مختلف ،ورزش رزمی ،تخریب تاکتیک نظامی و حتی چتربازی را به مدت سه ماه فرا گرفتیم. دوستان دیگر به جبهه اعزام شدند یا مأموریتهای دیگری پیش گرفتند اما من و سید شمس الدین به سمت دیگری رفتیم و خدا چیز دیگری برایمان رقم زد. یعنی این که دوره ی عالی تخریب را گذراندیم و مربی تخریب شدیم .
در آن روزگار به ویژه نیمه ی اول سال شصت، غائله ی جنگهای خیابانی آشوبهای شبه مردمی، ترور شخصیتها و افراد برجسته حذف فیزیکی و گاه درگیریهای خیابانی و معرکه های عمدی و برساخته در دستور کار مجاهدین خلق یا همان منافقان بود برای همین ما در ورزش رزمی هم ادامه دادیم و همزمان بدن سازی و فن دفاع شخصی را تا سطح مربی گری پی گرفتیم. چیزی که در آن روزگار و در آن بلواهای بی سرانجام به کار میآمد و به درد میخورد.
همچنین بمب گذاریهای گاه و بیگاه در جاهای مختلف شهر، آن هم شهری مثل شیراز حضور تخریبچی یا کسانی که فن خنثی سازی را بلد باشند به یک ضرورت بدل کرده بود. این بود که ما به توفیق الهی به این مأموریت و مسئولیت دوگانه برانگیخته شدیم .
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی
من و زبیر حساس شدیم رفتیم تا ببینم چه خبر است. همیشه در کوله پشتی یک کبریت همراه داشتم به زبیر گفتم:
_کبریت را بیرون بیاور
کبریت را در دست گرفتم و به اتفاق زبیر و قلی از پله های سنگر پایین رفتیم و وارد سنگر شدیم .منتظر بودیم که با روشن شدن کبریت جسد یک هیولایی در مقابل چشمانمان خودنمایی کند اما وقتی کبریت روشن شد دیدیم دو سه تخته پتو روی هم چیده شده و یک قوطی خالی شامپویی روی آن افتاده و صدایی که قلی میگفت مربوط به قوطی خالی بوده.
برای امتحان پا روی آن گذاشتم و صدای فیسه ای از خود درآورد. به آقا قلی گفتم:
- بفرمایید این هم جسد عراقی
قلی میخواست زیر بار نرود اما آن قدر زبیر از او خندید که دیگر توقف نکرد و رفت. من و زبیر هم به جمع نیروهای دسته آمدیم. کندی حرکت در کانال به دلیل حمل مجروحان و شهداء آن چنان بود که ما از این فرصت برای کنجکاوی و سر درآوردن از
سنگرهای عراقیها استفاده میکردیم. زبیر دستش را کشید و گفت:
نگاه کن متوجه شدیم یک مجروح عراقی به یک صندوق پر از نارنجک تکیه زده است به اتفاق زبیر به کنار او رفتیم .زبیر اسلحه را به طرف مجروح عراقی کشید و گفت:
- «الموت !لصدام»
مجروح عراقی با عصبانیت کلماتی را تندتند به زبان عربی ادا نمود. معلوم بود که فحش و ناسزا می.گوید. من هم گفته ی زبیر را تکرار کردم .این بار نیز مرد عراقی با عصبانیت بیشتر پاسخ من را با کلماتی که معلوم بود بوی ناسزا می دهد، گفت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سی
شب مرحله سوم عملیات محرم بود پشت خاکریز نشسته بودیم و
مشغول گپ و گفت و شوخی با یکدیگر بودیم همه به چهره همدیگر کردند هر کس که چهره نورانی تری داشت
نگاه می
شهید میشوی
می گفتند تو
خوب به یاد دارم یکی از همرزمان که از دوران آموزش و اعزام نیرو از شیراز تا عین خوش با هم بودیم و همیشه سرود « بسیجی ، سپاهی ، دو لشکر الهی - مژده به مردم بدهید عازم کربلائید » برایمان میخواند پشت خاکریز اول بود و سربند قرمزی بر پیشانی بسته بود و چفیه ای هم بر گردن داشت، چهره اش خیلی نورانی شده بود به شوخی به او گفتم فلانی تو حتماً شهید میشوی! گفت از کجا میدانی؟ گفتم چهره ات همیشه نورانی بود اما حالا نورانی تر میبینم گفت: ای بابا ما کجا و شهادت کجا ، شهادت هنر پاکان است ما این هنر را نداریم. این گپ و گفت ها تا ساعتی ادامه داشت مأموریتی به من واگذار شد مجبور شدم با دوستان خداحافظی که لیست شهدا را در واحد خودمان نگاه
فردا صبح
می
کنم
کردم نام این
دوست عزیز در لیست به عنوان شهید ثبت شده بود و در جلو اسمش در قسمت توضیحات نوشته شده بود : "جسدش بین نیروهای عراقی و ایرانی مانده است و هنوز رزمندگان موفق نشده اند به آن دسترسی پیدا کنند . به خودم گفتم دیشب با شوخی به او گفته بودم تو شهید میشوی فکر نمیکردم با این سرعت از جمع ما برود و دیگر سرود زیبای همیشگی او را نشنویم. خیلی ناراحت شدم از فراقش گریه کردم و بعد فاتحه ای نثار روح بلندش نمودم . این شهید عزیز جوان بیست ساله ی خوزستانی بود که به عنوان جنگزده به اتفاق خانواده اش در شیراز زندگی می کردند. پس از اینکه شهید شد از طرف خانواده که هنوز خبر نداشتند مرتب نامه هایش به واحد ما می آمد و من نزد خود نگه میداشتم . متأسفانه تا زمانی که در جبهه بودم جنازه اش پیدا نشد و شهید مفقود الجسد لقب گرفت
روحش شاد .
.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*