هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از شهید حاج منصور خادم صادق💫
پاره جگرم، کودک شش ساله ام را به ناگاه از دست دادم. برایم مصیبت سنگینی بود. خیلی بی تاب بودم. پیکر نحیفش را کنار قبر برادر شهیدم بُردم و دَمی گرفتیم.
بعد هم او را به خانه ابدیش سپردم. خیلی آشفته و پریشان بودم. از کنار مزار پسرم به سمت گلزار شهدا آمدم، رو به قبور شهدا گفتم: رفقا، اگر هنوز رفاقتی مانده، پسر من را هم تنها نگذارید، دورش را بگیرید، آخه پسرم خیلی بابایی بود! چند شب گذشت. خواب پسرم را دیدم. دست می کشیدم روی سر و بدنش، غمی نداشت. گفتم: سلام بابایی، چطوری؟ گفت: بابایی، دیشب آقا منصور آمد پیشم!
- کدام منصور بابا؟
- نمی دونم گفت رفیق بابا هستم!
از خواب پریدم. همان نیمه شب به سمت گلزار شهدا و رفتم کنار قبر حاج منصور. گفتم: خیلی مردی، ممنون.
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
💠 #اَلسَّلامُ_عَلَيْكَ_يا_اَباعَبْدِاللَّه
#ﺷﻬﺪا ﻧﺎﻳﺐ اﻟﺰﻳﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻨﺪ ...
🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند.
#شهیدمهدی_زین_الدین
#یادشهداباصلوات
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سلام_امام_زمانم 💚
«صبحم» شروع می شود
✨«آقا به نامتـان »
«روزی من» همه جـا
✨«ذکـر نـامتـان»
صبح علی الطلوع
✨«سَلامٌ عَلی یابن الحسن»
مـن دلخـوشـم بـه
✨«جـواب سلامتـان» ...!!❤️
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
انتخابات در ڪلام شهدا ♥️
هر رای که شما به صندوق می اندازید....
#شهدا
#انتخابات
#طرح_فرهنگی
⭕️نشࢪ حداڪثری
_______•◇🌿◇•_______
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسم_بیستم*
✅ به روایت اسماعیل رحمانیان
سینه خیز جلو می رفتیم.(شهید) محمدرضا غفاری شروع کرد به خنثی سازی مین های گوجه ای . به نزدیکیهای سنگر کمین که رسیدیم یکی از آرپی جی زن ها را صدا زدم
_اگر از سنگر کمین تیراندازی کردند ، سنگر را بزن !
دیگر حواسم به سیم تله ها نبود . لحظهای بعد درگیری شروع شد . آرپیجی زن بلند شد که سنگر را بزند تا اومدم بهش بگم نرو ، کمی جلو رفت و یکباره پایش گرفت به سیم تله ! با انفجار مین والمری سرش قطع شد و جلوی پای ما افتاد .ترکشهای مین زوزه کشان خورد توی کولهپشتی موشک آرپیجی ، نفر کمکی اش . خرج های آرپیجی پشتش آتش گرفت . صدای فریاد دردناکش درد را تا عمق وجودم نفوذ داد .
شعله آتش منطقه را روشن کرده بود . تیربار سنگر کمین دشمن ، بی وقفه سمت میدان آتش می کرد . دهانه از توی تاریکی انگار سرخی زغال گل انداخته بود ! عراقی ها در محورهای دیگر زمین و زمان را به گلوله های رسام و منور بسته بودند و وحشت زده همه جا را آتش می کردند .
هر چه انتظار کشیدیم از نیروهای محور ما خبری نبود . محمدرضا مین ها را خنثی می کرد و جلو می رفت . فرمانده گردان را صدا زدم : گردان ترابری بیار جلو.
_گردانم عقبه ، تو برو بیارشون .
_من برم؟! می تونی با غفاری بری جلو؟!
_نه!
_پس من چطور هم اینجا باشم هم اونجا؟!
حیران و سر در گم شده بودم مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم. توی آسمان گلوله های ضد هوایی دشمن با ستارگان ترکیب می شد .صدای ناله زخمیها را به این سر و صدای کر کننده تیر و انفجارها میشنیدم . چشمم به شعله های آتشی که از بدن آن بسیجی مظلوم بر می خاست افتاد . یک بار فکری مثل برق از ذهنم گذشت.
_بیسیم بزن بگو برای راهنمایی نیروها آتش روشن کردیم با همین نور آتش بیایید جلو!
شهیدی که می سوخت اول معبر ما بود. بقیه هم با بند معبر مشخص شده بود . آن شب شعله های آتش پیکر سوخته این شهید مظلوم چراغ فروزان راه نیروها شده بود .
🌿🌿🌿🌿
✔️ به روایت عبدالرحیم کارگر
چند روزی از عملیات والفجر یک میگذشت . داخل سنگر اجتماعی بچه ها دور هم سرگرم گپ زدن بودند که صدای «یاالله» (شهید) میثم کوشکی پیچید توی سنگر.با همه بچه ها دست داد به من که رسید شوخی اش گل کرد.
_عمو رحیم ! شهید جلال نیستش؟ کجا رفته؟!
به شوخی گفتم: جلال از همون شبی که عملیات شده از منطقه برنگشته و مفقود شده.
یکباره صورت خندان میثم غبار غم نشست. روحش پر آشوب شد .آرام گوشه سنگر نشست و مثل پرندهای نشانه از فرو برد و در افکارش غرق شد .
دوساعتی گذشت. پتوی سربازی ورودی سنگر کنار رفت میثم و جلال تا چشمشان به هم افتاد صورتشان انگار گل شکفت.همه را به زدند، همچون عاشقان شیفته همدیگر را در آغوش کشیدند و شروع کردند به بوسه بر پیشانی و چشم و گونه یکدیگر. انگار سالها همدیگر را ندیده بودند . این صحنه را بارها در ذهنم مجسم کردم و به حالشان غبطه میخورم و با خودم می گویم من کجا! آنها کجا!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
روز قبل شهادتش از اداره زنگ زد که بیا اداره
رفتم ...زنگ زدم گفتم حمید، من توی اداره هستم گفت: منتظر باش الان میام وقتی اومد، دیدم با لباس راحتی شلوار ورزشی و آستین کوتاست..😳
گفتم: چکار می کنی با این سر و صورت خاکی؟؟؟
گفت: اداره را دارم تعمیر میکنم تعجب کردم و گفتم: خب مگه سرباز یا پرسنلت نیستن که خودتو به این وضع انداختی؟ گفت منم یکی مثل اونا، رئیس منم ، اونا باید کار کنن؟؟ گفت: خانم این صندلی ریاست به هیچ کسی وفا نکرده فقط نام نیکِ که همیشه جاودانه.
#شهیدحمیدقربانی
#ایام_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌱🌹🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنانی زیبا از زبان شهید رضا بخشی قبل از شهادت💔
👈قابل توجه کسانی که به دنبال کسب مسولیت ها هستند....
#شهدای_مدافع_حرم
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از سربندهای گمشده
🌹یا شهید🌹
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷هم درسم خوب بود، هم فوتبالم. دوست داشتم مسیر زندگی ام یکی از این دو راه باشد، یا دانشگاه و ادامه تحصیل، یا بازی در یک تیم مطرح فوتبال.
اما بازی روزگار پایم را به سپاه باز کرد و سال 61 بعد از آموزش اولیه به جبهه اعزام شدم، اما هنوز سر تصمیمم بودم که بعد از اتمام سه ماه مأموریتم به شیراز برگردم و در تربیت بدنی سپاه خدمت کنم و به فوتبالم برسم.
منصور هم اول همان سال عضو سپاه شده و از قبل از عملیات رمضان در جبهه بود. روز آخر مأموریتم بود که منصور پیشم آمد. گفت می خواهی چی کار کنی؟
- مأموریتم تمام شده می خواهم برگردم!
گفت: یحیی یا علی بگو و در جبهه بمان...
بی هیچ حرف دیگر، یک "هوووو..." کشید و رفت. من هم حیران ماندم. نمی دانم با آن هووو در من چه کرد که مسیر زندگی ام را عوض کرد. دیگر پای برگشتن به شیراز را نداشتم، از جبهه و منطقه برنگشتم تا سال 70.
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
📢📢💫💫ماجرای جالب گفتوگوی شهید #محمدخانی با تکفیریها
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگم
🌷عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🌷گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🌷گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
کتاب «عمار حلب»، زندگینامهی
#شهید #محمد حسین- محمدخانی
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ماهمیشھفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصیکردنکہشھیدشدن! ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیکارهارونکردنکہشھید
شدن :))💔🕊
#شھیدحسینمعزغلامی 「 #شھیدانہ 」🌿'!
#شهادت_آرزومه
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋♥️
همیشہ مےگفتـــــ :
ڪار خاصے نیاز نیستـــــ بڪنیم
ڪافیہ ڪارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این ڪار زرنگـــــ باشے
شڪ نڪن شهید بعدے تویے!
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💥یک روز در حال لحیم کاری بودم که ناغافل تکه ای از لحیم داغ به داخل چشمم پرید.حاج محمد سریع دستم را گرفت و به بهداری پادگان برد.
آنجا چشمم را پانسمان اولیه کردند و گفتم سریع به بیمارستان خلیلی منتقل شوم . حاج محمد موتورش را آورد گفت :سوار شو.
✅از پادگان خارج شدیم .به سرعت می رفت تا من را سریعتر به بیمارستان برساند .پشت چراغ قرمز یک جیپ رو باز ایستاده بود .زن و مردی سوار بودند که مشخص بود عشایر هستند و خانم روسری اش را روی شانه انداخته و حجاب نداشت.
حاج محمد موتور را به سمت آنها راند. قبل از اینکه برسد چراغ سبز شد و با سرعت رفتند . دیدم برخلاف مسیر بیمارستان دنبال آنها می رود.
گفتم : حاج محمد بیمارستان این سمته!
گفت:بیمارستان باشه واسه بعد, باید بریم اینها را امر به معروف کنیم. در حالی که به سرعت میرفت گفت : نگران نباش اما وظیفه من به اینها تذکر بدم .
به دنبال آن ها رفت ماشین را متوقف کرد به آقا تذکر داد که حواسش به پوشش خانمش باشد .بعد برگشت به سمت بیمارستان برای درمان من.
#شهید_حاج_محمد_ابراهیمی
#شهدای_فارس
📚داستان های سرزمین مادری ٨
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb