روزي براي تشييع پيكر يكي از دوستان سید محمد به دارالرحمه رفته بوديم. آن روز او را ديدم كه از شدت گريه بدنش ميلرزيد و بسيار بيقراري ميكرد. تا به حال اين قدر بيتاب نديده بودمش. پرسيدم: «پسرم چه شده است؟ براي چه اين قدر گريه ميكني؟»
اول چيزي نگفت اما ديگر طاقت نياورد و در حاليكه به هقهق افتاده بود پاسخ داد: «ميخواهم يك خواهشي از شما بكنم، به خاطر خدا نه نگو! مادر تو را به جدت... تو را به بيبي فا طمه (س) قسم، اين قدر برايم دعا نكن و آيتالكرسي نخوان. به خدا خمپاره كنارم زمين ميخورد، اطرافيانم شهيد ميشوند و من حتي يك خراش هم بر نميدارم... نگاه كن... همه رفيقانم اينجا هستند و من ماندم... ميدانم كه برات شهادت من با رضايت شما امضا ميشود. مادر خواهش ميكنم رضايت بده.»
و من ديگر برايش آيتالكرسي نخواندم تا روزي كه پيكرش را همراه پيكرهاي حاج مهدي زارع، برادران ظلانوار و خيليهاي ديگر كه به دعاي مادرانشان رفته بودند، آوردند...
🍃🌷🍃
#سردار شهید سید محمد کدخدا
#شهدای_فارس
🌷🌱🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
فاطمه مرودشت معلم بود و پستش اون جا افتاده بود.عصر که برگشت.گفتم
_فاطمه من احساس می کنم چیزی شده و بابات و داداشات به من نمیگن.
_چی مثلا؟ احساس می کنی !چیزی نشده!
چند روزی میشد زن داداشم پیشم بود و حالا اوضاع روحی هم بهتر شده بود ولی همش توی خونه بودم و حتی مسجد هم کمتر می رفتم.فاطمه با یه حالت نذاری اومد داخل که انگار کمرش شکسته بود و نمی تونست راه بیاد.خودش را انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی شونه هام و های های گریه کرد.
_مامان امروز دارند هزار تا شهید میارن ؛دیگه انتظار به سر اومد. امروز غلامعلی را برامون میارن!
صدای گریه های ما گوش فلک را کر می کرد.
_مامان سه روز همه میدونن قرار غلام علی رو بیارن به من و تو نگفتن.توی مسجد ختم نذاشتن و پارچه سیاه نزدند تا من و شما چیزی نفهمیم.
چشمامو بستم و از سال ۶۳ که غلامعلی شهید شده بود تا الان که دی ۷۳ بود را مرور کردم ۱۰ سال انتظار را...
_خدایا شکرت دیگه ده سال چشم انتظاری تموم شد. خدایا شکرت جواب دل من و مادرهای دیگه رو دادی و همدم روزهای تنهایی من را به همون برگردوندی.
توی همه این سالها که چقدر هم سخت گذشت فقط با خاطرات غلامعلی زندگی می کنم دوست داشت هم گاهی سر میزنن و یاد غلامعلی را برام زنده میکنند و گاهی هم خاطراتی ازش تعریف میکنند .یکی از دوستاش که قبلا با هم رفتند عضو سپاه شدند و همرزم غلامعلی بوده اکبر علیزاده است.
اکبر خاطرات زیادی با بچه ام داره. میگفت:
_اوایل جنگ بود و من به همراه بچه های محله توی پایگاه مقاومت بسیج و مسجد و فعالیت داشتیم و نگهبانی و گشت شبانه و فعالیتهای فرهنگی پایگاه را انجام میدادیم.
فرمانده پایگاه مقاومت هم که غلامعلی بود و من خیلی با او صمیمی بودم. هر روز به تعداد بچه هایی که عضو بسیج می شدند اضافه می شد و از همین جا هم راهی جبهه می شدند.وقتی نوجوان ها و جوان هایی می آمدند که عضو بسیج بشوند باورم نمی شد که بعضی از اینها همان هایی بودند که به عنوان اراذل و اوباش محله شناخته می شدند و با این همه مردم معروف بودند.
یک روز یکی اومد پایگاه تا عضو بسیج بشه .با خودم می گفتم خدایا این رو چه به مسجد و بسیج ؟! که دیدم غلامعلی آمد استقبالش و انگار مدت هاست که دوست صمیمی اوست.
_آقای رهسپار من آمدم عضو بسیج بشم به این آقا داشتم می گفتم که خدا را شکر خودت رسیدی.
_خیلی خوش اومدی این آقا هم اسمش اکبره.ما قرار اینجا دوستان خوبی برای هم باشیم و کارهای پایگاه را با همفکری هم انجام بدیم. اکبر آقا شما هم اسم دوستمون را بنویس و مدارکش را بگیر تا از این به بعد بیاد کمکمون.
غلامعلی خوش و بش کرد و رفت. من داشتم اسم اون جوان را می نوشتم.همینطور که سرم پایین بود زیر چشمی نگاهش می کردم و با خودم میگفتم این چطوری با غلامعلی دوست شده و آمده پایگاه عضو بشه!آخه چند بار دیده بودم که خود این آقا سردسته اوباش محله بود و شاهد دعواها و قلدری هایش بودم. انگار از رفتارم که خیلی تعجب کرده بودم خود او هم متوجه شد.
ادامه_دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️ روایتهای جذاب و دلنشین از زندگی حاج قاسم
🎙حجت الاسلام راجی
🎐 #مکتب_حاج_قاسم|
#حاج_قاسم |
#سردار_دلها |
#میراث_سلیمانی
#پدرفرزندان_شهدا
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار بسیجی،معلم شهید مهندس کمال ظل انوار 💫
🌷گفتم بابا از جبهه برام سوغاتی میاری؟
با مهربانی گفت: باشه پسرم حتماً!
منتظر بابا کمال بودم که از جبهه با کلی فشنگ و چتر منور و ... برگرده. بالاخره آمد. قبل از هر چیز گفتم کو سوغاتی های من؟
با خوشحالی سراغ کیفش رفت. دو تا جوراب مشکی در آورد و به سمت من گرفت، چیزی توی هر دو تاش سنگینی می کرد. آنها را خالی کردم، پر گوش ماهی و صدف های بزرگ بود. با تعجب گفتم این ها چیه؟
گفت: گوش ماهی، این مدت جوراب نپوشیدم که برای تو این ها را جمع کنم!
با ناراحتی گفتم اما بابا فلانی و فلانی براشون از جبهه پوکه و فشنگ سوغات آورده. جدی گفت: من اگه بخواهم از آنها بزرگتر و گرونتر هم می تونم بردارم بیارم، اما آنها بیت المال هست، مال من نیست که برای کسی سوغات ببرم!
اولین بار بود کلمه بیت المال را می شنیدم، آن هم با این شدت و قدرت. سال ها آن سوغاتی های زیبای پدر، وسیله بازی و سرگرمی ام بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#سیره_شهدا
#شهید_اسماعیل_دقایقی
🔸یکی از مجاهدین عراقی میگفت: در یک زمستان سرد، با شهید دقایقی در چادری بودم. او متوجه شد یکی از مجاهدان در خواب از سرما میلرزد. با اینکه هوا سرد بود و خود او نیز به پتو نیاز داشت، پتوی خود را روی آن مجاهد انداخت. سپس گفت: مجاهدین عراقی ودیعههای امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری کنم.
الان خانه هر مجاهد عراقی که بروی، سه عکس میبینی: امام خمینی، شهید صدر و شهید اسماعیل دقایقی.
🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📸مادر شهید رادرهواپیما دیده بود.وقت پیاده شدن ،بااینکه خیلی عجله داشت،ساک مادر راگرفت وباخودش آورد.پای مادر درد می کرد.بااین حال پله ها رایکی یکی هم پای مادر پایین آمدوتاکنارماشین همراهی کرد.
#عکس_نوشته
#حاجقاسم
#مادران_شهدا
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
برنامه آن شب مانور شهری بود....
نا خواسته تیرش، یک چراغ روشنایی را شکاند.
تا صبح به خودش می پیچید، می گفت:« می ترسم امشب بمیرم و این حق به گردنم بماند!»
صبح اول وقت، رفت برای پرداخت پول چراغ تا چیزی از بیت المال به گردنش نباشد.
#شهید محمدمهدی علیمحمدی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨توجه 🚨
اعضای محترم کانال گلزار شهدا
⬇️⬇️⬇️⬇️
کانال گلزار شهدا در راستای منویات رهبر انقلاب در خصوص زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا ، حدود دو سال است که در حال فعالیت است و در این راستا سعی شده روزانه از شهدای مختلف بخصوص شهدایی که غریب و گمنام هستند و کمتر از آنها یاد میشود ، مطلب ارسال نماید
⛔️در این راستا و درجهت احترام به مخاطبین از پذیرش و انتشار تبلیغات مختلف و تبادل با دیگر کانالها پرهیز کردیم که این امر برخلاف رسم و چارچوب بسیاری از کانالهای مجازی می باشد ⛔️
❌ولی متاسفانه علیرغم تلاشهای مستمر خادمین شهدا در درج روزانه مطالب بروز و ذکر شهدای غریبمان ، شاهد خروج و کاهش اعضای کانال هستیم که این امر سبب نگرانی خادمین شهدا شده است 😔
لذا خواهش ما این است در جهت ترغیب خادمین شهدا و در راستای تاکیدات فراوان رهبر و مقتدایمان در ترویج فرهنگ شهدا ، ضمن حضور همیشگی در کانال ، دیگران هم به این محفل شهدایی دعوت کنید..✅✅
مطمئنا این امر مصداقی از دعوت به امر خیر می باشد ....
با تشکر
💢💢💢💢💢
لینک کانال جهت معرفی به دیگران 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#اروند
🌱آب را گِل نکنید ...!
شاید یک مادر ...
با چشمانِ کم سو ...
در زلالی رود ...
در پی فرزندِ مفقودش ...
طی طریق می کند ...✨
#مادر_مفقود_الاثر ...
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#شیــخ_نجفے
🔰شیخ علیرضا مشهور بود به شیخ نجفے....
شیخ شــده بود معــاون تبلیعات تیپ امام حسن....
یک روز گــفت می خواهم به سنگر کمین بروم.
سنگر کمــین تا عراقے ها فاصــله کمے داشت.
قسمت اول ایستــاده، قسمت دوم خمیده و قسمت سوم را باید سینه خیر می رفتیم...
به قسمت ســینه خیز که رســیده بود، عمامــه را روے کمــرش گذاشــته بود ڪه خراب نشــود....
نزدیک سنگر عمامه را روی سر گذاشــته بود.
از او اسم رمز پرســیدیم. با خنده گفت این عمامه من اســـم رمز من است!
۴۸ ساعــت آنجا مانــد. وقــتی برگشــت گفــتم عراقــی ها سیاهی متحــرک را هم می زنـند، تو با عمامـه سفــید میرے جلوشــون!
خندید و گفت: نگران نباش، آنها کور هستند، نمی بینــند!
🌷🌷🌸🌷🌷
#طلبه_شهید علیرضا نجف پور(شیخ نجفی)
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ 🌷
#اﻳﺎﻡﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
_چیه داداش به من نمیاد که بسیجی بشم؟!
_نه این چه حرفیه من کی گفتم به شما نمیاد؟!
_آخه با تعجب نگاه می کنی. حق داری راستش من اصلا از بسیج و بسیجی و دار و دسته شما ها خوشم نمیومد. اون روز یه دعوایی شد که من هم توی اون نقش داشتم.یک دفعه سر و کله آقای رهسپار پیدا شد و بین ما وساطت کرد و آشتیمون داد.عوامل کراس پا رو میدیدم کلی با بچه ها مسخره اش می کردیم و بنده خدا غلامعلی میخندید و دفعه بعد که ما را میدید انگار ما دوست هستیم سلام و احوالپرسی گرمی کرد. این دفعه که دعوامون شده بود واقعاً شیفته اخلاقش شدم. خیلی بالاتر از سنش حرف میزنه. فکر کنم چند سالی هم از ما کوچکتر باشه درسته؟!
_آره کوچکتره فقط هیکلش درشته
_نمی دونید که امروز چطوری با ما صحبت کرد من واقعاً از اخلاق گذشته خودم خجالت کشیدم. الان هم تصمیم گرفتم بیام توی پایگاهی که آقای رهسپار فرمانده است و فعالیت کنم و از اخلاق و رفتارش درس بگیرم.
این طوری که حرف زد بیشتر نگاهش کردم و با خودم گفتم که خوش به حالش. الان چقدر دلش پاکه این جوان توبه کرده از رفتارهای گذشتهاش .چقدر غبطه خوردم به حالش.
_آقای علیزاده کار من تمام شد؟!
_آره ببخشید غلامعلی افتخار پایگاه است اینجا همه شیفته اخلاق و رفتارش هستند.
آن جوان خداحافظی کرد و رفت و بعداً یکی از فعال های پایگاه و از بهترین رزمنده ها شد که توی جبهه و جنگ هم شرکت کرد. هر روز خیلی ها می آمدند و به پایگاه می شدند که قبلا خلافکار بودند.
غلامعلی که برگشت گفتم: داداش دمت گرم عجب کاری کردی!
_کدام کار چیکار کردم مگه؟!
_همین که این خلاف کار را کشوندی توی پایگاه و مسجد دیگه.
_آقا اکبر از تو بعید .این چه حرفیه؟! اون که الان دیگه خلاف کار نیست و دوم این که خدا باعث هدایت اینها میشه من چه کاره هستم .راستی امشب آماده باش که گشت شبانه داریم.
غلامعلی با گفتن این حرف موضوع را عوض کرد. چندتا بودیم که گشت شبانه داشتیم و غلامعلی مسئول ما بود.همان اوایل جنگ بود در یکی از تقاطع های ایست بازرسی ایستاده بودیم که اگر خودروی مشکوکی آمد متوقفش کنیم. چون ضد انقلاب ها فعال شده بودند و بی نظمی ها و خرابکاری هایی انجام می دادند. من و غلامعلی این طرف خیابان ایستاده بودیم و چند تا از بچه های دیگر هم همان اطراف پخش شده بودند. مشغول حرف زدن با غلامعلی بودم که دیدم دستور ایست داد.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*