eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: با شنیدن نام اله قلی خان ، نفرت در وجود هاشم چنگ انداخت. قبلا هم این نام را شنیده بود و هر بار درست مثل حالا مردی یا زنی با سر و روی خونین و پریشان و ترسیده مقابله خود دیده بود .از آنجایی که علی اکبر رئیس فرهنگ منطقه بود و تمام ایران آن ناحیه او را می‌شناختند و رعیتها برای تظلم و پادرمیانی به سراغش می آمدند .و او نیز شاهد صحنه های دل آزار مانند این باشد .همین بود که باعث شد گرچه هیچ وقت اله قلی و تفنگچی هایش را از نزدیک ندیده بود ،ولی کینه عمیقی نسبت به او در دلش لانه کند. علی اکبر تفنگش رابه هاشم داد و قربانعلی را با خود به خانه برد .ارسطو دست دور شانه هاشم انداخت و به حیاط پا گذاشتند _ برو تفنگ ها رو بذار توی اتاق ,بیا یه آبی به سر و صورتت بزن . هاشم بی هیچ حرفی راه افتاد .جلوتر که رفت صدای قربانعلی را از اتاق پدرش شنید که با ناله و نفرین ماجرا را تعریف می کرد‌ «نانجیب ها دست از سرمون بر نمیدارن !! این حالا بار چندم کی اینجور به روز ما میارن ! اول که آب را می دزدند و می بندد روی زمین های اله قلی خان !! دوم هم که اگه حرف زدیم کتک مون می زنند و گوسفندانمون را هم می برند.با قنداق تفنگ دنده هام را خرد کردند ‌شما را به خدا فکری به حال ما کن .اول خدا بعدش هم شما ! ارسطو از کاهدان بیرون آمد و هاشم را پشت در اتاق پدرش دید . _تو که هنوز اینجایی ؟!زود باش راه بیفت! هاشم نگاه غم بارش را به او دوخت و راه افتاد. اما صدای آه و ناله قربانعلی را هنوز از اتاق مجاور می شنید با خشم و نفرت تفنگ پدر را در مشتهای کوچکش فشرد و زیر لب نام الله قلی خان را با کینه تکرار کرد. 💥💥💥💥💥 صبح آخرین روزهای تابستان بوی پاییز را گرفته بود. هاشم چشم گشود و بی‌درنگ ماجرای شب پیش و اینکه آن روز می بایست دست به کار جمع آوری وسایل خانه برای حرکت به سوی هرایجان می‌شدند در ذهنش زنده شد. با سستی برخاست رختخواب ارسطو خالی بود .کنار پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد .پدر و برادرش را مشغول وضو دید .آستین‌ها را بالا زد و به حیاط رفت. علی اکبر به ارسطوگفت:« شما دست به کار بشید من باید بعد از نماز بروم طرف ایل. بلکه بتونم برای قربانعلی کاری بکنم» هاشم سلام کرد و از مقابل آنها گذشت .یک لحظه آرزو کرد کاش می‌توانست تفنگ شکار پدرش را بردارد به همراه او سوار بر اسب به سوی اطراقگاه الله قلی خان برود.و حساب تفنگچیهایش را کف دستشان بگذارد .اما اینها جزء خیالاتی کودکانه چیزی نبود .خیلی ها بزرگ تر از او هم نتوانسته بودند کاری بکنند. آخر الله قلی و تفنگی هایش به امنیه و ماموران دولت پشتشان گرم بود رودابه بساط صبحانه را چید. سپس گفت :«مادرجان بعد از صبحانه برو به صدری بگو بیاد اینجا کمکم کنه تا اسباب اساسی ها را جمع کنیم» پیغام مادرش را به صدری که در اتاق پشت کاهدان زندگی می کرد رساند و با خیالی پریشان از خانه بیرون زد. کوچه ها خلوت بود. روستای سنگر را آرامش صبحگاهی فرا گرفته بود. از دور پرچم مدرسه بر فراز بام که در دست باد میرقصید ،توجه اش را جلب کرد .به مدرسه نزدیک شد. از لای در نیمه باز سرک کشید و قدم به حیاط کوچک و خاکی آن گذاشت. وارد ساختمان کاهگلی شد .به سوی کلاس سال آخر ابتدای اش رفت. قدم به قدم آن جا هزاران خاطره را در او زنده می کرد. داخل کلاس شد پشت نیمکتی که سال آخر نشسته بود، نشست. به دیوارهای دود گرفته ....تخته سیاه رنگ و رو رفته که پر از ترک بود و نیمکت‌های چوبی و کهنه و صندلی فلزی معلم کنار بخاری نفتی بزرگ، نگریست و برخاست تکه گچی از کنار دیوار برداشت بر روی تخت سیاه نوشت «خداحافظ سنگر» ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
_بی_مرز🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) 🌷 🔸به روایت ❤️عزیزترین مهمان خانه ما در نوروز ✍۸ فروردین ۹۷ بود. تازه شب قبلش از شمال رسیده بودم که آقایی با تلفن منزل تماس گرفت و گفت: منزل هستید؟ سردار سلیمانی می‌خواهد بیاید خانه‌تان. باور نمی‌کردم با هیجان گفتم: بله بله هستیم. گفت: خب پس سردار ساعت ۱۰ صبح می‌رسد منزل شما. بچه‌ها خواب بودند. خانه را مرتب کردم و تماس گرفتم با خانواده همسرم که بیایند منزل ما که متأسفانه دیر هم رسیدند. بعد با شور و شوقی که بیشتر در وجود خودم بود بچه‌ها را صدا کردم و گفتم بیدار شید مهمان عزیزی داریم. یک نفر داره میاد خانه ما که مطمئنم شما هم خوشحال می‌شوید. وقتی فهمیدند حاج قاسم دارد می‌آید از خوشحالی پریدند حاضر شدند. در همین حین آیفون خانه به صدا در آمد. در را که باز کردم حاج قاسم با یک محافظی داخل شدند. سردار سراغ بچه‌ها را گرفت گفتم الان می‌رسند خدمتتان دارند آماده می‌شوند. بعد راهنمایی کردم بنشیند روی مبل. به محض ورودشان یاد روز سال تحویل افتادم که رفته بودم سر مزار همسرم. به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی می‌دادی امسال هم باید مثل سال‌های قبل عیدی‌ات را بدهی یادت نره عیدی ما. وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان می‌فهمم عیدی همسرم به ما چه بود. حضور و دیدار شما در خانه مان. حاج قاسم گفت: انشاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب زمان (عج) باشد. 🔻کانال _گلزار_شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱🌸 . . . . . . •|🍃°|شهادت میخوای⁉️ پس بدان ڪه . . . •|❣°| تنها ڪسانی می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°| •|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ •|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°| باید ڪُشت‼️ ←منیت را→ ←تڪبر را→ ←دلبستگی را→ ←غرور را→ ←غفلت را→ ←آرزوهای دراز را→ ←حسد را→ ←ترس را→ ←هوس را→ ←شهوت را← ←حب دنیا را← باید از خود گذشت•|👣°| •|✌️🏻°|باید ڪشت «نَفس» را شهادت دارد!•|🥀°| •|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست... باید شویم تا شهید شویم! بايد اقتدا كرد به شهدا•|💛°| •♥😍 🍃🌹🍃🌹 @shohadaye_shiraz
و ... 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
از نخستین روزهای ورود به حرایجان، آقای اعتمادی تمام همتش را صرف بازگشایی مدارس و شروع سال تحصیلی ۵۲_۵۳ کرده بود.خانواده هر روز شاهد رفت و آمدها و جلسات گوناگون او در خانه بودند ‌. زندگی در حرایجان خیلی سریع تر از آنچه  هاشم انتظار داشت برایش راحت و پذیرفتنی شد .به ویژه شروع دوره راهنمایی و قدم نهادن در دنیای نوجوانی و جوانی و آشنا شدن با مسائلی که آموزگارانش به او یاد می‌دادند ،مرحله تازه‌ای در زندگی اش را رقم زد. آرام آرام علاوه بر اعتقادات دینی که از کودکی آموخته بود، با مسائل سیاسی که در شهرهای بزرگی همچون شیراز ،اصفهان و تهران می گذشت آشنا شد. و بی آنکه خود بداند به مرحله‌ای که نقطه عطفی در زندگی اش بود نزدیک‌تر میشد. آغاز دوران دبیرستان سرفصل این مرحله بود. علی اکبر به واسطه مسئولیتی که در فرهنگ منطقه بر عهده داشت به  خوبی از حوادث جدیدی که در سراسر کشور در حال شکل‌گیری بود اطلاع داشت .گاه معلمینی که در طول روز با هاشم در مورد مسائل سیاسی کشور گفتگو می کردند درباره او به علی اکبر می گفتند. «آقای اعتمادی این پسرت هاشم ذهن روشن و فعالی داره، حواست‌به هاشم باشه حسابی هوایی شده .همین روزاست که میبینی یکدفعه غیبش زده. اینجا براش خیلی کوچیکه» بالاخره علی اکبر احساس کرد که باید همراه با خانواده‌اش از آن برکه کوچک  دل بکند و سوار بر امواج پرشتاب به دریاچه بزرگ تری مانند شیراز بریزد. این کوچ بر خلاف کوچ قبل برای فرزندانش  با خرسندی و استقبال روبرو شد. 💥💥💥💥💥 علی اکبر دزدکی نگاهی به ساعتش انداخت .به همسرش حق می داد که تا این حد نگران آمدن هاشم و مهران باشد. از جا بلند شد و به پشت پنجره اتاق رفت. زهره مشغول گفتن دیکته به شهرام بود و سهیلا، لیلا را روبروی خود نشانده بود و موهایش را شانه می کرد. _بچه ها گرسنه نباشند! نمی خوای شام بهشون بدی؟! _مشتی حواست کجاست؟! حالا کو تا شام!!! هنوز خیلی مونده؟! علی اکبر که انگار منتظر این حرفم بود لبخندی زد: _پس هنوز خیلی دیر نشده ! لازم نیست اینقدر نگران بچه ها باشی. رودابه دوباره در حیاط خیره شد. _برای شام دیر نشده ولی برای برگشتن اونا دیر شده. _خودت که میدونی هاشم تا به همه دوستاش سر نزده نمیاد خونه. _چون میشناسمشون نگرانم. خدا میدونه حالا کجا باشه.تو که خودت از اوضاع و احوال با خبری ! کاش اصلا به و شیراز نیامده بودیم. میترسم این دو تا آخرش یه کاری دست خودشون بدن. _اونا تنها نیستند که ،همه جوان ها دنبال این جریانات هستند. بسپارشون به قمر بنی هاشم. رودابه زیر لب زمزمه کرد:« یا قمر بنی هاشم».. دست خودم نیست مشتی! فقط برای این دوتا که نیست, برای همه جوونا دلواپسم ! اگه بدونی امروز زنهای همسایه چه چیز ها تعریف می کردند. این ها که رحم ندارند ،کوچک و بزرگ را می‌بندند به گلوله! هاشم نگاهی به ساعتش انداخت نزدیک ۸ بود .از جا بلند شد و گفت :«خب دیگه کم کم باید بر این برنامه فردا یادتون نره.» ناصر پرسید: پس بالاخره قرار شد از کجا راه بیفتیم؟ _بعد از تعطیل شدن مدرسه اگه تعدادمون زیاد نبود باهم میریم به طرف مسجد جامع.اگر تعدادمون زیاد شد سعی می کنیم موقع تعطیلی از لابلای بچه های مدرسه شعارها را شروع کنیم. این طوری هم شناخته نمیشیم و همین که باعث میشه بقیه باهامون همراهی کنند.. دیگه سوالی نیست؟! کسی چیزی نگفت و ادامه داد: _پس خداحافظ تا فردا.از اینجا هم یکی یکی بریم بهتره نباید کسی متوجه بشه اینجا جمع میشیم. ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻗﺮاﻋﺖ ﺩﻋﺎﻱ ﻋﺮﻓﻪ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk اﺯ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯاﻳﺮ ﺷﻬﺪا ﺷﻮﻳﺪ
🌸🌸🌸🌸 و ... 👇👇👇 *دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.* *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.* *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.* *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ* *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.* *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.* *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.* *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.* *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
یوسف جوانی که در خانه جمع او شده بودند در حیاط را باز کرد و با احتیاط نگاهی به داخل کوچه انداخت. یکی از دوستانش را بیرون فرستاد در را بست و به طرف او برگشت و گفت: «این هم از فردا کار دیگه ای هست؟» _فقط می مونه نوشتن شعار توی مدرسه ،من امروز یک جای خوب رو در نظر گرفتم» _کجا؟ _درست بالای پله طبقه اول! یعنی جایی که به طبقه دوم میرسه!هرکسی از پله ها بالا بره،توی نگاه اول می بیندش. _کی باید بنویسیم؟! _صبح زود .یک ساعت قبل از باز شدن مدرسه یک جوری میریم تو ،شعارها رو می نویسیم و دوباره بر میگردیم و همراه با بقیه بچه ها وارد مدرسه میشیم. _حالا می مونه انتخاب شعارها و تهیه رنگ. هاشم در حیاط را باز کرد: _اوناش با من.فعلا خداحافظ تا فردا صبح.ساعت هفت،چهارراه زند 💥💥💥💥💥 صدای زنگ در طنین انداخت .مهران که ساعتی پیش رسیده بود گفت :اینم از هاشم .نگفتم نگران نباشین؟! علی اکبر با دستپاچگی برخاست.در را باز کرد و قامت هاشم ظاهر شد.هاشم در نگاه اول نگرانی مادرش را دریافت و اینکه چطور جبران کند. رودابه در حالی که خیالش راحت شده بود با چهره ای عروس گفت:حالا باید بیای خونه؟! هاشم نگاهی به پدرش انداخت .اما علی اکبر در جواب نگاهش فقط شانه بالا انداخت و خودش را از معرکه بیرون کشید.ناچار برای دلجویی از مادر،خم شد و بوسه ای بر دستانش زد: _برام کار پیش اومد .شما به بزرگی خودت ببخش. رو آبه با همان لحن سرد و خشک گفت:«چه کاری که تا این وقت شب معطل شدی؟!نمیخواد منو گول بزنی.خودم میدونم کجا بودی.به جوونیت رحم کن. هاشم می دانست ادامه دادن سودی ندارد.از جا پرید و روبروی مادر نشست _یک قلیون چاق کنم سرحال بیای؟ _نه حوصله ندارم. _حالا خودم سرحالت میارم. بی درنگ چرخید و پشت به مادر روی زمین نشست.در یک چشم به هم زدن از پشت دستانش را کشید و او را روی شانه های قوی خودش نشاند. مادر خودش را محکم گرفت و فریاد زد:«چکار می‌کنی پسر؟! منو بزار زمین! بی اعتنا به اعتراض مادر بر پا ایستاد .دستان او را محکم گرفت و شروع به چرخیدن دور حیاط کرد.مادر وحشت زده در حالی که شعفی کودکانه وجودش را گرفته بود ،دستانش را دور گردن او حلقه کرد:«الان می افتم ! منو بزار زمین! _هروقت حوصله تا اومد بگو بزارمت زمین. _خیلی خب ،..دیگه بزارم زمین. نفس نفس زنان او را روی پله ها نشاند و سرش را روی پای مادر گذاشت.مادر آرام دستش را توی موهای او برد و زمزمه کرد:«خدا حفظت کنه» ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت ✍روایتی از حجت‌الاسلام کاظمی کیاسری امان از این ترکش‌ها! چه دردها که به جان حاجی نمی‌انداختند. مدام دردش را می‌خورد. یادم هست بعضی وقت‌ها که می‌خواست بخواند، گردن‌بند طبی می‌بست. دائم بدنش را به هم فشار می‌داد تا شاید دردش کم شود. می‌خواستیم تنش را ماساژ بدهیم نمی‌گذاشت. می‌گفت: «این درد مال منه، عادت می‌کنم»، می‌گفتم: «خب حاجی چرا این رو همیشه نمی‌بندی به گردنت؟ دردت رو کمتر می‌کنه‌ها.» می‌گفت: «من ببندم نیرو چی می‌گه؟ نمی‌گه چش شده؟» ناراحتی‌ام را که دید، خندید. ــ این دردها یادگاری رفقای شهیدمه. این‌ها نباشه یادم می‌ره کی هستم. با این دردها یاد شهدا میفتم، یاد حسین ، یاد احمد . اونا نمی‌دادن بدنشون رو کسی ماساژ بده. بعد مکثی کرد و گفت: «این درد خیلی مهم نیست، درد مردم و درد دین آدم رو می‌کشه.» 📚منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص۱۶۲ 🔻کانال _گلزار_شهدا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
... 🥀 یہ ټیپۍ زدنݩ ڪہ خدا نگاهشوݩ ڪرد❗️ دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زمان نگاشوݩ ڪنہ.. حالا ټو برو هرټیپۍ ڪہ میخواۍ بزن اما ... حواسټ باشہ ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ..! 🌱 🍃🌹🍃🌹 @golzarshohadashiraz
و ... 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
🌹🌹🌹🌹🌹: از نخستین دقایق روز ،همهمه عجیبی دبیرستان را فرا گرفته بود .دانش آموزان که در انتظار به صدا در آمدن زنگ بودند ،آرام و قرار نداشتند و زیر گوشی پچ پچ می کردند و به محض پیدا شدن سر کله مدیر یا ناظر سرآسیمه به سوی کلاس های خود می رفتند. بعضی از آنها روی نیمکت ها نشسته و خود را به بی خبری میزدند. مبصرها از سوی مسئولان و آرام نگه داشتن دانش آموزان بودند و از سوی دیگر کنجکاو و مشتاق بودند تا همه چیز را با چشم خود ببینند .در راهرو دبیرستان بالا و پایین می رفتند اما نزدیک پله ها که می‌رسیدند خدمتکار مدرسه و چند نفر از دبیران آنها را به کلاس برمی گرداندند.ناظم همانطور که زنجیر کوتاهی را دور انگشتش می چرخاند ،سراسیمه از پله ها بالا رفت و نگاهی به نوشته روی دیوار انداخت و همچنان با عصبانیت از میان دبیران گذشت و پا به راهرو گذاشت. یکی از دور فریاد زد :« آقای ناظم» دانش آموزانی که وسط را تجمع کرده بودند در یک چشم به هم زدن به داخل کلاس ها دویدند .مدیر دستش را دور گوشی تلفن حلقه کرد و با ترس گفت :« بله قربان!... چشم ...چشم!... از الساعه....بسیار خوب.. منتظرتون هستم» گوشی تلفن را گذاشت و شتاب‌زده از پله ها بالا رفت. پا گرد را که دور زد از همانجا دیوار را دید و با خشم در گوش سرایدار چیزی گفت.سرایدار با عجله از پله ها پایین رفت و چند لحظه بعد با پارچه نمداری بالا آمد و مشغول شد به پاک کردن دیوارها. یکی از آموزگاران جلو رفت و دست کلیدش را به سرایدار داد. _برو از تو ماشین من بنزین بکش. اینجوری پاک نمیشه. مدیر ترسیده و مضطرب کنار پنجره طبقه دوم رفت و به حیاط نگاه کرد. _زود باش الان از راه می رسند. یکی از آموزگاران زیر گوشش و گفت: کیا ؟!مامورین ساواک؟! _بله آقا ..الان میرسن. ببینم شما به کسی مشکوک نیستید!؟ دبیران نگاهی به هم کردند و سر جنباندند. مدیر دستپاچه رفت و جلوی در مدرسه منتظر ایستاد. ناظم وارد اولین کلاس شد و مبصر به محض دیدن او خودش را به در چسباند و فریاد زد :«بر پا!» خلیل که کنار هاشم نشسته بود زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با نوک پا به پای او زد و زیر لب گفت:« بلندشو.. داره تو رو نگاه میکنه» هاشم نگاهی به ناظم که جلوی کلاس ایستاده و زنجیرش را با عصبانیت دور انگشت می‌چرخاند انداخت و دوباره بی‌تفاوت و حیاط مدرسه خیره شد. ناظم چپ به او نگاه کرد و خطاب به دانش‌آموزان فریاد زد: «بتمرگید.» همه نشستن چند بار طول و عرض کلاس را طی کرد و دوباره کنارتخته ایستاد. _بعضی ها خوشی زده زیر دلشون و غلط های زیادی می‌کنند! این احمق‌ها بازیچه دست اجنبی‌ها شدند و خودشان خبر ندارند. البته شکر خدا و صدقه سر اعلی حضرت تعدادشان خیلی کمه و هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. حالا هم آقایون مأموران ساواک دارند میان اینجا تا خرابکار ها را دستگیر کنند. بنابراین خوب گوش کنید برای اینکه وفاداریمون را به تاج و تخت نشون بدیم من میگم «جاوید »..شما جواب میدین« شاه» منتفع شدین؟! دانش آموزان همانطور ساکت به او زل زده بودند .تنها یکی از آنها که پدرش سرهنگ ارتش بود از ته کلاس گفت :«چشم آقا» نگاهی به او انداخت و گفت شما تشریف بیارین دانش‌آموز باید زیر نگاه سنگین همکلاسی‌هایش پیشرفت ناظم در گوش و چیزی گفت و او را بیرون فرستاد.سپس نگاهش را به طرف هاشم برگرداند و دوباره گفت: _ملتفت شدین ؟!حالا تکرار میکنیم !جاوید... اما کلاس همچنان در سکوت فرو رفته بود. دوباره گفت حواستون کجاست ؟!جاوید... باز هم سکوت. هاشم نگاهی به یوسف که روی نیمکت کنار نشسته بود انداخت .بنظر شان رسید که می‌توانند تغییری در قراری که برای عصر گذاشته بودند بدهند .ناظم برای بار سوم تکرار کرد :«جاوید...» اما رها شم از جا بلند شد دانش آموزان با تعجب به او چشم دوختند و منتظر ماندند.هاشم با صدای بلندی فریاد زد:« فقط خدا جاویده »و آنگاه مشتش را بالای سر گره کرد و غرید:« مرگ بر شاه»!! ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb