eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
؟ ══🍃💚🍃══════ حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمیمی پدرم بود جانباز و شیمیایی جنگ😐 الانم در حال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن استاد مهدویت منم هستن ووووو اینکه مسئول معراج الشهدا🌹🍃 هم هستن البته اینا همش افتخاره حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود خخخخخخ بطور کامل حاجی رومعروفی کردما😉 - سلام استاد قبول باشه قبول حق دخترم حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه -😳😳😳چه کاری استاد هم کلاسای مهدویتت شروع میشه هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا🌹🍃 باش جلسه است -چشم منور به جمال مهدی زهرا✨ -ان‌شاءالله ساعت ۱۱ شب🕚 بود و من خوابم نمیبرد به سمت آلبومی که از عکسای کودکی، نوجوانی، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم صفحه اول و که باز کردم بابا تو ۳-۴ سالگی بود دست کشیدم روی عکس بابا قرار مربی مهدویت بشم😊 بابا پسرت دوروز دیگه از سوریه برمیگرده😍 مداحی بابا مفقودالاثر و گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشید😭 تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰ نوزده سال پیش این عکس اوج حسرت منه بابا و مامان حسین دستش تو دست مادر زینب تو آغوش پدر مادر هم منو باردار بود😊 تو این عکس مادر منو ۶ماهه بادار بود دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت🌷 پدر و تولد من امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سیدجواد سریعتر از زینب به سمتش دوید اون بغل چیزی که من یه عمر تو حسرتش بودم حسرت آغوش پدر 😔 هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود نه آغوش پدر.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بعد از آن ،مدتی خسرو غیبش زد و دیگر توی محله ندیدمش! روزهای سختی بود برایم روزهای بدون خسرو . آن روزها سر من با خسرو ،گرم بازی های کودکانه بود و شیطنت های نوجوانی. از خیلی کارهای خسرو سر در نمی آوردم. من با او در عالم خودم خوش بودم و دوست نداشتم این خوشی را چیزی به هم بزند حتی مذهب و آیین ما. صدای ناله عمو بلند می شود .نگاهش می کنم .بدن استخوانی اش را مچاله کرده. پنجره را میبندم. ساعت شماطه دار قدیمی ساعت ۹ شب را اعلام می کند. هر شب همین ساعت می رسیدم آزمایشگاهم و تا نیمه های شب روی پروژه تحقیقاتی ام کار می کردم .موقع آمدنم کار را سپردم به دست دکتر جیسون! امیدوارم سر وقت خودش را به آزمایشگاه برساند، چون لوله های آزمایشگاهی باید به موقع چک شوند. میترسم سرش را دوباره گرم نامزدش کند و یادش برود که آن محلولی را که ساختم، باید هر نیم ساعت به نیم ساعت به لوله آزمایش تزریق کند و گرنه ممکن است تمام زحماتم به باد برود. تلفن را برمیدارم و شماره آزمایشگاه را میگیرم .بعد از چند بوق صدایش را میشنوم. چندان شاداب نیست .حتما دوباره نامزدش با او قهرکرده و رفته توی کافه با خوردن یک ویسکی غم غصه هایش را فراموش کند. برای چند لحظه به خودم لعنت میفرستم ،که چرا جیسون را برای این کار مامور کردم اما چاره ای نداشتم. تنها کسی که می فهمد باید چه کند، اوست. _تورو خدا جیسون! ما روی این پروژه خیلی وقت گذاشتیم .تا وقتی که برمیگردم وقت را صرف این کار کن. _برنابی !تو که خودت میدونی من چقدر ویندا رو دوست دارم .نمیتونم..... _میدونم جیسون! تو حواست به کار باشه. من قول میدم وقتی برگشتم با ویندا صحبت کنم. باشه؟! _باشه کی برمیگردی؟ _تمام سعی ام رو می کنم که زود برگردم. _آخه الان وقت سفر بود؟!! این پروژه توی مرحله بحرانیه! _چاره ای نداشتم .به زودی برمیگردم. لطفاً مراقبت کن از اوضاع. دل نگران پروژه می‌شوم. الان نزدیک دو سال است که دارم روی آن کار می کنم. این پروژه و تز پزشکی اگر با موفقیت همراه شود دنیا را تکان میدهد. این جور وقت ها تنها چیزی که می تواند اعصابم را آرام کند، خوردن یک لیوان قهوه تلخ بدون شکر است. می روم سمت آشپزخانه سرد است و انگار مدت زیادی رنگ هیچ بویی و غذایی به خودش ندیده.آن موقع ها از توی آشپزخانه عمو بوی غذا بلند بود. زن عمو زن وسواسی بود و به دست به سیاه و سفید نمی‌زد. ولی کلفت خانه اقدس خانوم ، با آن چهره مهربان و صمیمی، همیشه توی آشپزخانه پای اجاق بود و غذا می پخت. به خصوص وقتی که من می آمدم برایم کیک فنجانی درست میکرد.چندتا را میداد می خوردم و بقیه را هم توی پاکت می کرد و می داد دستم و می‌گفت :ببر توی مدرسه زنگ تفریح بخور. چندتایی را هم مخصوص و جداگانه درست می کرد و می گذاشت توی پاکت و می گفت: این راهم بده خسرو !روی پاکت خسرو را با خودکار قرمز علامت می زد و می گفت:« ببین این پاکت مال خسرو هست حتماً هم این پاکت را بهش بده!» هر وقت می پرسیدم :مگه چه فرقی میکنه؟ می‌گفت: فرق میکنه . می دانستم او خسرو را خیلی دوست داشت. حتی بیشتر از من و شاید هم در اصل مرا به خاطر خسرو دوست داشت. خیلی دوست داشتم بدانم آن پاکت قرمز چه فرقی با مال من داشت .بعدها همین سوال را از خسرو پرسیدم .خسرو گفت:« واسه خاطر اینکه آدم باید مراقب چیزی که می خوره باشه. چون روی رفتار و کردار آدم ها تاثیر میذاره!» مال شبهه ناک واژه غریب بود که هضمش برایم سنگین بود ! بعدها فهمیدم که های پاکت علامت خورده را اقدس در خانه خودشان درست می‌کرد و به خسرو می‌داد. نمی فهمیدم این همه مراقبت از چیزهایی که می‌خوریم چه چیز را همراه دارد. !!؟خسرو از هر جای خرید نمی‌کرد. از دست هر کسی چیزی نمی گرفت. حتی خانه عمو که می آمد ،لب به چیزی نمی زد .هرچه اصرار می کردیم فایده ای نداشت. اما ناراحت می‌شد. اما خسرو با مهربانی رد می کرد و فقط گاهی چیزهایی را که به او می داد، می خورد. ❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
از نخستین روزهای ورود به حرایجان، آقای اعتمادی تمام همتش را صرف بازگشایی مدارس و شروع سال تحصیلی ۵۲_۵۳ کرده بود.خانواده هر روز شاهد رفت و آمدها و جلسات گوناگون او در خانه بودند ‌. زندگی در حرایجان خیلی سریع تر از آنچه  هاشم انتظار داشت برایش راحت و پذیرفتنی شد .به ویژه شروع دوره راهنمایی و قدم نهادن در دنیای نوجوانی و جوانی و آشنا شدن با مسائلی که آموزگارانش به او یاد می‌دادند ،مرحله تازه‌ای در زندگی اش را رقم زد. آرام آرام علاوه بر اعتقادات دینی که از کودکی آموخته بود، با مسائل سیاسی که در شهرهای بزرگی همچون شیراز ،اصفهان و تهران می گذشت آشنا شد. و بی آنکه خود بداند به مرحله‌ای که نقطه عطفی در زندگی اش بود نزدیک‌تر میشد. آغاز دوران دبیرستان سرفصل این مرحله بود. علی اکبر به واسطه مسئولیتی که در فرهنگ منطقه بر عهده داشت به  خوبی از حوادث جدیدی که در سراسر کشور در حال شکل‌گیری بود اطلاع داشت .گاه معلمینی که در طول روز با هاشم در مورد مسائل سیاسی کشور گفتگو می کردند درباره او به علی اکبر می گفتند. «آقای اعتمادی این پسرت هاشم ذهن روشن و فعالی داره، حواست‌به هاشم باشه حسابی هوایی شده .همین روزاست که میبینی یکدفعه غیبش زده. اینجا براش خیلی کوچیکه» بالاخره علی اکبر احساس کرد که باید همراه با خانواده‌اش از آن برکه کوچک  دل بکند و سوار بر امواج پرشتاب به دریاچه بزرگ تری مانند شیراز بریزد. این کوچ بر خلاف کوچ قبل برای فرزندانش  با خرسندی و استقبال روبرو شد. 💥💥💥💥💥 علی اکبر دزدکی نگاهی به ساعتش انداخت .به همسرش حق می داد که تا این حد نگران آمدن هاشم و مهران باشد. از جا بلند شد و به پشت پنجره اتاق رفت. زهره مشغول گفتن دیکته به شهرام بود و سهیلا، لیلا را روبروی خود نشانده بود و موهایش را شانه می کرد. _بچه ها گرسنه نباشند! نمی خوای شام بهشون بدی؟! _مشتی حواست کجاست؟! حالا کو تا شام!!! هنوز خیلی مونده؟! علی اکبر که انگار منتظر این حرفم بود لبخندی زد: _پس هنوز خیلی دیر نشده ! لازم نیست اینقدر نگران بچه ها باشی. رودابه دوباره در حیاط خیره شد. _برای شام دیر نشده ولی برای برگشتن اونا دیر شده. _خودت که میدونی هاشم تا به همه دوستاش سر نزده نمیاد خونه. _چون میشناسمشون نگرانم. خدا میدونه حالا کجا باشه.تو که خودت از اوضاع و احوال با خبری ! کاش اصلا به و شیراز نیامده بودیم. میترسم این دو تا آخرش یه کاری دست خودشون بدن. _اونا تنها نیستند که ،همه جوان ها دنبال این جریانات هستند. بسپارشون به قمر بنی هاشم. رودابه زیر لب زمزمه کرد:« یا قمر بنی هاشم».. دست خودم نیست مشتی! فقط برای این دوتا که نیست, برای همه جوونا دلواپسم ! اگه بدونی امروز زنهای همسایه چه چیز ها تعریف می کردند. این ها که رحم ندارند ،کوچک و بزرگ را می‌بندند به گلوله! هاشم نگاهی به ساعتش انداخت نزدیک ۸ بود .از جا بلند شد و گفت :«خب دیگه کم کم باید بر این برنامه فردا یادتون نره.» ناصر پرسید: پس بالاخره قرار شد از کجا راه بیفتیم؟ _بعد از تعطیل شدن مدرسه اگه تعدادمون زیاد نبود باهم میریم به طرف مسجد جامع.اگر تعدادمون زیاد شد سعی می کنیم موقع تعطیلی از لابلای بچه های مدرسه شعارها را شروع کنیم. این طوری هم شناخته نمیشیم و همین که باعث میشه بقیه باهامون همراهی کنند.. دیگه سوالی نیست؟! کسی چیزی نگفت و ادامه داد: _پس خداحافظ تا فردا.از اینجا هم یکی یکی بریم بهتره نباید کسی متوجه بشه اینجا جمع میشیم. ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 _بله آقا جون! چیزی که ما امروز بهش نیاز داریم زن نیست. تمام کردن جنگه.خدا میدونه هر جوانی آرزو داره زن داشته باشه و سر و سامون بگیره ولی شما این وضعیت را ببینید! دنیا پشت سر صدام وایسادن که شکست نخوره .من مطمئنم اگه شما پدر و مادرها دعا کنید خدا کمکمون میکنه. آنقدر روی همین چمن‌ها گفت تا مادرش هم طرف او را گرفت _امیدم پیش خداست که جنگ زودتر تموم بشه. همانجا بود که نگاه کرد توی چشمهای مادرش و گفت: خیلی نگران نباش !چه جنگ تمام بشه و چه نشه دو ماه دیگه صبر کنی ,برای همیشه برمیگردم پیش تو دیگه هیچ جا نمیرم» لبخند رضایت توی صورت مادرش نشست و دریایی از امیدواری در نگاهش موج زد. _والا ننه .. اگه ملت هر کدام اندازه نصف تو رفته بودند جبهه ،تا حالا کفن صدام پوسیده بود .دو ماه که تمام شد بیا یه مدت بمون شیراز ببینیم جنگ چی میشه! _ننه تورو خدا نگو جنگ چه میشه ! بگو شما پیروز میشید و دل مردم امام و شاد می کنید .مگه نشنیدی چقدر از رادیو تلویزیون گفتند که امسال سال پیروزیه! دست هایم برای دعا بالا رفت. _خدایا به حق این غروب غمگین قَسمت میدم آرزوی علیرضا و همه این جوان ها را برآورده کن خدایا به حق اهل بیت ناامید شون نکن! هرسه آمین گفتیم. علیرضا باز هم تاکید کرد که این مدت شب و روز برایش دعا کنیم. می گفت امسال قرار است سرنوشت جنگ تمام شود.تا وقتی که اتوبوس از راه رسید بحث کش پیدا کرد .لحظه اتوبوس بوق میزد و کنار میکشید علیرضا هم از روی چمن‌ها بلند می‌شد .دسته ساک برزنتی یشمی اش را چنگ زده بود. قبل از اینکه راه بیفتد همدیگر را بوسیدیم بعد نگاهش روی چهره من و مادرش عوض می‌شد. یک نگاه به من یک نگاه به مادرش. من هم مثل مادرش چنین رفتاری را بد می دانستم از قدیم ندیم شنیده بودیم که مسافر نباید پشت سرش را نگاه کند. اما علیرضا تا پای رکاب هم برگشت و نگاهمان کرد. مادرش فقط نگاهش می کرد و زیر لب وردی را می خواند که به گوش من نمی رسید .اشک صورتش را پوشانده بود. به قدری محو خاطرات دو ماه پیش و خداحافظی علیرضا هستم که انگار نه انگار قرار است به اهواز برویم .نگاهم میخ می شود به جایی که علیرضا نشسته بود. وقتی به آن جمله اش که «دو ماه دیگر برای همیشه برمیگردم پیشتون» فکر می‌کنم. دلم آشوب می شود. این جمله را ربط می‌دهم به دو روز پیش از آن و خاطره توی دارالرحمه و جایی را که برای قبرش نشان می‌داد.. به اینجا که میرسم دلم آتش می‌گیرد. _بازم شروع کردی؟! برای چندمین بار است که حاج داوود نصیحت می کند که گریه نکنم. اما چه کنم؟ انگار توی دلم رخت می شویند !هیچ وقت نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم.مجموعه ای از اتفاقات پشت سر هم قطار شده و من ناخواسته همه را ربط میدم به خواب شب قبل و نمیتوانم گریه نکنم. _حالا گیرم منم از فسا سر و کله ام پیدا نمی‌شد. تو میخواستی بمونی خونه و ایجوری گریه بکنی و اذیت اون بچه های زبان بسته؟! اذان گوی مسجد امام سجاد به عبارت حی علی الفلاح که می رسد بالاخره سر و کله اتوبوس پیدا میشود .سه بار پشت سر هم بوق میزند. داوود از جا بلند می شود و برایش دست تکان می‌دهد .می‌گویم :حالا کجا از نماز بخونیم؟!» برادرم هول به طرف اتوبوس می‌رود .من هم را برمی‌دارم و دنبالش راه می‌افتم .چند قدمی نرفتم که ناخواسته برمی‌گردم و به پشت و یک نظر جای خالی علیرضا را نگاه می‌کنم. سه ردیف مانده به آخر کنار برادرم می نشینم.اگر نگرانی علیرضا و خسرو نبود ،می‌شد با هم بگو بخند داشته باشیم. از جلیان فسا و اوضاع و احوال آنها بپرسم و از بدی های زندگی در شهر و دردسرهای کاسبی و نان درآوردن از راه رانندگی بگویم. _عباس تو باید خیلی قوی‌تر از من باشی. اگه میبینی تا اینجا آمدم به خاطر سخت گیری مادر خسرو بود که گفتم یهو پس نیفته و دردسری چاق بشه .اما تو که خدا یه زن بهت داده عین کوه !!چرا خودتو اذیت می کنی؟! می گوید و همچنان شانه ام را مالش می دهد ذهنم می رود به ایام جوانی و روزهای آخر سال ۳۹ پیش که ۲۷ سال بیشتر نداشتم. انگار همین دیروز بود که با یک جشن در یک روز عروسی کردیم. همه اهل جلیان جمع شدن توی حیاط بزرگ خانه ما .نامزد داوود جلیانی بود و لازم نبود راه دوری بروند .اما تا روستای نوبندگان راه کمی نبود. تعداد زیادی باید با اسب و پیاده به آنجا می رفتند برای عروس کشانی. یک سال بعد دو روزی از زایمان زنم می گذشت. به رنگ پریده و لکه های روی صورتش خیره شدم .خوشحالی اش به خاطر بچه به قدری بود که درد زایمان را فراموش کرده بود .خودم هم از خوشحالی بال بال می زدم . _خوب برای اسم بچه مون هنوز هم رو حرفت هستی؟ گفتم: علیرضا مگه اسم خوبی نیست؟ جفت دستهای مادرش بالا رفت _قربان آقا امام رضا برم! خدایا هزار بار شکرت! @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مادربزرگ با لبخند گفت: بفرمایید کاری داشتید ننه؟! سرباز زخمی با لحن تندی گفت: ببین پیرزن ,ما دنبال یه پسره ۱۵ ساله هستیم که قدش بلند شلوارش مشکی پیراهن سورمه ای و کفش سفید .با  سنگ زده به پای من داره خون میاد .اومد تو همین کوچه. زودباش بیارش بیرون و گرنه می‌بریمت شهربانی. مادربزرگ با تاسف گفت: ننه جون ما اینجا پسر بچه نداریم حتما جای دیگه رفته! سرباز بلندتر داد زد: نه خودمون دیدیم اومد توی همین کوچه. از سرباز اصرار و از مادربزرگ انکار. آخرش به جایی نرسیدند تا اینکه مادربزرگ چند بار احمدآقا بابای علی را صدا زد و او هم که پیراهن مشکی به خاطر ماه محرم پوشیده بود بیرون آمد و مادربزرگ گفت: این آقای سرکار دنبال یه جوانی میگرده که سنگشون زده .هرچی میگم اینجا جوان نداریم باور نمی‌کنند. احمد آقا آمد به سربازها به آرامی سلام کرد و پرسید :جریان چیه ؟ آنها  همه چیز را برایش تعریف کردند .او هم دست های پینه بسته اش را به آنها نشان داد و گفت :نه کاکا ما اینجا جوان نداریم .تنها مرد این خونه منم که پامو از سر شب تا حالا از خونه بیرون نداشتم . غروب از سرکار اومدم خورد و خسته افتادم .اگر باورتون میشه بفرمایید همه جا را بگردین. بالاخره آن شب با خوش برخوردی و خونسردی سرباز ها را را روانه کردند. بعد رفتند علی را از پستو در آوردند . ما در دعوایش کرد و گفت: چرا این کارو کردی؟ نمیگی با یه تیر می زنند ناکارت می‌کنند! نترسیدی ببرند زندان شهربانی؟ علی من  و منی کرد و زیر بار نرفت و حق به جانب گفت: نه حقش بود .داشت مردم را اذیت می کرد. منم با سنگ زدمش میخواست نزنه تا نخوره! 🌿🌿🌿🌿🌿 مثل همه جای ایران در جهرم هم مردم از مبارزه با رژیم خسته نشدن پادگان ژاندارمری به دست مردم افتاده بود و سربازها به مردم پیوستند و انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی رسید تا چند هفته بعد دانش آموزان هنرستان به کلاس‌های خود برگشتند چند ماه بود مدارس تعطیل شده بود و بازگشایی مجدد آن شور و نشاطی داشت اسم هنرستان را به نام شهید ابراری تغییر دادند حالا و دانش آموزان رشته های برق مکانیک و راست ساختمان سر کلاس های شان نشسته‌اند عبدالعلی ناظم پور هم دانش آموز رشته برق هنرستان بود از چند ماه پیش دوستانش را انتخاب کرده بود پسری کوتاه و پر جنب و جوش به نام محمدرضا زارعیان که خیلی بزرگ و شلوغ بود. عبدالرحیم خرم دل (شهید) که شخصیتی آرام و سنگین داشت و علی اصغر بهمن زادگان،جوانی بلند قد و خوش چهره. عبدالعلی اخلاق خاصی داشت و همه دوست داشتند با او دوست باشند .اول صبح بعد از نماز می آمدند سپاه جهرم و در گروه بسیج می ایستادند به همراه پاسدارها می‌رفتند دو و نرمش و بعد از ورزش صبحگاهی با هم می‌آمدند هنرستان عبدالعلی مسئول بسیج هنرستان بود. یک روز صبح عبدالعلی پیشنهاد داد که با مدیر هنرستان صحبت کنند و اجازه بگیرند و به روند در اطراف روستاهای جهرم و به روستایی ها کمک کند. عبدالرحیم به عبدالعلی گفت:من پسرعموم توی گود زاغ یکی از روستاهای سیمکان معلمه. اگر میخواین باهاش صحبت کنم. عبدالعلی چشمهایش برقی زد و گفت..ها باریکلا جونم بشی.. به تو میگن رفیق گل. این خیلی خوبه .حالا که خبرمون می کنی؟ _پنج شنبه جمعه که پسر عموم از سیمکان اومد باهاش صحبت می کنم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * غروب هایی که منطقه امن تر بود بچه‌ها از سنگر می زدند بیرون می نشستند کنار هم روی خاکها و درب چاپ چه حرفهایی که غربت را از یاد می‌برد گم می شدند. گاهی فکر می‌کردند عملیات که شود به یاری خدا روی بلندترین نقطه از همونجا که شاید تخته سنگی است تفنگ های مان تکیه می دهیم و بچه‌ها پرچم را می‌آورند بر فرق بلندترین نقطه می کارند. ولی هنوز غروب نرسیده بود و فاقد در آتش خورشید می برشید.هنوز چند روز مانده بود که منصور در نشیب خاکریز با آن ترکیب بی حساب و کتابش زیر پایش چیزی احساس کند و آهسته فریاد بزند: «برید کنار همتون از من فاصله بگیرید» گونه های شن روی هم قطار شده بودند.باید صبر میکردی باد سرعتش را کم و زیاد کند تا بتوانی بخوانی نوشته های روی پرچم هایی که دورتادور فروش شده بودند در خاک «انا فتحنا لک فتحا مبینا.. یا حسین ما پیروزیم لشکر ۱۹ فجر» چوب پرچم ها سایه کوچک داشتند مثل پرچمی که کنار آن چادر بود. سایه چادر خاکی رنگ ناهار را بیشتر می چسباند. _بسم الله شروع کنیم دیگه منتظر چی هستین؟ بچه ها نگاهی به هم کردند و بعد یک بار صداها در هم پیچید _شما بفرمایید.. اول فرمانده بعد فقیر فقرا. _عجب عدس پلوییه!! _از کی تا حالا ساچمه پلو هم شده جزو غذاهای خوشمزه؟! تازه میوه هم که نداره.! فیلم مردی که لباس خاکی به تن داشت و همیشه به جای پوتین کفش ملی میپوشید قهقهه زد و شمرده شمرده با صدای بلندتری گفت. _برای هر جا سیب نباشه چادر فرماندهی سفارش شده است. منصور سرش را پایین انداخت و فاصله ابروهایش نزدیک تر شدند.انگار تیمم کند دستش را از پیشانی آرام آرام پایین آورد و بعد دست راست را برد در ریش های بور و بلندش. همه ساکت شدند سرش را بالا آورد و با صدایی که عوض شده بود گفت :ببینم حاج رزاق !! یک بار لحنش عوض شد و ابروهایش از هم شکفتند _به همه بچه‌ها سیب رسیده؟! پیرمرد لابد از شوخی اش پشیمان شده بود که لحنی بین شوخی و جدی گفت: آقای خادم فرمانده گردان مونی درست سرور همه ما هستید درست ولی ما باید به کی بگیم دوستتون داریم آقا اجازه نیست یه شوخی هم به جای شما بکنیم؟! حالا دیگه ناسلامتی بعد عملیاته! آقا جون شما بفرمایید سیب هم به همه بچه ها رسیده.. ابروهای منثور از هم باز تر شدن و نور آفتاب از یکی از روزنه های چادر به صورتش تابید _ما مخلصت هستیم شیر نر! از مسئول تدارکات گذشته شما پدر همه مایین.من فقط حسابی نکردم اگه به چادرهای دیگه نرسیده باشه این ۴ تا سیب را چه جوری باید ۴۰۰ قسمتش می کردیم. دستت درد نکنه حالا بسم الله شروع کن تا ما هم بخوریم. _آقای خادم گذاشتیمون سرکار آخه ۴۰۰ قسمت ۴تا سیب .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ⁦نزدیکی میدان روستا که رسیدیم یک مرتبه توی دلم خالی شد و وحشت و ترس وجودم را پر کرد مردم کنار میدان دور هم جمع شده بودند . تا چشمشان به ما افتاد یکباره هجوم آوردند طرف ما . عرق سردی روی صورتم نشست صدای تاپ تاپ قلبم را می‌شنیدم . آب دهانم را قورت دادم و با کلمات شکسته گفتم : جلال ماهم شدیم مثل رئیس پاسگاه ..الانه که ما را هم به باد کتک بگیرند بیا برگردیم . ! جلال تکیه به ماشین زد و گفت : نترس ! مردم به ما نزدیک می شدند . هراس و وحشت سینه ام را پرکرده بود . هر لحظه منتظر بودم که با مشت و لگد به جانمان بیفتند . یکباره صدای چند نفر را شنیدم. _ آقای کوشا ..همون در اختیار شماییم . مقصر فلانی و فلانی بودند.. با دلهره سرم را بالا کردم . بازداشت به حرفهایشان گوش می‌داد . نفس راحتی کشیدم و توی دلم گفتم :«ناز شصتت با این جذبه ای که تو داری !» دقایقی بعد جلال با کمال قدرت گفت:« یا اللهُ یا اللهُ» سوار شین. بهم گفت :ببرشون ستاد. _خودت چی؟ _من می مونم . برو و برگرد . نشستم پشت ماشین گازش را گرفتم و با سرعت توی جاده خاکی روستا حرکت کردم . گرد و خاک از پشت ماشین به هوا بلند شده بود . بیچاره آنهایی که عقب ماشین نشسته بودند تا توانستند خاک خوردند . جلوی در ستاد خبری شهرخفر ترمز کردم . _پیاده بشید برید تو ، تا آقای کوشا بیان برای بازجویی. تند سر ماشین را چرخاندم طرف روستا . دوباره جلال چند تا دیگر را سوار کرد و با هم برگشتیم ستاد . وارد سالن که شدیم بی اختیار با دهان سوت کشیدم . ستاد پر بود از افرادی که برای بازجویی آمده بودند. _چطور از این همه آدم بازجویی کنیم؟! _یکی یکی بفرستشون داخل. بعد از چند ساعت بازجویی متهمان را بازداشت کرد و تحویل ژاندارمری داد. زهرا خسته و کوفته با شکم های خالی نشسته بودیم سر سفره. آشپزی استاد را صدا زدیم: روستا حیدر پس این غذای ما چی شد مردیم از گشنگی! مسائلی در بشقاب ها را تو سفره چیده و قاشق های روی را گذاشت کنارش. از میان ۸ تا قاشقی که توی آشپزخانه ستاد داشتیم یکی از قاشق ها خیلی بدقواره و بزرگ بود . حیدر اسم این قاشق را گذاشته بود قاشق جلال کوشا ! بشقاب ها را پر کردیم و مشغول خوردن شدیم جلال هم با همان قاشق بزرگ داشت می خورد . بعد از چند دقیقه قاشق را گرفت جلوی اوستا حیدر . _بیا بگیرش دست و دهانم خسته شد. آستینش را بالا زد و شروع کرد با دست غذا خوردن! ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ......عراقی ها پشت سر هم خمپاره و منور می زدند و ما باید هربار روی زمین پهن می‌شدیم . فاصله ما با عراقی ها خیلی کم شده بود ،طوری که استعداد و پوشش دفاعی خط عراقی ها را می دیدیم. خیلی محکم تر و قوی تر از خط خودی بود . آنقدر که عراقی ها خمپاره و تیر تراش می‌زدند در جبهه خود هیچ واکنشی صورت نمی گرفت . این بود که آدم به راحتی نمی تواند بفهمد خط ایران کجا واقع شده است. حقیقت آن که برتری آتش با عراقی‌ها بود . هنوز باقی مانده برخی از ادوات و سلاح های به جا مانده از عملیات رمضان در سطح منطقه پخش بود . حتی تعدادی از اجساد شهدا همانجا رها شده بودند . گفته می شود که به دلیل هوشیاری دشمن و حساسیت منطقه نمی‌شد آنها را جابجا کرد. این مسائل برایم تازگی داشت و خیلی از درون زجر می کشیدم. اما هاشم چون زودتر از من شناسایی را شروع کرده بود با تجربه تر نشان می داد. آن شب او برای من یک تکیه گاه حساب می شد . پشت سرش راه می رفتم و گاهی دستم را به شانه اش می گرفتم . باید در طول مسیر ساکت بودیم و حرف نمی زدیم . تنها سلاح همراه یک کلاشینکف بدون خشاب اضافی بود. دو عدد نارنجک هم با کش به فانوسقه بسته بودیم و یک قمقمه آب که تا زمان برگشت حق آب خوردن هم نداشتیم. وقت برگرده مکه معین نبود و بایستی به دلیل گرمی هوا تا حد امکان آب ذخیره داشتیم . تازه اگر آب غم کم میشد در اثر حرکت از خود تولید صدا می‌کرد و اصل مهم شناسایی که حرکت در سکوت کامل بود نقض می شد . به همین دلیل تا وقت برگشت کسی نباید آب می خورد. تقریباً با حرکت کند و تند و توقف به خاطر زدن منور ، چند ساعتی در حرکت بودیم. قدم شمار هاشم برای هر صد قدم یک سنگریزه در جیب خود می گذاشت و من همه این مشاهدات را به گنجینه ذهنم می سپردم. آن شب نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است و چه اتفاقاتی را در شب ها و سال‌های بعد تجربه خواهم کرد. حداقل به قطع نخاع شدن هیچ وقت فکر نمیکردم ‌ .چیزی که بیشتر از همه ذهن یک عنصر شناسایی را مشغول می کرد اسارت و یا شهادت بود . اما بعدها دیدیم که قفس دنیا چندان هم کوچک نیست. بالاخره نیمه های شب بود که سر گروه همه را متوقف کرد و گفت : به دلیل نزدیک شدن به خط دشمن همه نمیتوانیم جلو برویم. قرار شد من و هاشم و قاسم جوکار برای تامین بمانیم. خیلی خوب به خاطر دارم که بیضاوی به ما گفت: «مواظب باشید خوابتون نبره به صورت دایره ای روی زمین دراز بکشید و مواظب اطراف باشید ما تا یک ساعت دیگه بر می گردیم» اینها را به ما گفت و همراهش را برداشت و با خودش برد . ما به گفته هایش گوش کردیم ،دراز کشیدیم و در دل شب مواظب اطراف بودیم.باد گرم به صورتمان دست می کشید هرچه بود از داغی هوای روز کاسته شده بود و در چنین شرایط خواب هم به سراغ آدم می آمد . کم کم خستگی و خواب چشم کنجکاومان را از کار انداخت. پلک های مان را با زور نگه می داشته به خودمان فشار می‌آوردیم که خوابمان نگیرد دائم ذکر می‌گفتیم. اوضاع به همین منوال گذشت. نمیدانم کی و چگونه خوابم برده بود تا اینکه یک دفعه با صدای هاشم بیدار شدم ‌ . چشم که باز کردم داشت می گفت: «بلند شو که هوا داره روشن میشه» با ترس و لرز نشستم. گفتم: بچه ها کو؟! _فعلاً که از اونا خبری نیست. جوکار گفت :تیمم کنیم نماز بخوانیم. در همان حالت خوابیده روی خاک تیمم کردیم و در همان وزن نماز صبح را به جا آوردیم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت رسول قائد شرفی یادم می‌آید قیافه قشنگی داشت. قد بلند موهای بور و چهارشانه ، با تیکه کلام های خوشمزه لری و لطیفه های قشنگ و خنده دار. مدت کوتاهی را در جبهه غرب با هم بودیم که لحظه های زیبایی را از همنشینی با او تا همیشه با خود دارم. یک روز تعریف میکرد، البته با آن لحن دلنشین و جذاب خودش ،که برای انجام ماموریتی به تهران می رفتیم به اصفهان که رسیدیم پیاده شدیم تا هوای تازه کنیم و استراحتی و برای این کار چه جایی بهتر از ساحل ،آن‌هم زاینده رود، در کنار سی و سه پل با همه مناظر زیبایی که دارد. من عینک دودی زده بودم،با کیف جیمز باند در دست و پیراهن سبز کمرنگ ای که سردوشی داشت . برای خودم قدم میزدم که متوجه یکی از عکاس ها شدم. یواش خودش را به من نزدیک کرد نگاهی هم به دوربینش کرد ،می خواست چیزی بگوید دو دل بود تا اینکه دل به دریا زد.خب با موهای رنگ باخته و عینک دودی احتمال داد که خارجی باشم پرسید: «دو یو اسپیک انگلیش؟!» به طرفش برگشتم عینکم را از روی چشمهایم برداشتم و خیلی جدی گفتم: «نو!! آی ام لر!!» 🎤به روایت شهید هاشم اعتمادی گفتم :مبارکه! البته قصدم این بود که به او بفهمانم من هم می‌دانم .اما همه هدفم این نبود. گفت: چی؟؟ گفتم :مبارکه دیگه همین! بعد با لحن جدی‌تری ادامه دادم : بابا اینجا جبهه است. بحث تیر و تفنگه . ممکن یهویی اتفاقی بیفته . ایندفعه دیگه از اون دفعه ها نیست . این یه دستور نظامیه باید بری! حالتی از نشان می داد که راضی است. اگرچه ول کن جبهه نبود. خواست که میدانست عملیات هم نزدیک است. اما اینبار پذیرفت می گفت: «نمیدونم وقت دارم یا نه؟» گفتم: آره وقت داری. الان میرم برات ماشین جور می کنم. از شانس خوبش جور شد ، خیلی هم زود ! اما مس مس میکرد و دو دل بود. گفت :نامه نوشتم. گفتم: دیگه داری لج منو در میاریا!! خلاصه با ۴۸ ساعت مرخصی فرستادمش کازرون. و این تنها دیدار باقر با دختر عزیز و دلبندش بود. برگشت . خوشحالی ملموسی در چهره اش موج میزد. عملیات والفجر ۸ نیز بود . زمستان سال ۶۴ سرمای محسوسی نداشت. صدای گریه نوزادی بی آنکه بخواهد و بداند در روز تشییع جنازه باقر به گوش می رسید. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دومین ملاقات هم در خانه فردی ها،این دفعه احساس صمیمیت و راحتی بیشتری می کنم. فاطمه خانم گل میز رو به رویم می گذارد و مثل دفعه قبل شروع به پذیرایی می کند. حمید آقا صحبت می‌کنم تا من خوب شیرینی خوران متمایل شود و بعد می‌گوید :هر سوال دیگه ای مونده بپرسید تا جواب بدم. نگاهی به کاغذ های روی تخته شاسی هم می اندازند و سوالاتم را می پرسم و آقای فردی جواب می دهد. فقط باید بندازمش روی دور وقتی افتاد دیگر نیازی نیست بپرسم خودشان همه چیز را با جزئیات تعریف می کنند. ایشان می‌گوید و من یادداشت برمی دارم و ضبط می کنم. خانه شان حس خوبی به من میدهد موج مثبت دارد.یک جور خاصی هستند و مهربانیش آن هم از نوع خاصی است که من تا الان درک نکرده ام .یکجور دوست داشتن بی قید و شرط آدم‌ها. عادت کردم همیشه همه را از حرف هایشان بشناسم آدم ها هر چه بیشتر حرف میزنند بیشتر شخصیت واقعی تان را لو می‌دهند. فقط  کافیست خوب گوش کنی. اینها وقتی از ساواکی و جاسوس هم حرف می زنند طوری می گویند که انگار آنها هیچ تقصیری نداشتند انگار بلد نیستند از کسی ناراحت بشوند و یا کینه به دل بگیرند.از همه کسانی که در حقشان به نوعی بدی هم کردند با الفاظ پدر آمرزیده و بندگان خدا یاد می کنند. مثل دفعه قبل تا ظهر می مانم و در خاطره هایشان کنکاش می کنم. خیلی اصرار می‌کنند که برای ناهار بمانم. تشکر می کنم و می گویم که حتماً باید به خانه برگردم.دست مادر شهید را که تمام این مدت در سکوت نگاهمان می کرد و به حرف‌های من گوش می‌داد را میبوسم و خداحافظی می کنم.فاطمه خانم با عجله از آشپزخانه کیسه فریزری می آورد می پرسم این برای چیه؟! می بینم خم می شود و ظرف شیرین را برمیدارد و خالی می‌کند توی آن. می‌گویم: ای وای این چه کاری؟! به اندازه کافی که خوردم! با مهربانی می گوید :این هم ببر برای بعد .دیدم دوست داری دیگه به دلم نمیشینه باید ببری. با خنده شیرینی را از دستشان می گیرند و تولید در کیف می‌گذارم که له نشوند و می‌گویم :«دارین بد عادتم می‌کنید» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب صوتی دریچه ای رو به ایمان' قسمت ششم.mp3
29.53M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان» مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد 🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد 📻فصل اول :خانه هایی از جنس محبت ⏱مدت زمان: 20:28 💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. _خوب چی گفتن؟! _آقای آگاه اتفاقاً مادرش هم کازرونیه. ولی باباش بوشهری و اینا مقیم کازرون هستند. _خوب میگفتی ما هم کازرونی هستیم. _گفتم . اتفاقا خیلی از غلامعلی تعریف می‌کرد. _یعنی گفته بود بری اونجا تا از غلامعلی تعریف کنه؟! _نه خانم. یه چیزایی هم گفت نگران غلام بود! _نگران؟! درست حرف بزن ببینم چی شده؟! _خانم دیوار موش داره موشم گوش داره بلند حرف نزن آقای آگاه گفت که غلامعلی بلند میشه تو کلاس درباره آقای خمینی صحبت میکنه .بگو اینکارو نکنه .سرش را به باد می‌دهد.جلویش را بگیر.من گفتم آقای آقایی علاقه من نمیتونم بگم این کارو نکن من نمیتونم جلوش را بگیرم. خانم حالا غلامعلی که اومد تو یکم نصیحتش کن بگو تو مدرسه جلوی جمع این حرف‌ها را نزنه. یک دفعه  میرن لوش میدن. این بچه هم که نترس است. _مگه حرف من تو گوشش میره ؟این از خودت یاد گرفته! پای منبر آقای دستغیب و مسجد که میری سخنرانی گوش میده نمیگی این هم یاد میگیره. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید غلامعلی چقدر بوده که بلند شده وسط کلاس جلوی همه بچه‌ها از انقلاب و امام خمینی گفته تا حدی که معلم نگران شده بود.خودم هم فهمیده بودم که این بچه هر شب دیر میاد خونه و اصلاً یک جا بند نیست. پس نگو که داره کارایی میکنه. شب که  غلامعلی که اومد خونه یواش اومد پیشم و گفت: مامان بابا امروز رفته بودم مدرسه؟! _درباره معلم از مترسک بازی‌های تو و اینکه سرت را به باد میدی گفته بود.آخه بچه تو فکر من مادر را نمی کنی ؟نمیگی یکی میره تو رو لو میده؟ شاید چند تا شاهی توی کلاس باشند و برن بگن این بچه ضد رژیمه؟! اگر گرفتن بردنت من چیکار کنم؟! دست از این کارها بردار یا لااقل توی جمع حرف نزن.. _مادر یه حرفی میزنی ها! آقا اگه من نگم آقای خمینی کجا هست توی جمع بلندشم نگم؛ پس چطوری آقای خمینی را بشناسند؟!این آقای آگاهم خودش درباره آقای خمینی با ما حرف زده. به بابا بگو اگه یک بار دیگر گفت به بچتون بگید اینکارو نکنه بگه خودت یادش دادی، از شما شنیده که آقای خمینی کجاست. مادر نگران نباش تو خودت آقای خمینی را قبول داری! خدا را قبول داری؟! _بله که دارم! _خب جد آقای خمینی خودش کمکم میکنه. این هفته که در قلب آرام شد .بلند شد و دست و پاهام را بوسید و رفت کنار مجتبی خوابید و احساس کردم امشب مصمم تر به رختخواب رفت. فرداش قرار بود بریم کازرون هر دو هفته یک بار می رفتیم.غلامعلی که بعضی مواقع هرهفته می رفت با اندازه پسراش دوستش داشت. آخه دوتا برادرم از غلامعلی کوچکتر بودند.هنگام خونه غلامعلی اونجا بود و مجبور بود برای درس ها که شده شیراز بمونه. بچه‌ها کازرون که می‌آمدند سر از پا نمی‌شناختند .حیاط خونه پدرم بزرگ بود و انگار خونه‌باغ یک استخر بزرگی هم داشت که دیگه تابستون سرگرمی بچه ها بود. وازلین که میرفتیم روحیه خودم هم تازه تر می شد. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. همین که عیادت کنندگان از اتاق بیمارستان خارج شدند،سیما با نوزادش تنها ماند او را در آغوش گرفت و با ضرباهنگ گهواره‌ای به جنبش در آورد وزیر لب لالایی زمزمه کرد: _لالا لالا گل پونه بابات رفته نگیر بونه بابات تیرو تفنگ داره،با دشمن قصد جنگ داره بابات پیروز میاد خونه،لالا لالا گل پونه و همراه با این نوا نگاه آرزومند ۶ را که انتظاری جانفرسا در آن موج می زد از قاب پنجره گذراند و همچون زنبورعسل ای بر گلبرگ های شاخه گل محمدی باغچه بیمارستان نمازی نشاند.بی اختیار در دل گفت:« حتماً نتونسته بیاد و الا میومد .خودش قول داده بود موقع تولدت اینجا باشه! قول داده بود وقتی زهراجون چشمش را به روی این دنیا باز میکنه پهلوی ما باشه غصه نخور به زودی میادش» و اینها را با خود وا می کرد گویی می خواست خودش را دلداری بدهد زیر لب لالایی می خواند و اینبار مرغک خیالش هر کسی به هفت ماه پیش که : غرش یک دسته هواپیمای دیگر زمین و آسمان آبادان را لرزاند و کمی بعد از محل اصابت موشک هایشان ستون‌هایی از دود سیاه و غلیظ قد برافراشت و تا آسمان بالا رفت. احسان (برادر حجت) از کنار دیوار حیاط بلند شد و چشم به آسمان و برد هواپیماهای جنگی عراقی دو خط سپس به طرف زیر زمین خانه برگشت و فریاد زد: «یالا سریعتر باید راه بیفتیم» سیما و به دنبالش فاطمه (خواهر حجت)از پله های زیر زمین بالا آمدند و وحشت زده و سراسیمه و اطراف نگاه کردند و به دنبال احسان از خانه بیرون زدن. محوطه ترمینال آبادان مملو از جمعیتی بود که هراسان و سردرگم اطراف اتوبوس ها جمع شده بودند و به دنبال یافتن جایی تا عزیزانشان را راهی شیراز کنند به این طرف و آن طرف می رفتند. احسان لحظه ای زد نگاهش را میان جمعیت گرداند و زیر لب غرید: «اینجا که نیستند» فاطمه وسیما که برای در امان ماندن ضربه های جمعیت پشت سر احسان به یکدیگر چسبیده بودند ،نگران و پریشان به دنبال همسرانشان به اطراف می چرخیدند و هرکدام لبها را به زمزمه دعایی می جنباند. ناگهان فاطمه فریاد زد: «حسین» سیما و احسان به طرف او برگشتند و رد نگاهش را دنبال کردند و حجت و حسین (همسر فاطمه) را لابلای جمعیت دیدند. احسان دست بلند کرد و صدای شان زد. آن دو نیز با شنیدن صدای او همچو غواصانی جمعیت را شکافتند و به زحمت خود را جلو کشیدند.حجت فرصت هیچ گفت‌وگوی نداد و بی هیچ حرفی آنها را به دنبال خود کشید.از میان جمعیت گذشت و مقابل در اتوبوسی که آماده حرکت بود ایستاد. _معطل نکنید براتون دوتا جا گرفتم احسان هم همون وسط اتوبوس میشینه. صدای راننده گفتگوی آنها را برید: «معطل نکن آقا داریم راه می افتیم» 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. در سال ۱۳۵۶ دیپلمش را گرفت ناگزیر به خدمت سربازی رفت اما طولی نکشید که این فریادهای امام در سراسر ایران را فرا گرفت و پایه‌های بتکده آمریکایی پهلوی به لرزه درآمد.مهدی هم مانند بسیاری از سربازان که دل در گرو آرمان‌های بلند امام داشتند به فرمان مراد خویش از پادگان فرار کرد و به صفحه مبارزین پیوست و با وجود خطرات فراوان تا باز است به همراه دوستانش در انتقال پیام ها و سخنرانی های امام به مردم کوشش کرد و تا لحظه پیروزی انقلاب دست از تلاش خالصانه برنداشت و سهم عمده ای در فعالیت‌های انقلابی شیراز داشت. علاقه او به امام بیش از حد تصور بود زیرا مانند یک سرباز فدایی و جان نثار حاضر به هر گونه فداکاری برای تحقق ارزش‌های الهی بود و دغدغه پیروزی و نجات کشور را از حکومت منحوس پهلوی داشت. شب قبل از ورود امام به ایران در حالی که مردم در اوج شادی و خوشحالی منتظر ورود آن یگانه عصر بودند. مهد تا نیمه های شب بیدار بود و نگران مشغول دعا خواندن و قرآن خواندن. از او پرسیدم :«چرا اینقدر بی تابی می کنی آن هم در شبی که اینقدر انتظارش را کشیده ای؟» در حالی که از فرمان صورتش را پر کرده بود گفت:آنطور که دوستان می‌گویند عمال رژیم شاه قصد دارند به محض ورود هواپیمای حامل امام به جان ایشان سوءقصد کند و من نگران آن هستم که خدای ناکرده به امام صدمه‌ای وارد شود و اساس این قیام حرکت و جوشش از بین برود بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مهدی مجدد خدمت سربازی را از سر گرفته تا اوایل سال ۵۸ همچنان ادامه داشت در این سال با ورود به سپاه پاسداران جان عاشق خود را در طبق اخلاص نهاده و به خیلی سبز پوشان پیوست و فصل دیگری از زندگی شریف خود را آغاز کرد. دوم مهر ماه سال ۵۹ یعنی سومین روز از آغاز تجاوز رژیم بعث عراق،او به همراه حاج نبی رودکی اولین فرمانده لشکر فجر و ۳ نفر دیگر از سرداران استان فارس که بعدها به شهادت رسیدن به خوزستان رفت و پیوندی دائمی با جبهه ها برقرار کرد. دارد 🍃🌷🍃🌷 https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * زنجیر که افتاد ماشین گشت از در پادگان امام حسین بیرون زد. حاج اکبر که دست به کار رانندگی از بهتر بود پشت فرمان بود. فرهاد ژولیده و غلامحسین محمدزاده کنار دستش .ساعت ۷ و ربع صبح بود. پاییز سال ۶۰ در «چارباغ »جدید پاسداران حضور چندانی نداشت. هوا ملس بود ،درست مثل طبع راننده.کارخانه سیمان شیراز مسئول درست و حسابی داشت. نقشه و مستحق مرگ و ترور! شناسایی شده بود منزلش را زیر نظر گرفته بودند ساعت ورود و خروج کنترل شده بود. حالت یک مسافر را داشت که از سفر آمده باشد. مثل اینکه دنبال آدرس جایی بگردد یا منتظر کسی باشد قدم میزد .ساک قهوه‌ای نیم داری در دستش بود. حجمی نداشت اما به‌نظر سنگین می آمد که  آن را به طور خاصی تا زیر بغلش بالا می‌کشید. اینجا همان کوچه بود که رئیس کارخانه در آن سکونت داشت. صدای سوت را که شنید ابتدای کوچه را نگاه کرد دوستش بود .دوستش هیچ چیز با خود نداشت فقط سر خیابان کشیک میداد .گهگاه دست هایش را به هم می مالید .مسیر خیابان را چشم می دواند مثل اینکه منتظر کسی باشد ساک به دست از انتهای کوچه با اشاره سر پرسید: «آمدند؟» نه جوابی بود که از جوان سر کوچه شنید .باز هم با اشاره به سر ،جوری میخواد چیزی دیگری را به او بفهماند. حرکات عجیب و غریبی از خودش درآورد اما ساک به دست اصلاً متوجه نشد .لبش را وارونه کرد و ساک را تا زیر بغلش بالا آورد جوان سر کوچه مجبور شد به انتهای کوچه بدود. ماشین گشت از قضا به طرف چهارباغ سیمان پیچیده بود .دویدن جوان را متوجه شد. پچ پچی در فضای تنگ و بخار گرفته اتاقک جلوی لندکروز پیچید. به قضیه مشکوک شده بودند حاج اکبر ماشین را درست مشرف به انتهای کوچه نگهداشت هر دو جوان یکه خوردند.ماشین که به داخل پیچید شک سرنشینان را نشان داد که به یقین تبدیل شده است. ساک به دست به سمت راست کشیده میشد ساک رفته رفته بالا می آمد با حالت خاصی در هر دو دستش قرار گرفت جوانی که سر کوچک کشیده دست سمت چپ پا به فرار گذاشت. همزمان با فرار او صدای شلیک از شیشه شکسته ماشین به داخل وزید. راننده همچنان که سر می دزدید ماشین را تا پای دیوار گاز داد و جان مسلح را بین درو دیوار و گلگیر پرس کرد. دارد.... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت برادر محسن ریاضت _جمع شدن امشب ما دور هم به این خاطر است که هر چه زودتر مقدمات عملیاتی را که در پیش داریم فراهم کنیم. اول از همه باید وسعت خاک چیزی که توی این محور کشیده شده معلوم باشد وقت زیادی نداریم. باید هرچه زودتر دست به کار بشین تا نقشه کامل منطقه را آماده کنیم. بیرون سنگر چند پوتین کنار در بغل هم قرار گرفته بودند و گرد و خاک روی آنها نشان از جنب و جوش زیاد صاحب آن نشان می دهد هوا صاف بود درون چاره کوچک آبی که زیر صورت تانکر آب به وجود آمده بود با هر قطره ای که می چکید تصویر ماه موج بر می داشت حضور منوری ستاره ها را پاک می کرد و سکوت رعب آور فضا را انفجاری به هم میزد. درون سنگر نور ضعیف فانوس چند سایه کشیده را روی دیوار به حرکت درآورده بود. چهار گلوله ای که چهار سوی نقشه پهن شده روی پتوی کف سنگر قرار داشتند در نور زرد رنگ فانوس ، درخشنده تر شده بودند. قوطی های کنسرو دست نخورده با چند تا نان گوشه سنگر، نشان از اهمیت موضوعی می داد که افراد درون سنگر به آنها فکر می‌کردند. سکوت را گاهی خش خش بیسیم به هم میزد. _باید یه جوری در طول خاکریز حرکت کنیم تا معلوم بشه چند کیلومتره! _حاجی. پیاده که خیلی وقت میبره با ماشین هم که نمیشه خیلی زود میزننش .بهتره با موتور بریم. _حاجی پیک گردان زخمی شده. هنوز هم کسی نفرستادن.. _به هر حال باید یک کاری کرد دیگه.. صدای نفس ها با آهنگ روی هم افتادن به خوبی مشخص بود که همه نگاه‌ها به نقشه خیره مانده بیرون سنگر تصویر ما همچنان در گودال آب می لرزید. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 💔 دیگر آن پرنده از میان حنجره اش پرید و سبک شده است .سر بر دامن خاله اش گذاشته و حالا ۱۰ دقیقه‌ای که خوابش برده و اشک ها روی دامن پیرزن نشست کرده است. پیرزن بالش زیر سر مادر بچه می گذارد و پتوی روی مادر و بچه که حالا دارند به سرش را به خواب می بینند می‌اندازد. یک وقت خودش مدل سیری برای مرتضی که نبود گریه کرده و سرش آنقدر سنگین شده بود که هیچ گاه ندانست چه جوری مرتضی بالای سرش ظاهر شده بود. برای همین خودت هم دلش می خواهد که بخوابد و مثل همان روز به خاطر بیاورد روزی را که بچه ۵ ساله اش داشت از کفش میرفت و خدا خواست که نرفت. بچگی هایش خیلی مریض می شد و همدرد های سختی را تحمل می‌کرد. حالا پیر زن میتواند هر چقدر دلش می‌خواهد برای خودش بلند بلند حرف بزند. دیوارها و قاب عکس ها گوش شنوایی دارند به خصوص که دیگر کسی هم نیست تا حوصله اش از حرفهای تکراری او سر برود. طبق عادت می ایستد در کنار پنجره اول شب که عطر باران روستای جلیان را به خود چسبانیده و دست بکشد روی پنجره و جای پنج انگشت بر بخار آن سوی شیشه می ماند. خاطرات مرطوب و هر روزه خود را مرور می‌کند: من یاد ندارم که سالی یک آفتی ، دردی ،مرضی به سراغ بچه ام نیامده باشد. شش سالش که بود زبانم لال همه از او قطع امید کردند. دو روز و سه شب در فسا آلا خون والا خون از اینجا به اونجا میرفتیم. همیشه خدا گریه بود و خون جگر .همان روز اول منشی دکتر گفت :« حالش خیلی بده» بعدش آدرس یک دعانویس را بهم داد توی محله حوض ماهی. در زدیم .زنی در را باز کرد و جوری گفت :بیایید تو که انگار منتظر مان بوده باشد از خیلی وقت پیش تر. گفتم دستم به دامنت که بچم از کفم رفت. آن قدر بی تاب بود و تب داشت که یک بند ، ونگ میزد . زن گفت :« دامن امامزاده ها را بگیر. من دوتا دعا می نویسم و این جوشانده که لایه کاغذ می پیچم. درست می کنی یکی از دعاها را توی جوشانده میریزی تا بخورد اون یکی دیگه کاملا یکپارچه سبز می پیچید و سنجاق می کنی پرشالش.» هنوز روی بازوش هست. پس چرا نیامده بعد از دو ماه ده روز!!!؟ یک تلفن این یک خبری یا شاهچراغ بچه ام کجاست این موقع سال؟! دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
1_1336576667.mp3
15.51M
✅ کتاب صوتی "خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی" نویسندگان : تولید ایران صدا http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔷مقاومت به اعتباز یا زهرا(سلام الله علیها) 🔹تعریف میکرد در دوره ی دانشکده،یک بار یکی از مقامات مهم حماس به جمع آنها آمده بود.میگفت آمد سخنرانی کرد.وقتی صحبت از پیروزی حزب الله لبنان در جنگ ۳۳ روزه شد گفت :《ما هم سال ها در برابر اسرائیل مقاومت کرده ایم،اما ما این پیروزی ای را که حزب الله در جنگ ۳۳روزه به دست آورد،هیچ وقت نتوانسته ایم به دست بیاوریم. اگر دنبال رمز پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید رمزش این است که آنها یا زهرا(سلام الله علیها) دارند و ما نداریم》محمود رضا از قول این شخص در آن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد. گفته بود اگر رزمندگان مقاومت،علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام میدهند،این روش را از عملیات شهادت طلبانه ی شهید حسین فهمیده در ایران الگو برداری کرده اند. ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آن روز از اما حکایتی دیگر داشت هنوز سلام نماز عشا را نداده بودند که سر و صدایی از بیرون مسجد به گوش رسید. _جاوید شاه جاوید شاه!! همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده .عده ای چوب و چماق به دست داخل شبستان ریختند. _آخ... _جاوید شاه جاوید شاه.. _آآ ی ی .. _مرگ بر مرتجع... _وااای ی .. مردی سی و چند ساله که کت و شلوار خاکستری به تن داشت و کنار غلامعلی نماز می خواند سر از سجده برداشت. _اینجو خونه خداست. خجالت نمیکشین...؟! چنان لگدی به پشتش زدند که به زمین افتاد و نفسی از سینه اش بالا نیامد. _به اعلی حضرت توهین می کنی پدر سگ... چهره اش کبود شد. چیزی محکم به سر غلامعلی خورد. _آ آ آ ی ی ی ... پیشانی اش داغ شده درد در سر و صورتش زبان کشید. _مرگ بر شما اجنبی پرست ها.... _زنده و جاوید باد حکومت پهلوی! خون از گوشه پیشانیش می جوشید و پایین می آمد. یکی‌شان داد زد: «وطن فروش های اجنبی پرست» _الله اکبر.. چشمانش سیاهی رفت اما از آن سوی تاریکی هنوز صدای فحش مأموران و تکبیر مردم را می شنید. صدایشان را می شد در هر کوچه پس کوچه ای شنید. _شنیدی چی شده؟! حکومت نظامی میخوان مردم را قصابی کنند. امامت نظامی هم نتوانست شور انقلابی مردم را سرکوب کند. _با تانک مردم را توی مسجد جامع کرمان له کردن. امانت آنکه و نه داغی گلوله‌های سربی هیچ کدام نمی توانستند اراده مردم را بشکند. _مردم را توی میدان ژاله تهران قتل عام کردن. مردان شبها بر فراز بام ها تکبیر می گفتند و شعار می‌دادند و شب که می آمد ،شهرها پر می شدند از شعار مردم که آزادی را می خواستند و آزادگی را مشق می کردند. _آتیش انقلاب ریشه ظلم شان را میسوزونه ایشالا.. بعدها غلامعلی و دوستانش درخشش این شعله‌ها را بارها دیدند .هر روز حال مردم در خیابان‌ها به راه می افتاد و به همه با هم شعار می‌دادند. _ما میگیم شان میخواهیم نخست وزیر عوض میشه. ما میگیم خر نمیخوایم پالون خر عوض میشه. _مرگ بر شاه مرگ بر شاه... _استقلال آزادی جمهوری اسلامی! http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 فریاد میزند و نام مبارک حضرت ابوالفضل را تلاوت میکند .میتواند فریاد او در غوغای صدای سنج و دمام عزاداران گم شود. میتواند نردبان یک بند انگشت دیگر بلغزد تا خودش هم مثل کودکش نقش زمین شود. مادر بیش از آن که فکر خودش باشد دغدغه طفلش را دارد این است که از تاریکنای ضمیرش فریاد میکشد به حق این روز عزیز به جان مادرت ،ام،البنین بچه ام بچه ام.. یا حضرت عباس بچه ام رو از تو میخوام به خاطر خودت. میخوام خدمتگزار شما باشد. همه ی این دعا و تضرع در کسری از ثانیه صورت گرفت خوشبختانه صدای مادر در غوغای عزاداران گم نشد چند نفر به کمکش آمدند و او را نجات دادند اما شمس چی؟ کودک با دستمال سرکول به میخی که از پایه ی نردبان بیرون زده بود آونگ بود سرش شکسته بود و قطره ای خون که جاری شده بود بر موهای کم پشت و کوتاهش برق میزد هراس این حادثه هولناک چیزی نبود که به راحتی فراموش شود؛ اما عنایت حضرت عباس پسر امامزاده را حفظ کرد و این تنها نکته ای بود که میتوانست حال بلقیس را بهتر کند و او را هر چه سریعتر به زندگی برگرداند و دلش گرم تعبیر خوابهایی شود که از آینده ی پرفروغ این نظر کرده ی اباالفضل خبر میداد . دبستان ۲۵ شهریور اردکان (شهید فاضلی امروز )اولین مکتب خانه ی شمس به حساب میآید که تعلیم و تربیت را در آن بعد از آن که از محضر پدر مؤمن و پدربزرگ روحانی خود بهره ها برده بود و چیزها فراگرفته بود آغاز کرد. چالاکی و چابکی او همراه با دلسوزی و مهربانی اش با پدر و مادر و دیگران از همان اول پیدا بود پسر خوش فرمان خانواده، اغلب خریدهای مادر را با خوشرویی انجام میداد و وقتی اندکی بزرگتر شد دیگر مادر نگران برف انبوه سپیدان نبود؛ چون او آستین همت بالا میزد و نرمه نرمه برف را از لبه ی بام پایین میریخت. انتظار دغدغه زای بلقیس در یکی از روزهای بازگشت از مدرسه خوش قلبی و نوع دوستی شمس را بر او روشن تر کرد که پیش از هر سخنی در اعتراض و انتظار مادر، گفت: پیرزن و پیرمردی وسایلشان زیاد بود و نمی توانستند از سراشیبی بالا ببرند لازم بود کمکشان کنم و این بود که دیر شد . : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی نمیدونستم چرا این جوری هست. دیگه از اتاق بیرون نیومدم و دراز کشیده بودم و دعا میکردم که بچه پسر باشه. زمستان سال ۱۳۳۷ بود و اون شب ،بارون هم نم نم می اومد. نمیدونم کی خوابم برده بود تا چشام باز ،کردم دیدم صبح شده. جلدی بلند شدم و رفتم اون یکی اتاق و دیدم مادرم دراز کشیده و بچه هم کنارش هست و مادربزرگم و معصومه گوشه اتاق دراز کشیدن و خوابیدن . معلوم بود دیشب تا دیر وقت بیدار بودن .یواش رفتم بالای سر بچه که مادرم چشمش رو باز کرد - ننه بیدار شدی؟ اومدی بچه رو ببینی؟ بشین نگاش کن هی دلدل میکردم که بپرسم دختر هست یا پسر ،که مادرم خودش از نگاهم متوجه شد چی میخوام بپرسم. اونم میدونست من بعد از کرامت که فوت ،کرده چه قدر احساس تنهایی میکردم - ننه بشین نگاش کن ببین چه دختر خوشکلیه! تا که گفت چه دختر خوشکلیه من دیگه زمین ننشستم و از همین خونه رفتم بیرون - يوسف کجا میری؟ ،ننه نمیخواستی بغلش کنی!؟ - ننه باید برم مدرسه بعد که اومدم حالا شش صبح بود مدرسه کجا بود صبح به اون زودی. اصلاً خوشحال نبودم. انتظار یه پسر میکشیدم تا چند روز اصلاً نزدیک بچه که اسمش رو گذاشته بودیم ناهید نمیشدم. خیلی تو خودم بودم و با بچه های تو کوچه بازی نمیکردم. مثل یه نوجوان پانزده ساله فکر می کردم. انگار نه انگار من یه بچۀ هشت ساله بودم .ولی عشق برادر داشتن خیلی تو وجودم بود و حسرت میخوردم که چرا خدا یه برادر بهم نمیده. مرداد ۱۳۳۹ بود؛ اوج گرمای هوا و فصل رسیدن خرمای صحرارود... ناهید دوسالی داشت که فهمیدم مادر دوباره بارداره - ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * چند روز بعد که طبیعت حلول نوروز و بهار را نوید می داد، خبر مفقودالجسد شدن کریم محمودی را آوردند .روزی که اولین فرزند کریم به دنیا آمد، پیکر غرق در خون او در شرق دجله در میان باتلاقها رها شده بود. حجت الله ضرغامی را نیز مزدوران صدام در کردستان مظلومانه شهید کردند .طولی نکشید که پیکر پاره پاره صدرالله محمودی، ابوالفضل شهدای روستایمان با دو دست قطع شده، مهمان گلزار شهدای روستا شد. نظر محمودی هم مدرسه ای همه دانش آموزان روستا که به خاطر حسن خلق و شوخ طبعی اش اهل آبادی او را دوست میداشتند هم مفقودالجسد بعدی بود. از دوازدهم فروردین تا اواخر شهریور در جزیره مجنون روستای ما چهار شهید تقدیم کرد. بهروز همتی فرمانده یکی از گروهانهای گردان امام علی(ع)، دیگری کُردم عرب زاده که مدتها تحت فرماندهی حاج محمود کاوه فرمانده شهید لشکر ویژه شهدا بود و تازه به لشکر نوزده و جزیره مجنون آمده بود ،زاهد تنها پسرش را رها کرد و رفت . فتح الله هوشمندی قد رشیدی داشت و متانتی مثال زدنی او هم شهید شد! بعد فرامرز همتی فرمانده ی یکی از دسته های گردان امام حسن مجتبی (ع) در خلوت خاک آرمید. از فرامرز دخترش رقیه به یادگار ماند. روزها به تلخی میگذشت. هر کس سوز و گداز پیران ایل و طفلان مظلوم به یادگار مانده را میدید میماند و هوای رفتن و جنگیدن نمیکرد؛ از جنس ایل ما نبود. ایل و عشیره یعنی سلحشوری؛ ایثار و اخلاص و هر آن چه یک انسان و یک جامعه برای زندگی با عزت نیازمند آن است و ما همه یک روز بهاری با تعدادی از همکلاسیهایم بنا گذاشتیم که بدون اطلاع به خانواده ها به شهر نورآباد ممسنی برویم و از طریق بسیج به جبهه اعزام شویم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 روز موعود به مقر رفته و پس از سازماندهی اولیه سوار بر اتوبوسهایی های مخصوص اعزام نیرو بر روی آنها نصب کرده بودند شدیم. مردم برای بدرقه جمع شده بودند ، اسپند دود میکردند و صلوات میفرستادند . قبل از اینکه پا بر رکاب اتوبوس بگذاریم یک جلو درب ایستاده و قرآن را بالا گرفته بود و رزمندگان را از زیر قرآن عبور میداد. بعضی از نوجوانان از اینکه آنها را به جبهه نمی بردند در حلقه چشمشان اشک جمع شده بود و غبطه میخوردند که چرا در جمع رزمندگان نیستند. اتوبوسها یکی پس از دیگری از میان جمعیت عبور میکردند و با شعار رزمنده دلاور خدا نگهدار تو مردم ، به سمت اهواز به راه افتادند . در اتوبوس یکی از دوستان (شهید خلیلی در عملیات محرم به درجه رفیع شهادت نائل شد و جنازه اش نیز بین خط مقدم ایران و عراق ماند) سرود بسیجی سپاهی دو لشکر الهی، مژده به مردم بدهید عازم کربلایید می خواند و بقیه هم با صدای بلند جواب میدادند. بالاخره پس از حدود چهارده ساعت به اهواز رسیدیم .ما را به پادگان شهید دستغیب (کوت عبدالله )بردند . در پادگان شهید دستغیب حدود سه روز تحت آموزش نظامی قرار گرفتیم و سپس ما را به منطقه عملیاتی عین خوش اعزام نمودند ، در مقر لشکر ۱۹ فجر که متعلق به استان فارس بود از ماشینها پیاده شدیم و از آن لحظه رسماً رزمنده دفاع مقدس لقب گرفتیم. جهت توجیه شدن و سازماندهی در سنگر بزرگی که نماز خانه لشکر بود جمع شدیم. یکی از فرماندهان واحد عملیات وارد شد و اعلام کرد برادرانی که گواهی نامه رانندگی دارند به واحد موتوری مراجعه کنند. تعداد بیست نفر دارای گواهی نامه بودیم، به واحد موتوری مراجعه کردیم. گفتند ما پنج نفر راننده ماهر نیاز داریم. هوا بارانی بود و زمین کاملاً گل و لای شده بود در همین شرایط از ما امتحان عملی بعمل آوردند ، من به اتفاق چهار نفر دیگر قبول شدیم. همان موقع به هر از ما ها یک خودرو تحویل دادند و به واحدهای لشکر معرفی نمودند. من هم یک خودرو نیسان وانت تحویل گرفتم و به عنوان راننده واحد تعاون (تخلیه شهدا ) مأموریت را در جبهه آغاز کردم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
1_1063488727.mp3
6.58M
📕🎙کتاب صوتی ✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی نویسنده داوود بختیاری نژاد باصدای محمدرضا نبی 💠 🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz