*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_یازدهم*
انگار این بچه به دلش برات شده بود که رژیم سقوط میکنه.چون توی همه تظاهرات ها شرکت می کرد و شب ها هم کشیک بود و نگهبانی.
اصلا شب و روز نداشت .از صبح میزد بیرون ،بعضی وقتا شب نمی اومد .گاهی هم تا سه روز پیدایش نمی شود و من خودم می رفتم توی خیابون از دور می دیدمش تا دلم آروم بشه.
آن روز تا بلند شدم دیدم آماده شده و داره از در میره بیرون و دیگه صداش نزدم که برگرد صبحونه بخور. آخه گفتم درست نیست از راه برگرده.
نزدیکای ظهر داشتم توی حیاط لباس می شستم که با صدای در به خودم اومدم.
_فاطمه مادر جان ببین کیه در میزند
منتظر بودم فاطمه در را باز کند و همین طور که پای تجدید لباس نشسته بودم به در نگاه میکردم .همین که در رو باز کرد زن همسایه در را هل داد و داخل آمد طوری که فاطمه همراه در به دیوار خورد.
_بفرمایید مامان مجید خوش اومدید.
از پای تشت لباسها بلند شدم.
_چه سلامی؟ چه علیکی! تا بچه ام را به کشتن ندید دست بردار نیستید!
_چی شده خانم؟ خدا نکنه!
_این غلام شما چی میگه که دست از سر بچه من برنمیداره؟!
_مامان مجید بیا بریم داخل ناراحت نباش. فاطمه جان آب خنک بیار مامان مجید بخوره حالش جا بیاد.
_نمیخوام خانوم ! آب می خوام چیکار؟!
دستش را گرفتم و به زور آوردمش داخل .
_شما حالا یه دقیقه بشین الان عصبانی هستی.
میدونستم چی شده لازم نبود مامان مجید توضیح بده. مال خودم رو زدم به ندونستن، آخه یه بار دیگه هم اومده بود دعوا. به زودی نشاندمت با یک لیوان آب دادم دستش. آتیش از سرش بالا زده بود. همین که آب را خورد انگار آتش خاموش شد.
_خب حالا بگو ببینم چی شده؟
_مامان غلام، بچه تو نترسه! خودش بره چیکار داره بچه منو با خودش میبره ؟بچه شما اگه بگیرنش جون و جثه کتک خوردن و داره مثل مجید من که نیست.
این را به خاطر هیکل درشت غلام می گفت که دست ساواک ها هم می افتاد توان کتک خوردن داشت. راست می گفت. ماشالا غلام تنومند بود و جثه درشتی داشت.
_شما که میدونی من هم یه دونه پسر را بیشتر ندارم اگه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد من با اینستادختر چه خاکی بر سرم بریزم توی این شهر غریب. باباشم که میدونی ۶ ماه به یکسال اینجا نیست.جون ما به مجید بنده هست. تو رو خدا به بچه ات بگو مجید من را با خودش نبره .بچه شما اصلاً ترس حالیش نیست.
همینطور حرف میزند و گریه میکرد و درد دل میکرد.حالا خوبه این دفعه گفت بچه ات شجاعه.دفعه قبل که اومده بود دعوا، می گفت که غلامت آمریکایی هست! این را به خاطر یک کاپشن جیری که تن غلامعلی بود می گفت.من می خندیدم و می گفتم :غلام جسوره ولی آمریکایی نیست.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیدنی صادق خرازی از دستور حاجقاسم برای حمله به اسرائیل
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷وقتی میرزا محمود ظل انوار، سال 44 به رحمت خدا رفت، سه پسر کوچک خانواده کمال، مهدی و جمال 12، 8 و 6 سال بودند...
شهید جمال در مورد آن روزهای سخت نوشته است: غمی بزرگ از نداشتن پدر در سینه ام انباشته شد. در این دنیا اگر کسی سرپرستی نداشته باشد به انحراف کشیده می شود و نمی تواند راه درست را پیدا کند و من هم از همین می ترسیدم. ولی خوب خدا بزرگ است و خودش فکر همه جا را می کند. اگر من از محبت پدر بی نصیب بودم ولی از نظر مواظبت کارهایم، کسی را داشتم که خیلی برایم ارزش دارد و خیلی دوستش دارم و او برادار خیلی با ارزشم کمال است که زحمت های بسیاری برایم کشیده است. او با تمام سعی خود نگذاشت که ما به انحراف کشیده شویم و از این نظر ما خیلی راحت هستیم.
... همراه و معلم خوبم، كمال عزيز. اجر تو را فقط خداوند مى تواند بپردازد و زبان من از كلماتى كه تو را وصف كند كوتاه است. من تو را سرمشق قرار دادم و به اين جا رسيدم. خوب مي دانى كه تو از همه بهتر بودى و همه كارهايت در راه خداوند بود. ...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨✨✨
#فرازی_از_وصیت_نامه
🌷... من گام نهادن ، در این مسیر خدایی را یک فریضه میدانم و در این راه ، اگر دشمن را شکست دهیم ، پیروزیم و اگر به ظاهر شکست بخوریم و کشته شویم ، [باز هم] پیروزیم .
با جاری شدن خونمان است که حکومتمان تغییر میکند و به حکومت عدل الهی آخرالزمان (عج) متصل میشود که انشاءالله خدا ما را به عنوان یکی از یارانش به حساب بیاورد....
سردار بسیجی
🌷غواص #شهید_یعقوبعلی_محمدی
🌷دیماه ۱۳۶۵_کربلای۴
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⚡﷽⚡
☀️#سردار_دلها
💢#سالگرد_شهادت
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🔹️#فراز چهارم
🎐#مکتب_حاج_قاسم
🍀#چراغ_راه
🔸ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کولهپشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای بهامید ضیافت عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
🔸️سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.
🎐 نشر دهید
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
*🏴گرامیداشت شهدای کربلای ۴🏴*
و شهیدان حاج مهدی زارع ، شهید محمد اسلامی نسب وشهید جلیل ملک پور
🚨با حضور خانواده معظم شهدا
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی برادر *کربلایی محمد رضا فرخی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۹دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🍃🍃چه احساس
قشنگی است
که دراول صبح🌤️
یادخوبان
توراغرق تمنا سازد✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
دستور عقب نشینی در عملیات کربلای ۴ صادر شد، ولی کسی جرأت برخاستن نداشت.
جلیل متهورانه از جا بلند شد. نخست تیربارچی عراقی را زد. بعد هم با شجاعت به سوی سنگر او دوید، دهانه تیربار را به سمت بعثی ها گرفت و تعداد زیادی از آن ها را روی زمین ریخت.
به این ترتیب به نیروهای زیرفرمان خود، فرصت داد تا عقب نشینی کنند. وقتی همه گردان او به مقر خود بازگشتند؛ تیر(قناسه) به صورتش خورد و جلیل دلیر به شهادت رسید و پیکرش همانجا ماند تا در عملیات کربلای ۵ بدن مطهرش را به عقب برگرداندند
#شهید جلیل ملکپور
#شهدای_فارس
#شهادت:کربلای ۴
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دوازدهم*
نگران بچه اش باشد شوهرش هم که کویت بود و هر شش ماه یک بار بهشون سر میزد. لاری بودند و مثل ما توی شیراز غریب.
انگار خودش میدونست که چه روزهای سختی در انتظارش هست که اینقدر نگران بچش بود.دست روزگار سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود و سالها و دیگه هر ۶ ماه یکبار هم آقارضا را نخواهد دید.نمی دانست که خدا شیشه را دربغل سنگ نگه خواهد داشت و درست به چیزی که فکرش را هم نمی کنی و درست جایی که اصلاً نگران نیستید از دست روزگار کار خود را خواهد کرد.
ده سال بعد از نگرانی های مادر مجید و تلاش برای حفظ مجید دست تقدیر خودش را به پدر مجید رساند.خدا میداند این مادر نگران چی کشید روزی که خبر مرگ پدر بچه هاش را شنید. بنده خدا تکیه گاهی را توی زندگی از دست داد.
سال ۶۷بود ،۱۲ تیر که هنوز قطعنامه پذیرفته نشده بود این آمریکای ملعون هواپیمای مسافربری ایران را زد و همه مسافران شهید شدند. همشون تکه تکه شده و جسدشان هم پیدا نشد.آقا رضای شفیعی هم جزء همین مسافران بود می خواست بره دبی ، که از آن طرف هم بره کویت ،که دیگه بنده خدا اجل بهش مهلت نداد.
چه تصویری از آمریکا داشت؟! میگفت غلام آمریکایی هست آمریکا را در قیافه غلام مجسم کرده بود. نمی دونست که آمریکایی واقعی ۱۰ سال بعد چطور داغی روی دلش میذاره و هیچ وقت فکرش رو نمیکرد.
خلاصه مادر مجید که درد و دل میکرد من دیگر نگران غلام نبودم و فقط می گفتم خدایا! بچه مردم بلایی به سرش نیاد! اگر خدای نکرده طوریش بشه من جواب این مادر را چی بدم آخه!!؟
خیر ببینی مادر خودت که میری دیگه بچه مردم را چرا با خودت میبری!
_حالا شاید خدا کرد مجید باغلام من نرفته .شاید رفته خونه دوستی رفیقی.
_نه خانم .خودم صبح دیدم با هم رفتن. سر کوچه که می خواستن بپیچن ندیدمشون. هرچی دویدم بهشون نرسیدم که بگم کجا داری میری و نذارم بره.خدایا خودت بچه را حفظ کن اصلاً سابقه نداره تا این موقع بیرون باشه. مامان غلام دلم خیلی شور میزنه.
_توکل کن ،هیچی نمیشه !غلام هر روز انقدر دیر میاد تازه الان سر ظهر هست الان دیگه هرجا باشن پیداشون میشه.
مادر مجید طاقت نداشت می رفت سر کوچه نگاه می انداخت می آمد داخل. یک پاش توی کوچه بود یک باش توی خونه ما و یک پاش توی خونه خودشون.
روزهای دیگه که خود ما نگران بودم میرفتم طرفهای اصلاح نژاد میدیدم غلام داره فعالیت میکنه از دور می دیدمش به جلو هم نمی رفتم.شاید بعضی وقتا چند روز به چند روز من غلام را نمی دیدم. خدا خودش بهم قوت قلب میداد. اینکه نگران نبودم ولی دعا می کردم براش به خودم را آرام می کردم.
#ادامه_دارد.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #موشن_گرافی | #راز_انگشتر
💠حق انگشتر رو ادا کنید...روایتی از اهدای انگشتری حاج قاسم سلیمانی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷 یکی از محارم ما بعد از مدت¬ها به خانه ما آمده بود. کمال در حال و هوای خودش بود که ایشان رو به کمال گفت: کمال جان، عزیزم سرسنگین شدی دیگه سری به ما نمیزنی!
کمال از شرم سر به زیر انداخت. باز اصرار کرد و سؤالش را دوباره پرسید. کمال خندید و گفت: من شما را خیلی دوست دارم، خیلی هم دلم برای شما تنگ میشود، اما دخترهای شما تو خانه حجاب ندارند. برای من سخته جایی باشم که چند نامحرم، آنهم بیحجاب حضورداشته باشند!
سکوتی سنگین خانه را فراگرفت. قبل از انقلاب بود و حجاب در کوچه و خیابان هم الزامی نداشت چه رسد به داخل خانه¬ها، اما کمال روی این موارد خیلی حساس بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❇️#سیره_شهدا
🔴شهید محمدرضا عسکری فرد
♨️خانوادهدوستی و مردمداری
برادر شهید نقل میکنند:
از خصوصیات اخلاقی برادرم،
خانوادهدوستیوتوجهبهصلهرحمبود👨👩👦👦
شاید به همین خاطر بود که تمایلی
به استفاده از فضای مجازی نداشت و
ارتباط از این طریق را نمیپسندید❌📱
او بسیار مردمدار بود💞
و همیشه کمک به دیگران را
در اولویت کارهایش قرار میداد🧏♂
خـوشمَشرب بودن
و اخلاق دلنشین شهید🥰
بهطوری بود که زمینه را
برای جذب جوانان به مساجد🕌
و طلبگی بسیاری از آنها
فــــراهــــم میســــاخــــت💙
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
❄️اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹تکفیریها رسیده بودند نزدیک حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)؛ آنقدر که تیرهای کلاش به در و دیوار حرم میخورد.حاج قاسم تاب نداشت ببیند حرم حضرت زینب (س) در خطر باشد.
🌹خودش کلاش به دست گرفت و آمد پابهپای بچهها از حرم دفاع کرد. آنقدر ایستاد تا تیر خورد به دستش. هرچه اصرار کردیم برنگشت عقب. با همان دست مجروح کنار بچه ها و حضرت زینب (سلاماللهعلیها) ایستاد.
🦋 "#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی"
✍کتاب سلیمانی عزیز
#حاج_قاســم
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨🚨 #اطلاعیه 🚨🚨
#مسابقه_ملی کتابخوانی فرمانده آتش
بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید معلم مهندس کمال ظل انوار
🔹🔹🔹🔹🔹
#شرایط مسابقه👇
مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب #تطبیق_آتش برگزار می گردد
۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه میگردد
♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید 🔻
https://formaloo.com/qw503
⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۱۹ دیماه روز شهادت این شهید بزرگوار می باشد ⭕️
شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️
۳. به لطف الهی به ۱۴ نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا (پارسيان )هدیه داده میشود🎁🚨
🔹🔸🔹🔸🔹
#هییت_شهداےگمنام شیراز
ای شهیــد🌷🕊️
✨نگاه به چهره پاک و مظلوم شما...
همانند بارانی است که...🌧️
بر این دل خسته و آلوده میبارد...
🍃در این دنیای وانفسا
همین #یــاد_شما ست🥀💔
که نمےگذارد
غبار گناه
دل را سیاه کند...
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سردارمهر
فرقی نداشت توی پایگاههای عراقی باشه یا سوریه و لبنان، شب به شب با پدر و مادرش تماس میگرفت و از پشت تلفن حال و احوالشون رو می پرسید.
هربار که زنگ میزد سیم کارتش رو عوض میکرد، و حواسش به امنیت قضیه هم بود که کسی نتونه ردش رو بزنه و تماساش رو کنترل کنه.
گاهی پدر و مادر پیرش به همین صدایی که میدونستند فرسنگها ازشون دورتره دل خوش میشدن و در حقش دعا میکردن.
👤 حجت الاسلام عسکری(امام جمعه رفسنجان)
#سرداردلها
#دعا
#والدین
◼️◾️▫️◾️◼️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سیزدهم*
دیگه از بس که مادر مجید بی تا بی میکرد دلشوره هات به من سرایت کرده بود.تظاهرات بنزین ها هم رفته بودند تظاهرات که چون شهر شلوغ بود یکی از اقوام مجید اون رو میبینه و بزرگ می برد داخل خونه و نمیزاره بیرون بیاد و بره تظاهرات.ولی غلام فرار کرده بود و رفته و در یک برد و بعد هم رفته بود تظاهرات.
ساعت ۴ بعد از ظهر ما ناهار نخورده بودیم و توی کوچه منتظر بودیم به مادر مجید دلداری می دادم که یکدفعه دیدم بچه ام حمید داد زد.
_اومدن اومدن..
مامان مجید دویدن رفت جلوشون. نگاه کردم دیدم آره مجید تنها داره میاد.
_کجا بودی تا الان؟! نمیگی اگه بگیرنت میکشنت ! تا منو نکشی که نمیشینی خداجون من را از دستتو بگیره بچه!
مجید هم همینطور که مامان توکوچه بند داشت حرف میزد ایستاده بود تا ببینه من چی میگم.
چهره ناراحت بود خیالم راحت شده بود که این بچه سالم برگشته! چقدر نذر کرده بودم. خدای ناکرده اگر اتفاقی پیش میآمد میگفتند تقصیر بچه فلانی بوده که این را با خودش برده.غلام دیگه خودش سردسته بود و کلا توی تظاهرات شرکت میکرد.
_مجید جان کجا بودی تا الان؟!
مجید پرید وسط حرف های پای مادرش رو به من گفت: رفتیم که بریم تظاهرات من دیگه نتونستم برم ولی غلام رفت.
دلم ریخت.
_ تو تظاهرات نبودی؟!
_با هم که رفتیم شهر شلوغ بود یک دفعه نمیدونم این فلانی از کجا پیدا شد و من را کشید برد تو خونش و در را هم قفل کردن نزاشت بیام بیرون تا الان ، ولی غلام فرار کرد و رفت و دسته تظاهر کننده ها و من دیگه ندیدمش.
همینطور که این زبان بسته مجید داشت برای من توضیح میداد مادرش کشید برداشت تو خونه و ما هم با بچهها آمدیم داخل.یکم نگران شده بودم آخه روزهای اوج تظاهرات بود. شعر مجید ناراحت و نگران شدم نکنه غلام راگرفتن و مجید چیزی به من نمیگه.
نزدیکای غروب بود که دیدم کلید روی دار انداخته شد و در باز شد.اولش فکر کردم بابای بچه هاست .چشمم به در بود که دیدم غلام اومد داخل.همیشه از درک می آمد داخل آن چیزی که جلب توجه میکرد کفش های پاره پوره اش بود . اصلا وانمود نکردم که نگران بودم.
_خسته نباشی مادر تا الان کجا بودی ؟چیزی خوردی؟!
به روی خودم نیاوردم که مجید گفته بود امروز تظاهرات بودیم.
_مامان از مجید پسر همسایه خبر نداری ببینم اومده یا نه؟
_کجا بوده مگه؟
_امروز صبح که داشتم می رفتم گفت منم باهات میام .دیگه تظاهرات بود و ما هم رفتیم توی شلوغی دیدم یکی مجید را گرفت و برد و نذاشت بیاد توی تظاهرات. مثل اینکه از اقوامشان بود .دیگه ندیدمش. الان هم جرأت نکردم برم در خونشون ببینم اومده یا نه؟!
_بله مادر آمد. آخه تو چرا بچه مردم را با خودت میبری ؟! اگه بلایی سرش بیاد ما جواب مامانش رو چی بدیم؟!
_مگه من به زور بردمش ؟خودش میگه می خوام بیام !حالا که تو تظاهرات هم نتونست بیاد.
_مادرش امروز اومد کلی دعوا کرد که چرا بچه اش را میبری؟
_میگفتی خودش میره !مگه بزار میبرنش؟!
_حالا خدا رو شکر که امروز سالم اومد. اگه خواست بیاد با خودت نبر خودش میخواد بره, بره!
خم شد که بند کفشش را باز کنه.
_غلامعلی مادر آبرومونو بردی! برو بیا برو یک کفش بگیر . آخه این کفش پاره چیه میپوشی؟ زشت جلوی مردم .فکر میکنند ما یک کفش برات نمی خریم. آبروی بابات میره. چطور با این راه میری؟!
کفش را بیرون آورد و همین طور که یه پاش رو توی آستانه در گذاشته بود به عقب نگاه کرد و گفت: تا پیروز نشیم من کفش نمی خرم.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌ویژه
🎥 ببینید | روایتی از معرفت و دغدغهمندی حاج قاسم در رفع گرفتاری مردم
🔸شما را فراموش نمیکنم، همیشه در ذهنم هستید...
🏳 بخشی از مستند #خاطرات_آن_مرد
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷سال 1350،دانشگاه شیراز در رشته مکانیک ماشین های کشاورزی قبول شدم. یکی از هم کلاسی های ما،کمال بود. جوانی فوقالعاده متعصب که به اصول و عقاید خودش، که همان اصول و مبانی اسلامی بود، پایبند بود و از آن بهشدت دفاع میکرد.
ازنظر درسی، کمال بین تمام بچههای دانشکده پیشتاز بود. به همت کمال، در دانشکده یک انجمن علمی تشکیل شد به اسم انجمن علمی دانشجویان ماشینآلات. این انجمن، زیر نظر "دکتر جعفر زرین چنگ"، مجلهای منتشر میکرد که در آن جدیدترین مقالات علمی روز دنیا ترجمه و منتشر میشد. کمال جزء هیئت تحریریه این مجله بود و زحمتهای زیادی برای چاپ آن میکشید. بعضاً مسائل علمی مطرح و روز را بهصورت سمینار ارائه می¬داد و بعد متن آن را در همین نشریه در اختیار دیگر دانشجویان قرار می¬داد...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #معرفیشهید | #مرتضی_کریمی
🔘 آنچنان که دوستان و همراهان شهید در سوریه تعریف میکنند، گویا یک آمبولانس حاوی پیکر شهدا و تعدادی مجروح در حال حرکت بوده که راننده آن از سوی تکتیراندازهای داعش مورد هدف قرار میگیرد و مرتضی کریمی به سراغ امبولانس میرود تا آن را از معرکه خارج کند که این بار آمبولانس مورد هدف موشک قرار گرفته و منهدم میشود.
💎 مرتضی دلش میخواست مثل همیشه لب به اعتراض باز نکنم اما سوریه فرق داشت. کارم به التماس کشیده بود تا بتوانم مانع از رفتنش شوم. او هم با زبانها و روشهای مختلف سعی داشت مرا راضی کند. ولی واقعاً نام سوریه ناآرامم میکرد... من مرتضی را میخواستم.
📍شوخ طبع بود، همیشه خدا در حال شوخی و خنده بود. به شدت آدم صبوری بود به خصوص با بچهها و شیطنت هایشان. همیشه هم به من میگفت که کاری با بچهها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمیدید و خیلی آرام و صبور آنها را حل میکرد. مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبتهایش را عملی نشان میداد.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔹پرویز معاون آموزش پرورش شهرستان فیروزآباد بود. چند باری برای انجام کارهایم به آنجا رفتم. همیشه پشت میزی که کنار در ورودی بود نشسته بود. تا ارباب رجوع وارد می شد، تمام قامت روبروی او می ایستاد و از او استقبال می کرد و کار او را انجام می داد.
🔹پائیز سال 65 هم در گردان امام علی(ع) در خدمت ایشان بودم، آنجا هم فرمانده یکی از گروهان های گردان بود، اما همچنان بی ریا، بدون اینکه ذره ای حس غرور در ایشان باشد، با همه خاکی و یکسان بر خورد می کرد.
🔹هیچ وقت او را در صف غذا ندیدم. همیشه آخرین نفر وقتی کس دیگری نبود غذا می گرفت. غذا را می گرفت و کنار بچه ها می نشست و می گفت تنهایی غذا خوردن مکروه است، بیائید کنار من غذا بخورید و همان غذای اندکش را با بقیه تقسیم می کرد.
🔹هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود. می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آروز دارم برای چند دقیقه هم شده است، حکومت آقا را درک کنم.
🌷🍃🌷
#معلم_شهید پرویز فروردین
#شهدای_فارس
شهادت: ۱۳۶۵_شلمچه_کربلای۴
🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم وداع با شهید گمنام🌹* 🚨
و *🏴گرامیداشت شهدای کربلای ۴🏴*
و شهیدان حاج مهدی زارع ، شهید محمد اسلامی نسب وشهید جلیل ملک پور
💢 #بامداحی برادر *کربلایی محمد رضا فرخی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۹دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
وتاابدبہآنانکہ...
پلاکشانرا🌱
ازگردنخویشدرآوردنـد..🥺
تامانندمادرشان✨
گمنـاموبۍمزاربمانند🥀..
مدیونیـم..:)💔
#شهید_گمنام
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#امام_خامنه_ای:
🔻دشمنان این ملت، روز #نهم_دی را فراموش کردهاند.
💠 آن کسانی که فکر میکنند در این کشور یک اکثریتی خاموش و #مخالف با #نظام #جمهوری_اسلامی اند، یادشان رفته است که سی و چهار سال است که هر سال در #بیست_و_دوم_بهمن، در همه شهرهای این کشور، جمعیت های عظیم به دفاع از نظام #جمهوری_اسلامی بیرون می آیند و « #مرگ_بر_آمریکا » میگویند.
۱۴ خرداد ۱۳۹۲
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅,
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این چند دقیقه از حاجقاسم سلیمانی محشر است؛ نامش را چه بگذاریم؟ الهیات، عرفان یا مناجات نمیدانیم؛ شاید توصیفی عاشقانه از دفاع مقدس بهترین عنوان باشد
🔘حاجقاسم سلیمانی: آمد، اورکتش روی دوشش بود و جوراب نداشت. یک نگاهی به او انداختم و لبخندی زدم. گفت: "داشتم با این حال نماز میخواندم. گفتند که با من کاری دارید. میخواستم جورابم را بپوشم، با خودم گفتم که حسین پسر غلامحسین تو اینجوری رفتی پیش خدا، حالا میخای پیش فلانی یهجور دیگه بری؟!"
🎐 #مکتب_حاج_قاسم
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#گنج_سلیمانی
┏━━━🍃🌷🕊━━━┓
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهاردهم*
این بچه عقل خیلی بیشتر از سنش بود .هیکلی درشت داشت به خاطر همین با دانشجوها که میرفت تظاهرات فکر میکردند دانشجو هست.۱۳ سالش بیشتر نبود. همون اوایل که هنوز کسی چیزی از انقلاب نمی دانست و هر روز برگههایی میذاره توی پیراهنشون میره.با خودم میگفتم اگه اینا مال مدرسه شهر چرا دستش نمیگیره؟! اعلامیه هایی بودند که غلام امامی رفته پخش می کرده.
اوایل با ترس می رفت خیلی نمی گذاشت کسی بفهمد.بعدها که میدانست باباش هم بیشتر در جریان انقلاب است و توی مسجد هم که میره سخنرانی می کنن، دیگه پنهان نمی کرد چون میدونست که الان دیگه همه میدونن.
نزدیکای پیروزی انقلاب بود که یک بار تا سه روز خانه نیامد.دیگه نگران شه من بودم می دونستم شبا میدان نگهبانی و کشیک. رفتم چهارراه اصلاح نژاد از دور دیدمش. به روی خودم نیاوردم و برگشتم.وقتی رفتم توی کوچه دیدم میره در هر خونه رو میزنه و پارچه جمع میکنه. نمی دونستم برای چی میخواد این همه پارچه.
چیزی هم را ندادم که من اومدم دیدم تو نداشتی پارچه جمع می کردی. چون بالاخره می دونستم برای مسجد می خواد.
پدرم که انقلاب پیروز شد دیگه سر از پا نمی شناخت با خنده بهش میگفتم:
_دانلود پیروز شدی میری کفش بخریم یا نه؟
_چشم مادر جان دیروز رفتم یک کفش دیدم حالا امروز میرم میخرمش!
کارش همش نگهبانی و کشیک بود.تو چند تا مسجد پایگاههایی درست کرده بودند و مشغول فعالیت بودند. بابای غلامعلی روی درسش خیلی تاکید داشت و می گفت: حواست باشه از درسش باز نمونه.
منم زیاد بهش گوشزد می کردم که بابا نگران درسات هست ، دقت کن.میگفتم اول درس وقت را بخوان بعد برو مسجد.
_آنجا درسم رو هم میخونم. چقدر شور میزنی مامان! من که همش نمره هام رو بهت نشون میدم.
_آره میدونم ولی این روزا فصل امتحانات و باید بیشتر درس بخونی!
خرداد که تمام شدیا شاید اواخر خرداد بود .درست یادم نیست.یک روز یک برگه داد دستم.
_بفرمایین کار نامه به بابا هم نشون بده.
نگاه انداختم. نمره ها همه ۱۸ و ۱۹ بود. خیلی خوشحال شدم.
کارنامه را گذاشتم سر تلویزیون تا به باباش نشون بدم.
_غلام جان چه درسی بود که ۲۰ گرفته بودی؟
_زبان انگلیسی مادر.
فاطمه دخترم تا اینو شنید از داداشش خواست که بهش زبان یاد بده.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
... 🚨🚨🚨 .....
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید
⬇️⬇️⬇️
پخش مستقیم با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷من در شرکت نفت آبادان کار می کردم و با خانواده ام آنجا ساکن بودم. سال 55 بود که آقا کمال جهت گذراندن دوره سربازی به مسجد سلیمان آمد، به خاطر نسبت فامیلی که با هم داشتیم، گاهی به ما سر می زد و در همین ایام، از دخترم خواستگاری کرد و داماد من شد.
بعد از سربازی، آقا کمال در شرکت گلف آژانسی آبادان استخدام شد، به خاطر تحصیلات و توانایی که داشت، خیلی زود به عنوان مدیرعامل شرکت انتخاب شد. آن زمان بیش از صد مهندس آمریکایی و انگلیسی زیر مجموعه آن شرکت بودند، کمال هم حقوق بالایی داشت، هم خانه سازمانی و بهترین مدل ماشین، اما تا شنید امام می آید، همه دنیایی که خیلی زود به دست آورده بود را کنار گذاشت و گفت می خواهم به شیراز برگردم. گفتم اما تو اینجا همه چیز داری!
گفت:الآن انقلاب به من نیاز دارد، من هم میخواهم در این حرکت انقلاب نقشی داشته باشم!
حریفش نشدم، از شرکت استعفا داد، زن و بچهاش را برداشت و به شیراز برگشت
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شب_زیارتے_ارباب🌷
باز هم آمد شب جمعہ پریشانم حسین
✨داغ دورے از حرم افتاده برجانم حسین
عڪس این شش گوشہ بےحد بردلم آتش زده
✨از ڪرم آبے بریز بر قلب سوزانم حسین
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#اﻃﻌﺎﻡ_ﻓﺎﻃﻤﻲ
⚜امامباقر علیه السلام :
( در روز قیامت خداوند به دوستداران #فاطمه_زهرا سلام الله علیها خطاب می کند 👈 ببینید هرکس شما را به خاطر محبت #فاطمه_زهرا سلام الله علیها #اطعام کرده است دست او را بگیرید و او را وارد بهشت کنید👉.)
📌بحارالانوارج۸ص۵۲
🌹🔻🌹🔻🌹
ﺑﺪﻳﻨﻮﺳﻴﻠﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﺤﻀﺎﺭ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺰاﺭﻱ ﻣﺮاﺳﻢ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س) و ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ در روز پنجشنبه۱۶ دیماه ۱۴۰۰ در گلزار شهدای شیراز , ﺟﻬﺖ ﺷﺮﻛﺖ ﺩﺭ ﻛﻤﻚ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﻣﺮاﺳﻢ و اﻃﻌﺎﻡ ﻋﺰاﺩاﺭاﻥ, ﻫﺪاﻳﺎ و ﻧﺬﻭﺭاﺕ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺯﻳﺮ ﻭاﺭﻳﺰ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ ....
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻧﻆﺮ ﻟﻂﻒ ﺧﻮﺩ ﺣﻀﺮﺕ و ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﺎﻣﻞ ﺣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ
👇👇
6037697506615480
بانك صادرات ﺑﻨﺎﻡ محمد پولادي
👆👆
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ