💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷غروب بود، محمد به [شهید] ابراهیم باقری زاده اشاره ای کرد و دقایقی بعد هر دو از خیمه بیرون رفتند. من و [شهید] حمید اکرمی بی اطلاع دنبال آنها رفتیم. قدم زنان پشت تپه ماهوری پنهان شدند. به سرعت خودمان افزودیم، دیده نمی شدند اما صدای نجوایی به گوش می رسید. پشت تپه ای پیدایشان کردیم. هر دو رو به قبله بودند، محمد سر به سجده داشت و ابراهیم دو زانو کنارش نشسته بود و روضه می خواند، شانه های هر دو از شدت گریه می لرزید. از آنچه می دیدیم، مو به تنمان سیخ شد و بدنمان بی اختیار می لرزید. بی صدا پشت سر آنها نشستیم. دقایقی بعد، محمد سر از سجده برداشت و ابراهیم سر به سجده گذاشت. حالا محمد با سوز روضه حضرت زهرا(س) می خواند و شانه هایش همراه با ذکر یا زهرا می لرزید، ابراهیم هم در سجده شانه هایش تکان می خورد. اشک بی اختیار از چشمان من و حمید می جوشید و به روی صورتمان جاری بود.
حالا راز غیبت های هر روزه این دو بزرگوار را فهمیده بودیم...
راوی سید حمید سجادی منش
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
کتاب الماس.pdf
37.08M
نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب 👆
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاهم*
🎤به روایت محمدعلی شیخی
نزدیکی های ظهر روز هشتم فروردین ۶۶ بود که حاج نبی رودکی با من تماس گرفتند و خواستند که برای کاری به جزیره مجنون بروم.
در مقر کوتعبدالله مقدمات رفتن را فراهم می کردم که سر و کله هاشم پیدا شد. خیلی خوشحال شدم. گفتم خوب که رسیدی یه مینی بوس گرفتم و باید عصری مادر و بچه ها را ببری شوش.
پرسید :خودت چرا نمیبری؟!
گفتم: من دارم میرم جزیره .می بینی که اصلاً فرصت این کار را ندارم.
گفت: خوب منم با تو میام جزیره!
هر چه خواهش کردم قبول نکرد. طوری شد که من سرش داد زدم. ولی باز هم فقط میخندید و میگفت: مینی بوس یه جای دیگه لازم میشه.
اتفاقاً همین چند سال پیش که مقام معظم رهبری تشریف آوردن استان فارس و ما را قابل دانستند و سری به منزل ما زدن ماجرا را برایشان تعریف کردم. آقا خیلی با اشتیاق گوش کردند و گفتند خوب آخرش مینیبوس را چیکارش کردین؟!
به هر حال آن روز هاشم زیر بار نرفت . یک سرباز هم داشتیم به نام محمد زارع که یکی دو روز بود خدمت تمام شده بود. مسئول تدارکات یگان دریایی بود . هنوز تغییر و تحولاتی که باید انجام می داد تمام نشده بود و داشت کمک می کرد وسایل را در عقب وانت میگذاشت .دعوای من باهاشم را دید گفت: من هم با شما میآیم جزیره.
گفتم: تو دیگه چرا؟! شما که خدمت تمومه..
او هم مثل هاشم پیچید به پای من که باید بیاید جزیره.
وسایل را که بار زدیم خورد و اذان ظهر. نماز را توی یگان دریایی با جماعت خواندیم. آنجا بود که من مظلومیت محمد زارع را دیدم.
پارگی کف جورابش را با سوزن و نخ دوخته بود. حالا این کسی بود که کل امکانات تدارکاتی یگان دستش گذاشته و قانون هم مجاز بود که دست کم یک جوراب برای خودش بر دارد ولی با آن جوراب وصله شده میساخت و این صحنه اشکم را در آورده بود.
بعد از نماز من و هاشم رفتیم منزل برای ناهار قرار شد وقتی خواست این راه بیفتیم محمد زارع را هم خبر کنیم. در منزل هم هاشم اصرار کردم که نیاید ولی قبول نکرد. نه به حرف من بودن حرف مادر و نه حرف خانمش.
خیلی به دلم افتاده بود چند روز قبل از آن رفته بودم جزیره و می فهمیدم آنجا چه مصیبتی هست.اتفاقا توی همان مأموریت هم لندکروز من گلوله خورد و آتش گرفت به طوری که فقط اسکلتش ماند.
دوستان هاشم برایم گفتند که هاشم وقتی آن را شنید سر تکان داد و گفت : اگر من امروز پیش برادرم بودم شهید میشدم»
*بارها به دوستان گفته بود: چقدر جان دادن آقا ابوالفضل عباس در آغوش برادرش امام حسین زیباست آدم میخواهد شهید هم بشه باید اینطوری شهید بشه و من این آرزو را دارم»*
ناهار را که خوردیم از دستش دلخور بودم طوری که درست و حسابی با هم حرف نمی زدیم. رفتیم سوار لندکروز شدیم محمد زارع را برداشتیم و با خودمان بردیم. من رانندگی می کردم هنوز از محله کوت عبدالله نزده بودیم بیرون که آن دو تا هم ساکت شدند. آرامش خاصی سر گذاشته بودن روی شانه هم و خوابشان برده بود......
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷تعداد نیرویی که در مقر بود بیش از 3 هزار نفر بود و تعداد دستشویی ها به انگشتان دست هم نمی رسید. به همین علت دستشویی ها وضع بدی پیدا کرده و به شدت کثیف شده بودند. بسیجی هایی که در صف ایستاده بودند شاکی و ناراحت مرتب می گفتند معلوم نیست فرمانده این مقر کیه که اصلاً حواسش به نظافت این دستشویی ها نیست!
گوشم به این شکایت ها بود که دیدم یک نفر که لباس پلاستیکی به تن و چکمه به پا و وسایل تنظیف در دست داشت از یک دستشویی خارج شد و به دستشویی دیگر وارد شد. آقای اسلام نسب بود فرمانده مقر. خودم را پشت در همان دستشویی رساندم. آقای اسلام نسب که بیرون آمد گفتم: آقای اسلام نسب این چه کاریه شما می کنید، این که وظیفه شما نیست؟
آرام گفت: این بندگان خدا، برای خدا به اینجا آمده اند، ما هم باید به آنها خدمت کنیم!
شانه ای بالا انداختم و به سمت صف برگشتم. خودش را به من رساند
و آرام در گوشم نجوا کرد: برادر، کسی نفهمه!
راوی مسعود خادمی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
گلزار شهدا
*نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب جهت شرکت در مسابقه کتابخوانی سردار زهرایی 👆*
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
👇👇👇👇👇
*لینک سوالات مسابقه :*
https://formaloo.com/rd401
🚨مهلت شرکت در مسابقه ۲۰ شهریور🚨
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_یکم*
🎤به روایت محمدعلی شیخی
نزدیکیهای جزیره بود که به پهلوی هاشم زدم و گفتم: بیدار شید یه چیزی بگید دلم پوسید»
بیدار شدند با هم گپ زدیم و تعریفی کردیم تا به جزیره جنوبی رسیدیم.سر چهار راه شهید همت که تقاطعی بود بین پدر شمالی و جنوبی وانت سوخته چند روز پیش را هم به آنها نشان دادم.
زمانی که رسیدیم به پرده جنوبی خط به نظر آرام می آمد. خشکی آن جزیره به یک سوم زمین فوتبال هم نمیرسید. لندکروز را هل دادیم توی ورودی سنگر و پیاده شدیم.
باید بچههای یگان دریایی که مرا دیدند خیلی خوشحال شدند. رفتیم توی همان سنگر سقف کوتاه نشستیم. من داشتم احوال بچه ها را می پرسیدم. هاشم نزدیک ورودی روی یک الوار نشسته بود. تازه به خاطر من تا ورودی سنگر آمده بود. یعنی اگر من نبودم تا آنجا هم نمی آمد. روحیه از با فضای بسته نمی ساخت. چند تا از بچه ها هم توی سنگر دوروبرم بودند. هنوز درست جاگر نشده بودیم که یک مرتبه حس کردم یک خط خونی از جلوی چشمم گذشت. یک دفعه که به خودم آمدم همه چیز در نظرم تیره و تار می نمود. بعد دیدم یکی به سر و رویم دست میکشد و میگوید:« محمد ....محمد»
دیدم هاشم است. غبارها داشت فرو می نشست. چشمم که به صورت پر خونش افتاد دلم ضعف رفت. هنوز گیج و منگ بودم سریع هاشم را گذاشتم و زدم که بروم بیرون ، دیدم یکی از بچهها از کمر دو نیم شده. اهل طرفهای دیر و کنگان بود. یلی بود واقعاً.
دوباره نگاه کردم دیدم بله محمد زارع هم آش و لاش افتاده است. گلوله مستقیم تانک راست خورده بود توی سنگر. رفتم سراغ هاشم زیر بغلش را گرفتم و کشان کشان رساندم از پای نه وانت. همانجا بود که از هاشم قطع امید کردم چون روی پایش بند نمیشد.
ترکش جفت چشم هایش را ناکار کرده بود. از سینه هم قلپ قلپ خون بیرون می زد. انداختمش عقب لندکروز و رفتم که بنشینم پشت فرمان. دیدم دو تا چرخ عقب هم خوابیده است.
با همان وضع دنده عقب گرفتم و خدا می داند تا از پد خارج شدم . خمپاره ۶۰ بود که مثل باران میبارید. همه وجودم شده بود اضطراب. آدم باید آن صحنهها را میدید تا باور میکرد. فقط خدا نمی خواست که مشکل حاد تر شود.
به هر شکل ممکن از پد خارج شدم. زمانی که جای توقف کردم دوتا لاستیک در رفته بود و ماشین فقط روی رینگ راه میرفت. سریال هاشم را کشیدم پایین و بردم جلو پیش خودم . سرش روی زانویم بود و مرتب صدایم میزد که در را برایش باز کنم.شیشه پایین بود ولی هاشم نفسش بند می آمد و اصرار داشت که در را هم باز کنم. فاطمه دستش را می برد بیرون و حضرت ابوالفضل را صدا میزد.
با همان وضعیت پنچری رساندمش اورژانس. بچهها کمک کردن و هاشم را انداختند روی یک تخت. مرا نمی دید فقط از صدایم تشخیص میداد. دستش را محکم انداخته بود دور گردنم و پشت سر هم صدایم میزد.
دست من هم زیر سرش بود طوری به سینه ام چسبیده بود که خونش بدنم را کامل گرفته بود. فقط خدا میداند لحظهای که از نفس افتاد چه بر من گذشت......
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷با پای مجروح از بیمارستان فرار کردم و پادگان برگشتم. محمد سریع برایم یک دست لباس آماده کرده و گفت آماده شو می خوام ببرمت شیراز. اصرارم فایده نداشت. با چند نفر از بچه های لشکر به فرودگاه اهواز رفتیم. هواپیما شرکت نفت بود.هواپیما که به اوج خود رسید و چراغ بستن کمربند خاموش شد، محمد بلند شد و پیش مهمان دار رفت و گفت: من یک کلمه حرف با مسافران دارم. میکروفن هواپیما را گرفت و پس از سلام خطاب به مسافران گفت: اول از خانم های محترم، به خصوص مهمان دارها خواهش می کنم حجاب اسلامی را رعایت کنند. بعد هم امشب، شب عاشوراست [ تا جایی که در ذهن من مانده شب عاشورا یا یک شب شهادت بود.] شب عزاداری و سینه زنی.برای امام حسین(ع) است. با اجازه شما من چند بیت در مصیبت آقا اباعبدالله برای شما می خوانم. اول فقط ما سه چهار نفر بچه های پاسدار همراه با نوای محمد سینه می زدیم، اما کم کم همه مسافران با نوای سوزناک محمد اشک از دیدگانشان جاری شد.
راوی حاج جلیل عابدینی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_دوم*
🎤به روایت زهره شیخی
از همان ظهر که رفتار هاشم را دیده بودم دلم بدجوری شور میزد .شب قبلش هم که تا دیر وقت منزل حاج محمد علی بودیم و رفتیم واحد خودمان هاشم عوض شده بود.
همین که رفتیم توی اتاق گفت :زهره بیا طلاهات و در بیار»
مکثی کرد و گفت :«فقط می خوام یه بار دیگه اونا را از نو به تو ببخشم!
گاهی شوخی میکرد آن شب هم فکر کردم مزاح می کند. گردنبند گوشواره النگو و انگشتر را در آوردم و به دستش دادم.
همه را توی موج گرفت سبک و سنگین کرد و از نوع همه را یکی یکی به من برگرداند هنوز هم فکر میکردم شوخی میکند. وقتی نشستیم مچ دستم را گرفت و گفت :زهره می خوام یه قول بهم بدی!
گفتم :چه قولی؟!
گفت :اینکه راضی بشی من شهید بشم!
دوباره به هم ریختم .گفتم :چرا اذیتم می کنی؟!
گفت :اذیت نیست! تورو خدا دعا کن من شهید بشم.!
و شروع کرد به گریه کردن .میگفت و اشک میریخت .گفتم :به یک شرط قبول می کنم.
اشکهایش را پاک کرد و گفت: چه شرطی؟!
گفتم: این که تو هم قول بدی که خبر شهادتت رو من نشنوم.
رفت توی فکر. گفت: باشه! منم دعا می کنم که تو هیچ وقت خبرشهادتم رو متوجه نشی .حالا برام دعا کن.
گلویم به جای حذف ، پر از بغض بود .گفتم: خدایا هاشم هرچی میخواد بهش بده.
و دوتایی گریه کردیم. شب عجیبی بود صبح زود نماز را با هم خواندیم و دوباره خوابیدیم. ساعت ۸ و نیم که بیدار شدم آماده شدم که بروم خانه حاج محمد. چون صبحانه را می رفتیم منزل حاج محمد. دیدم درب ورودی قفل است.هرچه دنبال کلید گشتم نبود. هاشم را صدا زدم. گفت :کلید پیش خودمه!
گفتم خوب پاشو بریم منزل حاج محمد اونا حالا منتظر مومن دیگه!
گفت :نه می خوام کمی تنها باشم.
به سختی هم جوابش کردم چون ایام عید بود و همه بچه ها با مادر هاشم آقا و حتی زن بابایش منزل حاج محمد بودند.رفتیم منزل حاج محمد را داشتیم صبحانه می خوردیم که بحث رابرد روی شهید شدن.مادرش را صدا زد و گفت:ننه.. نکنه اگه من شهید شدم زهره اذیت بشه»
ما در جوابش را نداد دوباره گفت اگه من شهید شدم باید هوای زهره را داشته باشی .خودت براش یه شوهر خوب پیدا کنی و عین بقیه عروس دوسش داشته باشی»
باز هم مادرش ساکت بود یعنی جوری وانمود میکرد که هاشم دنبال حرف را نگیرد. بعد من داشتم در یخچال را باز می کردم که چیزی بردارم آمد شد به پشت من و گفت: نکنه اگه من شهید شدم بیفتی به حرف این پیرزنا.. بشینی و شوهر نکنی اینا همش خرافاته!
بعد از صبحانه رفت بیرون و ظهر برای ناهار با حاج محمد آمد.........
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷برای کاری با آقای اسلام نسب به شیراز آمدیم. سوار بر ماشین پیکان محمد، از خیابان رد می شدیم که یکی از آشنایانش را دید که با خانواده کنار خیابان ایستاده اند. کنار آنها ایستاد و با آنها سلام و احوالپرسی کرد. ظاهراً از شهرستان آمده بودند. رو به من گفت پیاده شو!
پیاده شدم. خودش هم پیاده شد و کلید ماشینش را به سمت آن بنده خدا گرفت و گفت: این ماشین من، در اختیار شما!
بعد کلیدی را از جیبش را در آورد و گفت: این هم کلید خانه ام، هر چند روز که می خواهید در خانه من بمانید.
آنها که رفتند، متعجبانه گفتم: محمد آقا، شما مگر خودتان به ماشین نیاز نداشتید.
خندید و گفت: این ماشین و خانه، هیچ کدام مال ما نیستند، همه امانت خداوند هستند. دیروز به ما داده است، فردا هم پس می گیرد. بگذار حالا که رفتنی هستند، با آنها کار چند نفر را هم راه بی اندازیم!
راوی غلامحسین شهنواز
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📝دل نوشته #شهید حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇
🥀🌱یا رب #الحسین علیهالسلام
🔰خدایا؛ #چندیست عقدۀ دل💓 پیشت باز نکردهام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیهالسلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و #من هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کردهام که اینگونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ میدانم... میدانم
🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیهالسلام... تو را به زینب سلاماللهعلیها... تو را به عباس علیهالسلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار اینگونه بگویم... غلط کردم.#خدایا... بگذر... بگذر از گذشتهام. ببخش...باور ندارم در عالم #کبریایی تو #گنهکاران را راهی نباشد.❌
🌸#یا اله العالمین...🌸
🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام دادهام.#ببخش آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم.
خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیهالسلام مرا هم مَحرَم کن...
این غلام روسیاه پرگناه بیپناه را هم پناه بده...خدایا، #یکسال گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زندهام به #امید دوباره رفتن...
🔰مپسند... مپسند که این#گونه رنج بکشم...سینهام دیگر تاب ندارد...
مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان #روسیاهی چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیهالسلام هم #عباس علیهالسلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا
🔰 اگر شوقی هست، اگر #شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...میتوانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...میتوانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن...#میتوانستی آنقدر وابستهام کنی که نتوانم از داشتههایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریدهام...از زن و فرزندم گذشتم...
🔰دیگر هیچ چیز این دنیا #برایم ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا #گذشتم تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو میدانم...پس: ای که مرا خواندهای؛ راه نشانم بده ...
#شهید_محسن_حججی 🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
*#نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
*#قسمت_پنجاه_و_سوم*
🎤به روایت زهره شیخی
....... حاج محمد وسط هال یک تاب برای بچه ها آویزان کرده بود و هاشم هر از گاهی تاب بازی میکرد. ناهار را که خوردیم رفت توی تاب نشست به بازی کردن. طوری که پیشانی اش میرسید به سقف.
نمی دانم چه اتفاقی افتاد یک مرتبه از آن بالا افتاد کف هال. به قدر محکم افتاد که برای چند لحظه بیهوش بود. بعد که حالش بهتر شد گفت:« زهره من رفتم اون دنیا و برگشتم»
قرار بود ما را با مینی بوس ببرد شوش دانیال برای زیارت. همه از این موضوع خوشحال بودیم اما یک دفعه پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا باید با حاج محمد برود جزیره.
به من گفت که برای شام هم برمی گردیم. منم قول دادم که برای شب چلو ماهی درست کنم. با حاج محمد رفت چیزی نگذشت دیدم برگشت. صدایم زد و من رفتم دم در. یک بسته آدامس به من داد و باز خداحافظی کرد.
مادرش بعد از رفتن آنها خوابید.یک وقتی دیدم رنگپریده دعا میکند. رفتم علت را پرسیدم .گفت :خواب دیده و نگران هاشم و محمد است.
من و عمه کمی دلداری اش دادیم و گفتیم که انشاءالله خیر است. این را با زبان می گفتم اما دلم آشوب بود . انگار توی دلم رخت می شستند.
صفر تا صد نصب کردیم از آمدنشان۵ خبری نشد کسی دل و دماغ غذا خوردن نداشت. ساعت ۱۲ شب رسید و خبری نشد. من رفتم واحد خودمان. بدجوری دلشوره داشتم.مرتب ذکر میگفتم و به خودم دلداری می دادم. اما باز هم اذیت می شدم دوباره برگشتم منزل حاج محمد.
هاشم از قبل یک نوار بهم داده بود که گوش کنم .گذاشتم دیدم روضه در خصوص شهادت شهید ابراهیمی است خیلی گریه کردم.
دیر وقت شده بود . تا صدای ماشین میآمد بلند می شدم از دایره کوچک بی رنگی که روی شیشه ی رنگ کرده بود ، دژبانی پادگان را نگاه میکردم.
یک وقت دیدم آمبولانس دارد میآید طرف منازل .آمد زیر بالکن ایستاد. سر و صداهایی را متوجه شدم دلم جا نگرفت. رفتم دیدم مادرشوهرم هم پایین کنار آمبولانس ایستاده است.
جمعیت زیادی آنجا بود چشمم که به سر و روی زخمی حاجمحمد افتاد دلم ضعف رفت. حاج محمد شروع کرد به توضیح دادن که هاشم مجروح شده و حالش هم خوب است .گفتم: خواب منو ببرید پیشش!
گفت: مگه تو مجروح ندیده ای؟! تا حالا چند بار هاشم مجبور شده این هم یک بارش!
همه برگشتیم منزل حاج محمد. حاجی رفت بیمارستان .آن شب را نمیدانم چطور صبح کردم. فقط همین قدر می دانم که رفتم واحد خودمان و تنهایی گریه میکردم.
صبح رفتم منزل حاج محمد همه خانواده ها آنجا بودند حتی همسر حاج نبی رودکی هم بود. دیدم همه به من نگاه میکنند. دلم بدجوری شکست. گفتم :چرا اینجوری نگاه میکنید؟!
همسر حاج نبی آمد نزدیک گفت: هیچی فقط خوشحالیم که هاشم آقا مجروح شده!
آن روز را هم ماندیم اهواز . به من گفتند که هاشم را منتقل کردند شیراز. باز شب شد و همه خاطرات و گذشته هاشم آوار شدند روی سرم.
صبح زود بود که عمویم به اتفاق خانواده آمدند اهواز . در واقع آمده بودند که ما را ببینند اما درست زمانی رسیدند که ما باید راهی شیراز می شدیم . آنها با آن وضع خستگی راه حتی یک استکان چای نخوردند. صبح با همان مینی بوسی که قرار بود به شوش برویم حرکت کردیم برای شیراز !
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷محمد بیش از اندازه روی بیت المال حساس بود. کافی بود مثلاً يک فشنگ در چادر و يا سنگرها مي ديد، همه را به خاطر آن بازخواست مي كرد كه چرا اين فشنگ روی زمین افتاده است.
در منطقه كوشك بودیم. يک روز با ماشین برای سر کشی به مربي هایی كه لب كارون مشغول آموزش قايق بودند رفتم. وقتي برگشتم دیدم آقای اسلام نسب به سمتم می آید. از چهره اش خواندم که کار اشتباهی انجام داده ام. اخلاق محمد جوری بود که نیاز به حرف زدن نداشت. نگاهش، رفتارش سراسر حرف بود.
- كجا بودي؟
- رفتم لب کارون به مربی های آبی سری بزنم.
- چرا با موتور نرفتي؟
- موتور و ماشین چه فرقی داره!
- فرقش اینه که مصرف بنزین ماشین بیشتر از موتوره!
آرام با من شروع به قدم زدن کرد.
- این وسایل و این بنزین بیت المال است. مال من و تو نیست، مال همه مردم است. باید همیشه سعی کنی، دقت کنی که درست و به اندازه مصرف کنی وگرنه مدیون همه مردم هستی!
راوی حاج علی حسینقلی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_چهارم*
🎤به روایت زهره شیخی
رفتیم داخل غسالخانه دارالرحمه. همه فامیل آنجا بودند. من دستور بدی از جسد هاشم توی ذهنم بود فکر می کردم جسد از تکه پاره است .جسد روی سکو بود. نمی دانم آن لحظه خدا چه آرامشی به من داد.داشتم نگاهش میکردم. انگار خواب بود. به من گفته بودند که چشم هایش بدجور ترکش خورده ، اما نمی دانم چرا نمی دیدم! انگار تازه از حمام بیرون آمده بود. موهایش خیس و شانه کرده . با همان وقاری که همیشه خوابش میبرد ،خوابیده بود.
خاله از که خودش را انداخت روی او انداخت ، دیدم خون و آب از جای زخم سینه اش بیرون زد. گریه نمیکردم فقط ما تو مبهوت نگاهم به هاشم بود.
فردای آن روز هم که تشییع جنازه بود رفتیم بسیج سپاه شیراز. آنجا صحنههای دیدم که هیچ وقت فراموش نمیکنم . من هاشم را زنده دیدم این خواب و خیال نبود.
واقعاً زنده دیدمش.. ۴ تابوت را به ردیف گذاشته بودند. رفتم بالای سر هاشم. کنار تابوتش زانو زدم .دست را گرفتم به لبه تابوت و داد زدم :«آخه مگه تو قول ندادی که من خبر شهادت رو نشنوم؟!»
و جیغ زدم. یک لحظه از توی تابوت بلند شد .همین که نگاهمان با هم تلاقی کرد بیهوش شدم .فقط توانستم بگویم:« مردم هاشم زنده است»
بعد که به هوش آمدم از تو دورم کرده بودند دوباره که برگشتم آنجا ،دیدم با همان وقار همیشه خوابیده بود.
این شد درد و دغدغه همیشگی من ! مرتب در خواب و بیداری ، در خوشی و ناخوشی ، از هاشم گلایه میکردم که چرا بدقولی کردی و من خبر شهادت تو را شنیدم و باید این درد فراق و هجران را تحمل کنم ؟!
در نوارهای شیخ انصاری شنیده بودم که وقتی شهدا جان میدهند و فرشته موت میخواهد جانشان را بگیرد خداوند امر می کند که بین من و بند جدایی نینداز من خودم جان بنده ام را میگیرم.
مرتب درددل می کردم که چرا شهیدی که این همه ارزش و احترام دارد برای من کاری نکرد.
هاشم همیشه می گفت: چقدر زیباست که مثل آقا ابوالفضل در آغوش برادر جان بدهد و دست آخر هم به آرزویش رسید و در آغوش برادر بزرگ ترش حاج محمد جان داد چطور شد که با من بد قولی کرد؟!
یک شب گوش درد شدیدی گرفتم آن موقع هنوز با آقا شاهپور ازدواج نکرده بودم . آن شب خیلی هاشم را صدا زدم من به عمرم همان یک بار هم بیشتر گوش درد نگرفتم.
از شب از نیمه گذشته بود و گوشم همچنان درد داشت هاشم را صدا میزدم که اگر تو بدقولی نکرده بودی حالا من هم این همه درد نمی کشیدم و با همان وضعیت خوابم برد.
بین خواب و بیداری بودم یک دفعه دیدم هاشم بالای سرم ایستاده یک چیزی مثل سیگار هم دستش بود که کشید و روشنش کرد و دهانش را آورد نزدیک گوشم و آن را فوت کرد توی گوشم .یک لحظه احساس کردم گوشم داغ شد.بلند شدم و کنجکاوی دوروبرم را نگاه کردم اتاق تاریک بود به گوشم دست کشیدم داغ بود ولی درد نداشت .مات و مبهوت دنبال هاشم می گشتم نبود. بغضم شکست.
چند سال گذشت تا اینکه یک شب هاشم را درخواب دیدم زبان به گلایه باز کردم. گفت :زهره به خدا من برای تو دعا کردم ولی نمیدانم چرا خدا قبول نکرد.
گفتم: تو داری به من دروغ میگی اگه دعا می کردی حتما مستجاب می شد.
گفت :نه ! به همان نشانی که وقتی حاج محمد داشت منو از جزیره خارج میکرد و من سرم را از پنجره بیرون می کردم و حضرت ابوالفضل را صدا می زدم ,به اون نشونی من برای تو دعا می کردم. یه آقا گفتم یه کاری کن تا زهره ام از خبر مرگم باخبر نشه ، اما توی همون لحظه سخت و نفسگیر یکی بهم گفت: که تو چیکار داری به زهره ؟!! اون حالا حالاها باید باشه!
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷محمد بیش از اندازه روی بیت المال حساس بود. کافی بود مثلاً يک فشنگ در چادر و يا سنگرها مي ديد، همه را به خاطر آن بازخواست مي كرد كه چرا اين فشنگ روی زمین افتاده است.
در منطقه كوشك بودیم. يک روز با ماشین برای سر کشی به مربي هایی كه لب كارون مشغول آموزش قايق بودند رفتم. وقتي برگشتم دیدم آقای اسلام نسب به سمتم می آید. از چهره اش خواندم که کار اشتباهی انجام داده ام. اخلاق محمد جوری بود که نیاز به حرف زدن نداشت. نگاهش، رفتارش سراسر حرف بود.
- كجا بودي؟
- رفتم لب کارون به مربی های آبی سری بزنم.
- چرا با موتور نرفتي؟
- موتور و ماشین چه فرقی داره!
- فرقش اینه که مصرف بنزین ماشین بیشتر از موتوره!
آرام با من شروع به قدم زدن کرد.
- این وسایل و این بنزین بیت المال است. مال من و تو نیست، مال همه مردم است. باید همیشه سعی کنی، دقت کنی که درست و به اندازه مصرف کنی وگرنه مدیون همه مردم هستی!
راوی حاج علی حسینقلی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شھـــღـــيدانہ
ببین چه قشنگ میگہ🥰
ما در قـبـاݪ تمـام ڪسانی کہ
راہـ ڪج میروند، مسئوݪ هستیم✋
و حق نداریم با آنها برخورد تند داشتہ باشیم،❌
ازڪجـا معݪوم
کہ ما،در انحرافـ اینہا نقش
نداشتہ باشیمـ…!🤔😔
#از کجاا معلوم🤔
#آقـاابـراهـیـمـهمتـ
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🚨یک حرف حساب 🚨
اعضای محترم کانال گلزار شهدا
⬇️⬇️⬇️⬇️
کانال گلزار شهدا در راستای منویات رهبر انقلاب در خصوص زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا ، حدود دو سال است که در حال فعالیت است و در این راستا سعی شده روزانه از شهدای مختلف بخصوص شهدایی که غریب و گمنام هستند و کمتر از آنها یاد میشود ، مطلب ارسال نماید
⛔️در این راستا و درجهت احترام به مخاطبین از پذیرش و انتشار تبلیغات مختلف پرهیز کردیم که این امر برخلاف رسم و چارچوب بسیاری از کانالهای مجازی می باشد ⛔️
❌ولی متاسفانه علیرغم تلاشهای مستمر خادمین شهدا در درج روزانه مطالب بروز و ذکر شهدای غریبمان ، شاهد خروج و کاهش اعضای کانال هستیم که این امر سبب نگرانی خادمین شهدا شده است 😔
لذا خواهش ما این است در جهت ترغیب خادمین شهدا و در راستای تاکیدات فراوان رهبر و مقتدایمان در ترویج فرهنگ شهدا ، ضمن حضور همیشگی در کانال ، دیگران هم به این محفل شهدایی دعوت کنید..✅✅
مطمئنا این امر مصداقی از دعوت به امر خیر می باشد ....
با تشکر
💢💢💢💢💢
لینک کانال جهت معرفی به دیگران 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_پنجم*
🎤به روایت زهره شیخی
ماه رمضان سال ۶۵ وقتی که هاشم به مرخصی آمده بود. نیمههای شب با صدای گریه ای که در خانه طنینانداز شده بود از خواب پریدم .هول برم داشت. صدا مرا به سمت سجاده پهن شدهای کشاند. چشمم به هاشم افتاد که در سجاده نشسته بود و بلند بلند گریه می کرد.
نزدیک رفتم و گفتم: چی شده هاشم؟! چرا اینقدر گریه می کنی؟! مگه چی از خدا میخوای که باعث شده بغضت بترکه و اشک از چشمات سرازیر بشه؟!
چیزی نگفت. فقط به گریه ادامه داد. نگاهی به ساعت انداختم دم دمای سحر بود.تصمیم گرفتم به حال خودش بگذارمش. بلند شدم که سحری را آماده کنم ناگهان مچ دستم را گرفت و مرا نشاند کنار خودش و با نفسی گرفته رو به من کرد و گفت: زهره ناراحت نشی ولی مانع شهادت من تو هستی. آخه من بارها در معرض تیر و ترکش بودم و چند بار زخمی شدم اما هر بار که زخمی شدم تا جلوی چشمام بودی مطمئنم اگر تو راضی باشی من شهید میشم.خیلی از دوستانم شهید شدند و من را تنها گذاشتند و رفتند توروخدا دعا کن که شهید بشم.
بدنم به لرزه افتاده بود. تحمل این همه بیقراری را نداشتم. دلم برایش سوخت . از طرفی فکر از دست دادنش را نمی کردم چه رسد به اینکه راضی بشوم بخواهم برای شهادت دعا کنم.
اما نمیدانم چطور شد که آن لحظه خودم را راضی کردم که برایش دعا کنم دست به دعا آوردم و گفتم : خدایا اگر هاشم لیاقت شهادت را دارد شهادت نصیبش کن.
برق چشمانش را گرفت . اشک هایش را پاک کرد. دست هایش را بالا برد و زیر لب ذکر زمزمه کرد و به سجده رفت.
سالها گذشت تا اینکه خواب دیدم که در صفی به نوبت برای امام خامنهای خاطره تعریف میکنیم نوبت من که رسید همین خاطره را تعریف کردم.
در سفر تاریخی بیادماندنی مقام معظم رهبری به شهر شیراز که در سال ۱۳۸۷ به وقوع پیوست و شرفیابی ایشان به منزل پدر شهیدان شیخی ،این سعادت نصیب من شد که در محضر ایشان حضور داشته باشم اما قبل از حضور ایشان تصمیم گرفتم که در زمان تشریف فرمایی ایشان به منزل همین خاطر و خوابی که دیده بودم را برای آن حضرت بازگو نمایم.
وقتی ایشان به همراه هیئت همراه وارد خانه شدن حال و هوای عجیبی داشتیم .پدر شهید حاج محمد و بقیه هر کدام به ترتیب چیزی گفتند. نوبت به من رسید به آقا عرض کردم که من پریشب درخواب خاطره را برای شما تعریف میکردم حالا هم همان خاطره را بازگو می کنم شروع کردم به تعریف آن خاطره آقا با دقت گوش میدادند .بعد هم تبسمی کردند و فرمودند:« گفتید اینها را یک بار هم توی عالم خواب برای من تعریف کردی ، نه ؟!»
گفتم آره همه را توی عالم خواب تعریف کردم.
آقا خندیدند و متفکرانه سر تکان دادند.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷در خانه محله آستانه، چند خانواده با هم زندگی می کردیم و هر خانواده یک اتاق داشت. در این خانه، فقط خانواده ما یک یخچال شش فوت داشت که همه با هم از آن استفاده می کردیم.
یک روز خبر دادند سپاه یک یخچال 12فوت به عمو محمد داده و عمو محمد برای تحویل آن رفته است. شور و نشاطی در خانه پیچید که بالاخره یک یخچال دیگر هم به خانه ما وارد می شود و می توانیم حداقل یک آب خنک بخوریم!
یکی دو ساعتی طول کشید تا عمو محمد برگشت، اما دست خالی. همه با تعجب به عمو نگاه می کردیم.
- عمو پس کو یخچال!
- یکی از دوستانم در خانه یخچال نداشت به او بخشیدم.
- خوب ما هم نداریم!
- ما که یک یخچال شش فوت داریم، آنها همین را هم نداشتند!
درکش نه تنها برای من، برای بقیه هم سخت بود. عمو محمد خندید و رفت به کارهایش برسد.
راوی حسن غریبی( اسلام نسب)
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_ششم*
💠وصیت نامه شهید هاشم شیخی
بسم الله الرحمن الرحیم
کسانی که در راه خدا جهاد می کنند ما راه های خود را به آنها نشان میدهیم. قرآن کریم
با سلام و درود به سرور شهیدان حسین علیه السلام و رهبر انقلاب اسلامی چند دقیقه وقت عزیزانم را میگیرم.
این بدن که نمیدانم در موقعی که وصیت در را می خوانید کجاست ، سلام گرم خود را به خانواده و خویشاوندان میرساند.
وضعیتی که مینویسم برای پدر مادر و خانواده ام است. پدر و مادر عزیزم! فرزندان از این دنیای کثیف رفت و از شما میخواهم که مرا حلال کنید. به خاطر اینکه در دنیا خیلی شما را اذیت کردم از طرف من از تمامی خویشاوندان حلالیت بخواهید و برایم دعا کنید.
همسرم را به دست شما می سپارم امیدوارم که به خوبی رسیدگی کنید ، چون که او مصیبت بزرگی دیده و دلش پر از اندوه و فکر. البته نه به اندازه شما.
ولی بدانید که هنوز عروس تان است و مثل بقیه عروسا نتان از او پذیرایی کنید. خداوند به شما صبر و استقامت عنایت فرماید که اجر عظیمی در آن وجود دارد. چون در قرآن فرموده است: «براستی آنان که صبر کنند اجر و مزد شان بی حساب داده می شود»
از این جا مخصوص همسرم است و البته پدر و مادرم هم می توانند بخوانند.
نمی دانم وقتی که دارید این وصیت را می خوانید در گلزار شهدا هستم یا روی دست مردم و یا اصلاً جسدم به دستتان رسیده یا نه؟
خلاصه هرجاباشم التماس دعا دارم.
همسر عزیزم.
اول از هر چیز وصیتی را که قبلا نوشته بودم و به دستت داده دادم درباره حق الناس بود و باید برایم انجام دهی. بعد چیزی هم درباره حق الله است که باید برطرف کنید. حدود ۵۰ روز روزه بدهکارم و یک سال و نیم هم نماز بدهکارم یا خودتان انجام دهید و یا برایم اجیر بگیرید.
همسر عزیزم.
میدانم که مصیبت بزرگی برایت پیش آمده اما این را بدان که از این مصیبتها اجر میبری چون در حدیثی از آقا امام حسین علیه السلام است که« مصیبت ها کلیدهای اجر و ثواب هستند»
پدر و مادر و همسرم!
اگر خواستید می توانید مرا در همان محله چوگیاه خاک کنید و اگر خواستید در گلزار شهدا البته اگر جسدم به دست شما برسد.
می دانم که برای تان سخت است سر قبرم بیاید اما می خواهم که زینب وار باشید و گریه زاری نکنید. بدانید که به دنبال این همه تلخی و سختی شیرینی هست. چون در نهج البلاغه داریم که: «تلخی دنیا ، شیرینی آخرت و شیرینی ، دنیا تلخی آخرت است»
این جسد دیگر وقت شما را نمی گیرد دیدار به روز قیامت ان شاءالله شما را در بهشت خواهم دید .چون اجر شما از من بیشتر است امیدوارم که بتوانید خطم را بخوانید و به وصیتم عمل کنید.
۲۵ /۹/۶۴ هاشم شیخی
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب الماس.pdf
37.08M
نسخه پی دی اف کتاب الماس زندگینامه و خاطرات شهید محمد اسلامی نسب 👆
🔹🔹🔹
🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد وهرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_هفتم*
طلیعه آفتابی در ۳۰ مرداد ۴۹ به وقوع پیوست که برگ زرینش در دامان مادری مهربان و پدری زحمتکش برخورد و به افق جبههها رسید سخن از مجتبی برادر هاشم است.
کسی که دوران تحصیلی متوسطه خود را با انقلاب اسلامی می بیند. خسرو خوش اخلاق که به همراه خانواده به صف انقلابیون می پیوندد و راهپیمایی ها و تظاهرات را با وجود خود پر می کند.
در جنگ تحمیلی مجتبی جبهه را دانشگاه عظیم و جنگ را واجب تر از درس میداند و سال ۵۹ به عنوان یک رزمنده بسیجی به جبهه می پیوندد و سال ۶۱ لباس مقدس پاسداری به تن میکند.
ازدواج سال ۶۲ رقم میخورد و هر وقت به خانه میآید بچههایش را می بوسید و نوازش می کرد و توضیح می کرد که بچهها با تربیت اسلامی و با عشق به اهل بیت پرورش یابد.
برای حضور بهتر در جبهه خانوادهها را به اهواز منتقل می کند تا در کانون خانواده به مبارزه با دشمنان بپردازد. سوابق حضور در جبهه بر کسی پوشیده نیست در عملیات فتح المبین به عنوان یک رزمنده اسلحه به دست می گیرد و در منطقه شوش آنجایی که صدای آرام رود کرخه سفیر جانفشانی های دلیر مردان بود.در عملیات بیت المقدس آرپیجی بدوش شکارچی تانک ها می شود در والفجر ۱ و ۲ به عنوان تخریبچی میادین مین را به تسلیم در می آورد. در عملیات خیبر و بدر و والفجر ۸ با گذراندن دوران آموزش سکانداری و موتور قایق به یگان دریایی می پیوندد اغلب اروندرود را می شکافد. نقشش در کربلای ۵ و ۸ و والفجر ۱۰ پررنگ بود.
وقتی که هاشم در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. از خدا میخواست که توفیق شهادت بعد از هاشم نصیبش شود.
جنگ تحمیلی به پایان می رسد .
اوج محبت او رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و ایتام علاقه خدمت به مردم باعث شد تا بعد از جنگ هم در سنگر بازسازی و سازندگی از جمله ساخت پل شناور بر روی رودخانه خرامه با عشق به هموطنانش خدمت کند.
زمستان سال ۷۱ بود که بارندگیهای شدید و مداوم باعث جاری شدن سیل و آبگرفتگی تعدادی از روستاهای فارس از جمله مرودشت و اطراف آن شد.
استانداری وقت از سپاه کمک خواست. به همین منظور تعدادی قایق برای کمک رسانی به مردم روستاهای زرقان و بند امیر اعزام شدند که مسئولیت آنها بر عهده مجتبی شیخی بود.
او که سال ها در کنار بچههای جبهه دوران سختی را گذرانده بود ،در غروب ۱۹ ماه مبارک رمضان هنگامی که به مردم سیل زده کمک می کرد ناگهان قایقش به مانعی برخورد میکند و به درون آب یله میشود و سیلاب بدن نازنینش را با خود می برد. از آن روز جستجوها برای پیدا کردن جسد شدت یافت تا اینکه پس از ۸۳ روز ، جستجو با دعا و توسل به اهل بیت به نتیجه رسید و در روز عرفه امام حسین جسم پاکش پیدا شد و برای خاکسپاری منتظر ماند تا پدر و مادرش از طواف خانه خدا برگردند.
پس از بازگشت پدر و مادر در دهه محرم ۱۳۷۲ و طواف پیکرش در شاهچراغ ، مراسم تشییع از محله قصرالدشت به سمت گلزار شهدای قصرالدشت انجام میگیرد و در کنار تربت پاک برادر شهیدش هاشم به خاک سپرده میشود.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_هشتم*
چند سال از پایان دوران دفاع مقدس میگذشت سال ۷۱ مجتبی مشغول ساختن منزل و سقفی بود که با اعضای خانواده در زیر آن زندگی کنند. مدت مرخصی گرفته و تا کارهای ساختمانی را به اتمام برساند.
یک روز در جمع خانواده نوار مصاحبه برادرم شهید هاشم را گذاشته بودیم یک حالت معنوی خاصی در بین ما ایجاد شده بود و بعد از دیدن فیلم مصاحبه ،مجتبی گفت من هم شهید میشوم.
یکی از افراد در جمع به شوخی گفت : مجتبی تو خیلی چاق شدهای .جنگ هم که تمام شده .چطور میخواهی شهید شوی.؟!
مجتبی با خنده گفت: مگه من چاق نشدم .؟! میخوام خوراک ماهی ها بشوم.
خلاصه این موضوع گذشت چندین روز بعد بارندگی شدید استان فارس را فراگرفت . سیل در شهر شیراز و مناطق استان فارس جاری شد.
در منطقه شهرستان خرامه به دلیل جاری شدن سیل احتیاج شدیدی به نیروهای امدادی و کمکی اعلام شده بود .با توجه به اینکه مرخصی بود و داشت کارهای ساخت و ساز منزلش را انجام میداد به محل کار خود در پادگان امام حسین مراجعه میکند و میگوید من با اینکه در مرخصی هستم اصلا دلم نمیخواد برای منزل خودم آجر روی آجر بگذارد و حتماً بایستی به این ماموریت بروم و به افراد نیازمند منطقه خرامه کمک کنم.
تعدادی شناور و قایق موتوری را به منطقه خرامه می بردند مجتبی هم به آنجا اعزام و با توجه به تجربه در دوران دفاع مقدس بلافاصله طراحی یک پل شناور روی رودخانه را انجام و آن را با کمک افراد احداث میکند.
با احداث این پل جان تعدادی از ساکنان را که در محاصره سیل بودند نجات میدهد.
زدن پل آن هم در هوای بارانی و بالا بودن آب در منطقه جسارت خاصی میخواهد که با روحیه جهادی و تجربه بالا و چالاک شده بود را به واقعیت پیوست.
اما با این همه شجاعت خستگی ناپذیر بودن مجتبی با دست تقدیر از سوی دیگر بالا آمد و او را به نهایت آرزوها اشتباهات ترین کمال انسانی که همان شهادت باشد رساند و به خیر دوستان و همرزمانش پیوند زد.
مجتبی در کنار برادرش هاشم آرام گرفت. شناور مجتبی در تلاطم بود شاید می دانست مسافری غریب در این دنیا دارد و آشنا با دنیای دیگری است . تخته سنگ سبز دراژان بود که مورد شهادت را بر سینه مجتبی زد و او را به اعماق آبهای خروشان بند امیر فرستاد .
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_نهم*
🎤 به روایت محمدعلی شیخی
مجتبی با توجه به اینکه در کارهای فنی تجربه خاصی داشت و اکثر مواقع دستش آغشته به روغن گریس و .. بود ولی با این وجود همیشه نماز اول وقت به جا میآورند و در نماز جماعت شرکت خوب و فعالی داشت و افراد زیر دستش را هم که بعضاً از بسیجیان و سربازان وظیفه بودن به رعایت خواندن نماز اول وقت تشویق میکرد و خود در این مورد پیشقدم بود.
🎤 به روایت مجتبی مینایی فرد
با هم خیلی شوخی میکردیم مخصوصاً زمانی که سوار قایق می شدیم می دانست که من شنا بلد نیستم .ویراژ میرفت میخندید که اگر افتاده توی آب باید التماس کنی تا کمکت کنم.
خیلی شجاع و نترس بود به خاطر همین هم بیشتر محورهای سختیا محورهایی که دشمن از روبرو و دقیق شلیک می کرد با او به شناسایی می رفتم.
علیرغم ظاهری سختکوش بسیار مهربان و احساساتی بود.بچهها در جبهه از برادر به هم نزدیکتر بودند و البته بسیار صمیمی و همراه.
اما حادثه ای که هیچ وقت فراموش نمیکنم شبی بود که دختر کوچکش را عقرب سیاه گزیده بود و این رزمنده شجاعی که صلابت چون کوه داشت چنان اشک می ریخت و التماس میکرد تا دخترش را به بیمارستان برسانند .
باید امروز هم کسی باور نکند این رزمندگانی که باید در شرایط سخت زندگی کنند چگونه وجودشان مملو از احساسات و مهربانی است که وقتی بعد از جنگ هم سیل آمد و دست از همه چیز کشید و به کمک مردمی که در سیل مانده بودند شتافت و تا پای جان به یاری آنها ایستاد.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿