یعقوب کربلا! چه قدر گریه می کنی
از صبح زود تا به سحر گریه می کنی
یعقوب را که غصه ی یوسف شکست و تو
داری برای چند نفر گریه می کنی
#شهادت_امام_سجاد(ع)🥀
#تسلیٺ_باد🏴🥀
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎙سخن امام خامنه ای:
🔰بزرگداشت شهدا برای آیندهی این کشور، حیاتی و ضروری است.
🔰 گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.
🔰 من عقیدهی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام شهدا است.
🔅♻️🔅♻️🔅
🚨۳روز تا #یادواره_شهدای_شیراز
#اجتماع_بزرگ_عاشقان_شهادت
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
「🌱🖤」
•
.
🌷شہادت، پادشـاھِ مرگ هـاست..،
کھ از سلسلھۍِ اولیـاۍ الهـے بھ عزیز
دردانہهاۍِ خدا ارث میرسد ✨
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 #ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺳﺠﺎﺩﻱ...
🍂🌱🍂🌱
روز عاشورا بود.
انقدر گریه و انابه کردم که بی هوش شدم. اقایی خاک الود به سمتم امد و قنداقه ای در اغوشم گذاشت و گفت بزرگش کن.
گفتم من خودم بچه زیاددارم وقت ندارم.
گفت واسه #علی_اصغر امام حسین هم وقت نداری!
گفتم شما که هستید؟
گفت : #امام_سجاد.
👈میلاد #امام_سجاد بدنیا اﻣﺪ
اﺳﻤﺶ ﺭا ﮔﺬاﺷﺘﻴﻢ ﻋﻠﻲ اﺻﻐﺮ
👈 در روز #شهادت امام سجاد ﺩﺭ 👈#ﮔﺮﺩاﻥ اﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ع ﺩﺭ 👈#ﻋﻤﻠﻴﺎﺕﻣﺤﺮﻡ به شهادت رسید.
🌹🌱🌷🌱🌹
#شهید علی_اصغر اتحادی
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩقمریﺷﻬﺎﺩﺕ
#شهدای_فارس 🌹
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_بیست_شش
. خیلی با خودش کلنجار رفته بود چند بار وسط راه می خواست برگردد اما قولی که داده بود مانع شد.
پشت در با تابی در دست غرق در تفکراتش بود تبسمی کمرنگ روی صورتش شاید یاد حرف هایش با شریف افتاده بود.
_هرکی برگشت باید ولخرجی کند و یک اسباب بازی واسه دختر یکی بگیره قبوله سید،؟
_ولی خدا کنه بیفته گردن تو آخه من این روزا اصلا وضع مالیم خوب نیست..
_بابا واسه تو که اینجوری خسیس نبودی...
و صدای شلیک خنده هر دو..
_کیه؟!
صدای زن مرد را به خودش آورد و مثل پاک کنی لبخند را از روی صورتش، زدود .در وضعیت سخت دیگر قرار گرفته بود نمیداند چه بگوید بریده بریده جواب داد:
_خانم نصیری منم کدخدا!
زن هم متقابلاً از شنیدن این صدای کی خورد چادر را محکم تر دور خودش پیچید در روی پاشنه چرخیدن و حس عجیبی دختر را وادار به دویدن کرد. برای او زیبا ترین تصویری که می توانست به حافظه بسپارد دیدن پدر بود در چهارچوب در.
_پس کو بابام؟!
_عمو جون یک تاب خوشگل برات آوردم.
_شما چرا زحمت کشیدید آقای کدخدا
تا بوسه حیات نصب شده بود و وزش ملایم باد آرام تکان می داد نفس عمیقی که شاید نشان میداد که بار سنگینی از دوشش برداشته شده تحمل نگاه های پرسشگر آنها را نداشت.
«تعریف نصیری رفت پیش خدا او لیاقت شهادت را داشت. مثل یک پرنده بالهاشو باز کرد و رفت»
دلش میخواست میتوانست این حرفها را بلند بلند فریاد بزند اما تنها جمله را که قادر به بیان شبرد خیلی سریع ادا کرد و در را پشت سر خود بست تا خیسی صورتش را مخفی نگه دارد.
_همین روزها بچه های تعاون میان اینجا من باید یکسری به خونه بزنم.
زنگوله های حیاط سرش را به آسمان بلند کرده بود و گرد سفید جت ها را در آسمان دنبال می کرد .دخترک سوار بر تاب تصویر پدر را در چهارچوب در مجسم می کرد که لبانش رنگ خنده ملیح گرفته بود.
زن کلماتی نامفهوم را پشت سر هم ادا میکرد انگار صحبت از پایان پرنده هایی بود که به نظر میرسید به سیم رقصیده باشند حالا کمی بیشتر به خودش آمد تا آینده جوجه گنجشک هایی را ترسیم کند که روی اولین درخت دشت نشسته اند تا رسیدن سیمرغ را خوش آمدگویند.
صدای پای مرد را محکم بر زمین نشست کوچه پس کوچه های شیراز است یا نبرد رگهای گردنش متورم شده بود انگار خشمی کهنه را در مشت های گره شده اش با خود میبرد. استخوانی اش از گریه می لرزید .انگار از قافله بزرگی جا مانده بود.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫
🌷روز اول عمليات والفجر 8 بود. پشت خاکريزي زمين گير شده بوديم و توان پيش روي نداشتيم. آتش دشمن آنقدر زياد بود که نمي توانستي سر بلند کني چه اينکه بلند شوي به سمت دشمن پيش روي کني. عمو مرتضي خودش را به من رساند و گفت: آقا رحيم کاري بکن!
گفتم: آقا مرتضي وضعيت رو که مي بيني، هيچ راهي نيست!
ناگهان مرتضي به سمت يکي از آرپي جي زن ها رفت، آرپي جي را از دستش قاپيد، سريع از خاکريز بالا رفت و از سمت ديگر به سمت دشمن شروع به دويدن کرد و موشک آرپي جي را به دل دشمن شليک کرد. جا خوردم، شرمنده شدم.يا حسيني گفتم يک قبضه خمپاره شصت و مهماتش را در يک گاري ريختم و دنبال مرتضي شروع به دويدن کردم. هر گاه فرصتي مي شد، خمپاره اي به سمت دشمن شليک مي کردم. جوششي در نيروها که به خاکريز چسبيده بودند افتاد، همه با نواي يا حسين دنبال عمو مرتضي شروع به دويدن کردند. آنقدر پيش رفتيم که گاهي از نيروهاي عراقي که در حال فرار بودند نيز جلو مي زديم. دشمن را تا خور عبدالله عقب رانديم و خط کامل پاکسازی شد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
25.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ #پیام_فرمانده :
▪️شهدا با مردم حرف می زنند
گوشمان سنگین نباشه بشنویم ..
📣 #شهدای_شیراز_مارافرامیخوانند....
#یادواره_شهدای_شیراز
#اجتماع_بزرگ_عاشقان_شهادت
#همه_میآییم
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🎞 هر کس عشق #شهادت دارد بیاید....*
♻️در #شیراز ، شهری که بایستی سومین حرم اهل بیت ع باشد
*♨️شهری با هزاران شهید ...*
*〽️پنجشنبه ۳ شهریور از ساعت ۱۷*
*📣خبری هست ...*
🚨 ۱ روز تا برگزاری مراسم
🔊 #مبلغ باشید لطفا ...
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🌿🕊🌿🌷
✨شهدا مبدأ و منشاء حیاتند، زمینی بودند، اما زمین گیر نبودند
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴انالله و انا الیه راجعون
◼️بدینوسیله شهادت مظلومانه پاسدار اسلام ، شهید محمد اسلامی ، که شب گذشته ، در درگیری با اشرار ، در شهر شیراز ، به رحمت ایزدی پیوست را ، تسلیت عرض می نماییم..
از خداوند متعال برای آن مجاهد به عرش پیوسته طلب رضوان و رحمت واسعه الهی و همجواری با سیدالشهدا، و برای بازماندگان بخصوص پدر بزرگوار ایشان حاج حسین اسلامی و مجموعه هییت مدینه النبی ، طلب صبر جزیل داریم ...
#هیئت_شهداےگمنام_شیــراز
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷سه گردان از لشکر جهت انجام عملیات والفجر 4، به منطقه غرب اعزام شده بود. آقای اسلام نسب به دنبال من فرستاد و گفت: حاج نبی[فرمانده لشکر] گفته برید وضعیت گردان ها را ببینید، یه گزارش بگیرید و برگردید. با من میای؟
گفتم: چرا که نه!
در بین راه بی هوا، آقای اسلام نسب دست من را گرفت و گفت: اسماعیل، حواست باشه حاج نبی گفت حق شرکت در عملیات را ندارید... صدای انفجار از کوه های اطراف می آمد و آتش سنگینی رد و بدل می شد. وسوسه شرکت در عملیات پایم را در نشستن و ماندن سست کرده بود. نشستم بند پوتینم را محکم کردم و گفتم: محمد آقا، ما که تا اینجا آمدیم، یه سر به خط بزنیم برگردیم. دستم را گرفت.
- دل من هم الان در عملیاته، اما حاج نبی گفت اجازه ندارید در عملیات شرکت کنید. اگر الان رفتی و کشته شدی، شهید حساب نمی شوی،
چون به حرف فرمانده ات گوش نکردی. محمد عاشق عملیات بود، اما حرف فرمانده برایش حرف اول بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید